شرح مقابله با ضدانقلاب های کردستان در نامه شهید
پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۱۸
اينجا يعني شهر جوانرود تقريباً سی كيلومتر با شهر پاوه فاصله دارد. مردم اين شهر آنقدر از سطح آگاهي كمي برخوردار هستند كه وقتي براي نشان دادن اسلايد به يكي از دهات رفته بوديم موقعي كه عكس شاه خائن را نشان ميداديم، مردم كف ميزدند در نظر اين مردم انگار نه انگار كه انقلابي صورت گرفته است و درست بر اثر همين ناآگاهي هاست كه گروههاي دست چپي ميتوانند در اينجا فعاليت كنند.
نویدشاهد البرز؛ شهید «ناصر فولادی مقدم» که نام پدرش «حسین» است در دهم بهمن ماه 1338، در «ساوجبلاغ» از توابع استان البرز چشم به جهان گشود. او تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و به عنوان رزمنده از طرف ارگان سپاه پا به عرصه دفاع مقدس نهاد و بعد از مجاهدت های فراوان در دهم بهمن ماه 1358، در درگیری با گروهک ها در منطقه جوانرود به شهادت رسید. تربت پاک شهید در بهشت زهرا تهران نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.
از شهید «ناصر فولادی مقدم» نامه ای در دست است که در ادامه مطلب می خوانیم:
«ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيل الله صفاً كانهم بنيان مرصوص» صف ـ 5
خدايا! مرا به ابتذال آرامش و خوشبختي مكشان، اضطرابهاي بزرگ، غمهاي ارجمند و حيرتهاي عظيم را به روحم عطا كن. لذتها را به بندگان حقيرت، غش و دردهاي عزيز به جانم ريز.
خدايا! به اراده، دانش، عصيان، بينيازي، حيرت، لطافت روح، شهامت و تنهاييام بيفزاي.
برادر عزيز، مجتبي جان سلام، هزار بار سلام، از اينكه نتوانستم در اين مدت برايت نامه بفرستم جداً معذرت ميخواهم. مجتبي جان! حالت چطور است اميدوارم كه دنيا به كامت و سكه بختت هميشه به نامت باشد. هرچند كه اولي نكبت ميآورد.
برادر جان! از خودم برايت بگويم كه حرف بسيار است. از روزي كه وارد اين سرزمين كفر شديم لحظهاي آرامش نداشتهايم تا براي دوستان نامه بنويسم. حتي آنقدر كه براي خانواده نيز نوشتهاي ندادم. برادر ما در عالم برادري از اين شوخيها باهم نداشتيم جنابعالي ما را در مخمسه بدي قرار دادهايد ليكن باز از شوخي گذشته من در اينجا خيلي احساس رضايت ميكنم زيرا اينجاهمان صحنهاي است كه دكتر ميگويد؛ اينجا خويشتن را در صحنه ميبينيم، صحنه نبرد حق و باطل از اول بنا بود كه در مدرسهاي مشغول فعاليت شوم ليكن از آنجا كه اينجا منطقه جنگي است و امنيت كامل برقرار نيست لازم بود كه در جايي باشم كه سپاه هم در آنجا مستقر باشد.گذشته از آن اگر هم اين چنين ميشد هر وقت كه سپاه تغيير مكان ميداد و من نيز مجبور بودم آن محل را ترك كنم زيرا بلافاصله پس از رفتن سپاه پاسداران پيش مرگان حزب دمكرات و حزب كوموله و بعثيهاي عراق به آن محل آمده و آنجا را غارت و چپاول ميكردند لذا با اين شرايط نميشد در يك محل معلم دائم بود.
پس چارهاي جز اينكه در قسمت تبليغات سپاه مشغول فعاليت شوم و همين كار را هم انجام دادم و از اين بابت هم خيلي خوشحال ميباشم. زيرا در اينجا با افراد آگاه و مبارزي رابطه دارم و نيز زير نظر برادران آموزش نظامي را گذرانده و اكنون دوره مهندسي تخريب را زير نظر يكي از برادران كه مدت زيادي در زندان بوده ميگذرانم. همين چند روز پيش بود كه در يكي درگيري يكي از بهترين دوستانم را از دست دادم. ايشان حسن بنيانيان برادر شهيد «زهره بنيانيان» بودند كه من آگاهيهاي بسياري از اين برادر كسب نمودم براي همين بود كه فقدان اين برادر اثر بدي در روحيه من گذاشت ليكن با تذكرات برادران ديگر بيش از پيش در راه شهادت مصمم گشتم.
اينجا يعني شهر جوانرود تقريباً سی كيلومتر با شهر پاوه فاصله دارد. مردم اين شهر آنقدر از سطح آگاهي كمي برخوردار هستند كه وقتي براي نشان دادن اسلايد به يكي از دهات رفته بوديم موقعي كه عكس شاه خائن را نشان ميداديم، مردم كف ميزدند در نظر اين مردم انگار نه انگار كه انقلابي صورت گرفته است و درست بر اثر همين ناآگاهي هاست كه گروههاي دست چپي ميتوانند در اينجا فعاليت كنند. در چند كيلومتري اين شهر، شهري است به نام قلخاني كه شيطان پرست هستند وقتي به جايي حمله كنند به عرب و عجم رحم نميكنند و هر چي كه دم دستشان برسد به غارت ميبرند با اين حساب حق را به جانب من ميدهي كه نميشود در اينجا به معلمي پرداخت چون وقتي براي تبليغات به جايي ميرويم يك گروه 40 نفري از افراد مسلح را بايد به دنبال خودمان راه بيندازيم و مستمر بودن چنين كاري از محالات است.
مجتبي جان! با همه اين اشكالات من خيلي خوشحال هستم كه بر حسب اتفاق به چنين جايي آمدهام، زيرا بزرگترين تجربهها را در اينجا آموختم و بيشترين كاري كه به آن اهميت ميدهم همان مهندسي تخريب است كه گفتم آموزش ميبينم زير در رابطه با بحراني كه كشورمان با امپرياليسم آمريكا پيداكرده، اين آموزش خيلي بكار خواهد آمد.مجتبي جان! در خاتمه تنها خواهشي كه از تو دارم اين است كه اگر افراد خانواده ما را ديدي به آنها نگو كه من در اينجا معلم نيستم زيرا اگر مادرم بداند خيلي ناراحت ميشود زيرا تنها نام كردستان در دل بيشتر مادران وحشت مياندازد چه رسد به آنكه بدانند كه فرزندشان جزو سپاه هم ميباشد. بيشتر از اين مزاحمت نميشوم و با اميد پيروزي نهايي اسلام. از تو خداحافظي مينمايم. به اميد ديدار. سیزدهم آذر ماه 1358، برادر تو ناصرفولادي مقدم
به روز واقعه تابوت ما ز سر كنيد * كه مردهايم زداغ بلند و بالايي
ديدار بعدي را دوست دارم در تنگه هرمز دوشادوش برادران همرزم ديگر در نبرد با امپرياليست آمريكا با يكديگر داشته باشيم. ان شأالله.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
نظر شما