روایتی پدرانه از شهید «مجید آقاخان بابائی»؛ از جمکران تا خرمشهر
نوید شاهد البرز؛ شهید«مجید
آقاخان بابائی» که نام پدرش« رمضان» و مادرش« زینب» در دهم خرداد ماه 1344، در شهر
کرج چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا سوم نظری ادامه داد و به عنوان رزمنده
پا به عرصه جهاد علیه دشمن متجاوز نهاد و در «پاسگاه زید» در تاریخ هفتم مرداد ماه
1361، به شهادت رسید و تربت پاکش درجوار برادر شهیدش «مهران آقاخان بابایی» و دیگر
همرزمان «امامزاده محمد» نمادی از ایثار و پایداری در راه وطن است.
روایتی پدرانه از شهید «مجید آقاخان بابایی» را در دست داریم که در ادامه مطلب می خوانیم:
من پدر دو شهيد «مجيد و مهران آقاخانبابائي» هستم. پسرم «مجید» به تاريخ دهم خرداد سال 1344، در روستاهای توابع كرج به دنيا آمد و تحصيلات خود را تا سوم نظري در رشته علوم تجربي ادامه داد . با تشكيل بسيج به عضويت آن نهاد درآمد و در بسيج «مسجد اعظم» كرج فعاليتهاي خالصانهاي انجام داد. پس از آن در پادگان «عظيميه» سپاه مشغول به كار شد.
خدمت در دادسراي انقلاب اسلامي و بسيج «دهكده ييلاقي» فرديس كرج و بسيج مسجد جامع از ديگر پایگاه هایی بود که به فعالیت پرداخت. او رزمنده تيپ سيدالشهداء بود. وي موفق شد به عنوان سرباز در ميدانهاي رزم حاضر گردد. در آخرين نبرد با كفار در تاريخ هفتم مردادماه 1361، در جبهه پاسگاه زيد بر اثر اصابت تير مستقيم دشمن مجروح و چهار روز بعد شهيد شد.
مجید ميگفت: استفاده بهينه از فرصتهاي دنيايي، كار براي خداوند و فاني بودن زمان و عمر آدمي، فرصتهايي را به انسان مؤمن ميدهد تا حداكثر استفاده را از حداقل زمان عمر خويش بنمايد و تلاش كند كه هيچ لحظهاي را به بطالت و بيهودگي نگذراند. به همين جهت است كه مؤمن در دعاهايش از خداوند ميخواهد يك لحظه از عمر را به خودش وامگذار.
او از اوايل انقلاب در مسجد جامع فعاليت داشت و چند دفعه ميخواستند ترورش بكنند بعد يك مدت هم تو دادسراي انقلاب با آقاي رئيسي بودند كه ميخواستند به همدان ببرند ما گفتيم: نه همين جا باشد.
ايشان يك مدت هم در دهكده
فرديس مشغول فعاليت بودند و در آنجا بچهها را جمع ميكردند براي قرآن و نمازخواني
و ما پولي را كه به او ميداديم براي خودش لباس بخرد، ميگفت: رفتم براي بچهها
چراغ خريدم كه آنجا روشن كنند تا گرم شوند و راحت بتوانند به كارهايش برسند. ايشان
فعاليت زيادي انجام دادند و هميشه هم در تيپ بودن و يك مدت هم در پادگان شهيد
باهنر فعاليت ميكرد و نماينده تيپ بود و يك مدت هم در دادگستري بود و هميشه از کارش راضي
بود. ميگفت كه خوشحال هستم كه بعضي مشكلات را ميتوانم حل بكنم و بعد از
آزاد شدن خرمشهر ايشان حدود چند مدت به جمكران برای ادای نذرش می رفت.
یک بار بعد يكي از بچهها كه تو سپاه پاسداران بود متوجه شدند که از منافقین هست به مجید که اطلاع دادند رفت اعلامیه هایش را گرفته بود و او را دستگیر و تحویل پاسگاه داده بود.
او در کرج تحصیل می کرد و تا ديپلم درسش را خواند. محل تولدش در روستاي «كُندر» بود. او هميشه در حال فعاليت بود در بسیج فرمانده بود و در پادگان «باهنر» بچهها را تعليم ميداد. پسری خوب و متين بود و همه دوستش داشتند. وقتي كه پیکرش را آوردند مادرش با دست خودش او را داخل قبر گذاشت. گفت: انگار كه دارم عروسي بچهام را به پا ميكنم.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری