دوشنبه, ۰۱ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۰۰
مجموعه کتاب‌های «یادگاران انقلاب» نوشته «رسول آبادیان» است بر اساس خاطرات حجت‌الاسلام «محمد صادق صدوق» به رشته تحریر در آمده و توسط نشر شاهد منتشر شده است. فصل «پرنده سفید» این کتاب داستانی از شکنجه‌های ایشان توسط ساواک است که در آن هنگام پرنده‌ای محو دیدنش می‌شود. این داستان زیبا را می‌خوانیم.

شهید محمدصادق صدوق

نوید شاهد: چشم‌هایش را محکم بسته بودند، هوای خنک صبحگاهی پوستش را نوازش می‌کرد. صدای پرندگانی که انگار او را صدا می‌زدند، فضای حیاط زندان قصر را احاطه کرده بود. 2 نگهبان قوی هکیل دست‌های او که از پشت بسته شده بودند، محکم گرفته و به جلو هُل می‌دادند.
«محمدصادق» بعد از مدتی طولانی که در سیاه چال‌ها زندانی بود، برای اولین بار پا در محیطی باز گذاشته بود.
به جز صدای پرنده‌ها صدای دیگری به گوش نمی‌رسید.
صدای پیاپی شلیک چند گلوله از فاصله‌های نزدیک شنیده شد. می‌دانست که در آن لحظه یکی از هم‌فکرانش در خون خود غلطیده است.

نگهبان‌ها مدام به سرعت قدم‌هایشان اضافه می‌کردند و محمدصادق که جایی را نمی دید، با خود می‌بردند. شبِ پیش به او گفته بودند که اگر توبه‌نامه ننویسد صبح فردا اعدام می‌شود.

بارها درِ سیاه‌چال باز شده بود و گروهی از زبده‌ترین نگهبان‌ها به جان او افتاده بودند و تن تشنه و گرسنه و زخم خورده‌اش را زیر مشت و لگد گرفته بودند.

پیش از بیرون آوردن او از سیاه چال یکی از نگهبان‌ها با تشر به او گفته بود: جناب «محمدصادق علی‌شاهی» یا همون «محمدصادق صدوق»! اگه حرفی داری بگو؛ چون تو تا چند دقیقه دیگه زنده نیستی. من بهت قول می‌دم اگه همکاری‌هات رو با ما شروع کنی، می‌تونم کاری کنم که عفو ملوکانه شامل حالت بشه. به نظر من صبحِ به این قشنگی حیفه که آدم باهوشی مثل تو خودشو به کشتن بده. من می‌دونم تو هنوز چهل سالگی تو تموم نکردی. اگه من به جای تو باشم، پسر حرف گوش کنی می‌شم و ميام تو راه راست و دست از آشوبگری بر می‌دارم و شروع می‌کنم به خدمت کردن به کشورم و چون حرفی نشنیده بود، باز هم دستور داده بود که به گفته خودش محمدصادق را گوش‌مالی بدهند.

حیاط زندان سرد بود و لباس‌های خیس محمدصادق بر تنش چسبیده بودند. نسیمی سرد از لای دَرز لباس‌های پاره‌اش عبور می‌کرد و بر جانش می‌نشست. آنها محمدصادق را به یک درخت بستند و صدای کشیده شدن گلنگدن بلند شد.
یکی از نگهبان‌های زندان ناشیانه فریاد زد: «آتش.»

صدای شلیک چند گلوله به گوش رسید، محمدصادق زیر لب دعا می‌خواند.

نگهبان دوباره فریاد زد: «آتش» و صدای گلوله‌ها باز هم بلند شد.

محمدصادق فهمید که ساواک بازی جدیدی شروع کرده است. او در مورد اعدام‌های مصنوعی چیزهایی شنیده بود، اما برای اولین بار بود که خودش آن را تجربه می‌کرد. با بلند شدن صدای گلوله‌ها دیگر صدای هیچ پرنده‌ای به گوش نمی‌رسید.

یکی از نگهبان‌ها گفت: «اعدام این زندانی لغو شده.»

یکی دیگر گفت: «آخه مأمورا تو راهن، اونا دارن زن و بچه‌شو میارن که برای آخرین بار ببیننش و بعد هم در خدمت خودشون هستیم.

یکی دیگر گفت: «خب الان دستور چیه؟»
یکی دیگر که سعی می‌کرد صدایش به فرمانده‌ها نزدیک باشد گفت: «یه ذره لای چشم بندشو باز کنید تا این لحظه‌های
آخر چند تا دار و درخت ببینه.»

یکی از نگهبان‌ها نزدیک شد و کمی لای چشم‌بند محمد صادق را باز کرد، چشم‌هایش به دلیل حضور طولانی در سیاه‌چال تابِ دیدن نور صبحگاهی را هم نداشتند.

چند بار چشم‌هایش را باز و بسته کرد، بعد با دردی که جانش را آزار می‌داد، نگاهی به آسمان انداخت.

دست‌هایش محکم به درخت بسته شده بود. لحظه‌ای بعد نگهبان‌ها رفته بودند اما در نزدیکیِ جایی که او ایستاده بود، ردی از خون‌های تازه به چشم می‌خورد. دندان‌های محمدصادق از شدت سرما به هم می‌خوردند. نگاهی به لباس‌های خیس خودش انداخت و بعد دوباره نگاهی به آسمان کرد و ناخودآگاه لبخند زد.

در آن هوای صبحگاهی نگاه محمدصادق به پرنده سفیدی افتاد که تاکنون ندیده بودش. پرنده نگاهش را به نگاه محمدصادق دوخته بود. محمدصادق به پرنده نگاه کرد که سفیدی پرهایش به سفیدی برف بود. با خودش فکر کرد که این سفیدی به هیچ عنوان با تلخی محیط زندان هم‌خوانی ندارد. دلش می‌خواست پرنده زبان او را بلد بود تا از او بخواهد پرواز کند و از آنجا برود. پرنده انگار می‌دانست که محمدصادق سردش است؛ چون از زمانی که نگاهش به او دوخته شده بود، انگار لرزشی در میان پرهایش احساس می‌کرد.

پرنده آرام و قرار نداشت، ساکت بود اما انگار غوغایی در وجودش موج می‌‎زد. محمدصادق با دیدن آن پرنده انگار لحظه‌ای همه دردهایش را فراموش کرد. لحظه‌ای چشم‌هایش را روی هم گذاشت. باز هم همهمه مردم روستا را شنید.

انگار همه روستای تیکن یک صدا فریاد می‌زد: «شیخ فرج! محمدصادق اومده.»

محمدصادق در میان نگاه‌های مهربان خانواده و اهالی روستا آرام آرام به سوی پدرش رفت. دیگر سردش نبود. انگار هرمی گرم از آسمان مهمان تنش شده بود. پدرش با آغوشی باز منتظر او بود. هنوز چند قدم دیگر مانده بود که خودش را در آغوش پدر رها کند، که صدای چند گلوله بلند شد.

محمدصادق چشم‌هایش را باز کرد، پرنده نبود. اشکش سرازیر شد اما از آنچه دید غرق حیرت شد. پرنده در چند قدمی او روی زمین نشسته بود. نگهبان‌ها دوباره پیدایشان شده بود. هرکس چیزی می‌گفت، اما پرنده انگار ترسی از آدم ها نداشت. او آرام به محمدصادق نگاه می‌کرد. محمدصادق با خودش فکر کرد این پرنده الان می‌تواند در بهترین باغ‌های این شهر برای خودش پرواز کند اما این گوشه ترسناک را انتخاب کرده و ظاهراً به صدای گلوله هم عادت دارد.

او می‌ترسید که پرنده با آن همه خونسردی زیر پای نگهبان‌ها لِه شود، اما پرنده آرام و موقر ایستاده بود...

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده