در سالروز شهادت منتشر می شود؛
صبح بلند شدیم تقریبا 10 صبح بود که مسئولین آمدند و گفتند که مهمات آمده و باید خالی کنیم و من جز یکی از آنها بودم و اندازه یک کامیون خمپاره 50 و کاتیوشا بود که تا ساعت بیست دقیقه به ظهر خالی کردیم.
خاطرات رزمنده شهیدی از عملیات «مسلم بن عقیل»

نوید شاهد البرز: شهيد «احمد عليپور يزدي» در سال 1343، در شهر «يزد» و در يك خانواده مذهبي چشم به جهان گشود. وي دوران كودكي را در سايه پرمهر و محبت پدر و مادري مؤمن و متدين و مهربان گذراند. در سنين هفت سالگي وارد مقطع دبستان شد و تحصيلات خود را تا سال دوم راهنمايي ادامه داد.

با شروع انقلاب شكوهمند ايران وي كه در آن زمان چهارده سال داشت، فعاليت خود را آغاز كرد. وي در تظاهرات شركت مي‌كرد و پخش اعلاميه و نصب پوستر و آگهي فعاليت بي‌نظير داشت و سپس به عضويت بسيج درآمد.

با شروع جنگ تحميلي ايران و عراق از طريق بسيج سپاه پاسداران دوره آموزشي مقدماتي را گذراند و سپس بعد از مدتي عازم جبهه شد. وي دو بار به جبهه رفت. بار اول به انديمشك رفت و بار دوم به خط مقدم رفت. سرانجام پس از تلاشهاي فراوان براي سرنگوني دشمن از مرز اسلامي ايران در تاريخ اول آبان ماه 1361، در منطقه «سومار» و در «عمليات مسلم بن عقيل» به درجه عظماء شهادت نايل گرديد و در «چیذر» بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد. تربت پاک شهید در روستای «چیذر» در تهران نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.

خاطرات دست نوشته شهید«احمد علیپور یزدی» را در ادامه می خوانید:

بیست و چهارم شهریور ماه 1361؛

در ساعت یک ربع به هفت بود که با محمود از خانه خارج شدیم که با محمود تا پادگان باهم بودیم که محمود می خواست برود و با هم خداحافظی کردیم ما در پادگان امام حسن(ع) تاظهر بودیم و ناهار هم همانجا خوردیم و در آنجا لیست ها را پرکردیم و کارت جنگی هم گرفتیم و در ساعت سه بعداز ظهر بیرون آمدیم و تا ساعت هفت شب در راه بودیم و در ساوه ماشین ایستاد و شام خوردیم.

البته با حساب خودشان و باز شب در راه بودیم و درساعت دو و بیست دقیقه بود که به «اسلام آباد غرب» رسیدیم و در آنجا شب خیلی سرد بود و برای خوای ما کیسه خواب دادند مادر داخل آن خوابیدیم.

صبح بلند شدیم تقریبا 10 صبح بود که مسئولین آمدند و گفتند که مهمات آمده و باید خالی کنیم و من جز یکی از آنها بودم و اندازه یک کامیون خمپاره 50 و کاتیشاه بود که تا ساعت بیست دقیقه به ظهر خالی کردیم و به آسایشگاه برگشتیم و نهارخوردیم. لوبیا و ماست تا نماز مغرب در پادگان گردش می کردیم. عجب نماز باشکوهی بود. به آسایشگاه برگشتیم و شام خوردیم و شام ما تشکیل شده بود از خربزه و نان و دعای کمیل هم رفتیم.

بیست و پنجم شهریور ماه 1361؛

صبح برای نمازبلند شدیم و صبحانه خوردیم که اذان بود و تقریبا ساعت 9:30 بود که به خط شدیم و دسته بندی شدیم که هردسته 20 نفری بود و دسته ما به نام «انصارالرسول» نام داشت و بعد کیف ها و ساک ها را جمع کردیم و وقت یک زیرپوش و مایو برداشتیم و آماده رفتن به خط جبهه شدیم و تا ساعت دوازده پادگان بودیم و ناهار هم همان جا بودیم.

ساعت پنج بعدازظهر چیزی از ماشین ما به گیلان غرب برده نشد و بالاخره ماشین هم آمد و ما حرکت کردیم و تقریبا دو ساعت در راه بودیم و موقعی رسیدیم به معقر تیپ محمد رسول الله که شب بود و چادرها زده بودند و ما فرمانده را پیداکردیم و گفتیم که جز انصارالرسول و ما که 10 نفر تشکیل شده بودیم جدا جدا کردند و هر سه نفری در یک چادر پیش برادرها رزمنده رفتیم. در آن موقع ما هم رزمنده شدیم. بالاخره موقعی رسیدیم که داشتند شام می خوردند و شام تشکیل شده بود از نان و پنیر و هندوانه و یک کمپوت و ما با آنها خوردیم و خوابیدیم.

البته این را بگویم که اینجا هر شب برای آماده به عملیات بچه ها را برپا دارند ولی ما که مجهز هنوز نشده بودیم در 3:20 بچه ها برگشتند و خوابیدند.


بیست و هفتم شهریور ماه 1361،

ما به صبحگاهی نرفتیم و ما را ساعت ...دسته بندی کردند و راستی این را بگویم که بچه های محله را آنجا دیدیم. «مسعود فتاحی» و «وحید» و «مجتبی غضنفری» حالش خوب بود ولی فقط مسعود در گروهان ما بود و امروز هم یک ماه است که بچه ها را آماده یک حمله مفصل کردند ولی خدامی داند کی برویم و تا ساعت دوازده ظهر بامسعود می گشتیم و وقت نماز شد و نماز مفصلی بود بعداز نماز ناهار که از نان و ... بود و بعد یک ساعتی خوابیدیم و بعد یک گروه از برادران ارتش برای دیدن از پا درمی آمدند.

تا ساعت پنج بعداز ظهر صحبت از خاطرات و کارهای خود کردیم و بعد تا آن موقع همان دوروبرها بودیم تا نماز شب که در بین دو صلاه برادر «احمد بهشتی» برای سخنرانی آمده بود و بعد از نماز شام خوردیم .

اولین کارنمازصبحگاهی در کوه و دشت به مدت سه ساعت و بعد از آن صبحانه خوردیم و از نان و پنیر و چای بود و تا ظهر گردش می کردیم.

ظهر نماز را خواندیم و بعد ناهار که از نان و برنج و انگور تشکیل می شد و بعد نامه به مدت یک ساعت نوشتم و تا بعد از ظهر در همان قسمت می گشتیم بعد به نمازشب و بعد از آن رزم شبانه تا ساعت چهار و نیم صبح داشتیم.

روز بیست و نهم شهریور ماه 1361؛

مانور و راهپیمائی کردیم و صبح نماز خواندیم و تا ساعت 10 خوابیدیم و بعد برای ما کمپوت آوردند و قسمت کردند و تا ساعت 30 :12 در چادر با بچه ها صحبت از جبهه می کردیم و بعد رفتیم نماز و بعد از نماز ناهار که از نان و انگور تشکیل شده بود و به مدت پنج ساعت راهپیمائی کردیم و بعد از نماز مغرب و عشا خواندیم و خوابیدیم .

سی ام شهریور ماه 1361؛

صبح برای نمازبلند شدیم و خواندیم و بعد صبحانه خوردیم که از نان و پنیر و چای خوردیم و بعد از نیم ساعت مقداری عکس انداختیم و تا نزدیکی و تا نماز مغرب و شام که از آبگوشت بود خوردیم تا صبح برای نماز بلند شدیم.

اول مهر 1361؛

صبحانه خوردیم و بعد با مسعود می رفتیم. سرداب برای شنا و ظهر برگشتیم و نماز خواندیم و ناهار که از ظهر مهمانهای ارتشی هوا برد 158 آمده بودند و صحبت می کردیم و تا غروب و نماز در نماز هواپیمایی عراق با ما شوخی می کردند و امشب دو برادر به چادر ما آمدند که آنها هم شام پیش ما خوردند و شام ما پنیر و خربزه بود که شکر خدا هم که کردیم و به نام او خوابیدیم.

آن شب ها چادر ما داشت که من ساعت یازده تا دوازده خیلی هم خوش گذشت و یک ساعت هم ندیدم چی شد و تا صبح گاه خوابیدیم.

منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده