روایتی خواهرانه از شهید «عملیات مرصاد»؛ از بهشت «دره شیردل» تا آسمان / بخش دوم
نوید شاهد البرز؛ شهید «مسیح اله پاکدل» که نام پدرش«پرویز» و مادرش«فریده» در نهم مرداد ماه 1346، در تهران چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و به عنوان رزمنده در عرصه دفاع مقدس بعد از رشادت ها و جانبازی های فراوان در در منطقه «شیلر» عراق در تاریخ سوم مرداد ماه 1367، به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای امامزاده طاهر نمادی از ایثار و پایداری در راه وطن است.
خاطره در پیش روی بخش دوم از روایتی خواهرانه از شهید «مسیح اله پاکدل» است که خواندن آن خالی از لطف نیست.
... براي خداحافظي آخر تلفن كرده بود. مادرم ناخداگاه زودتر از ايشان تلفن را قطع ميكند و هميشه ناراحت است كه چرا اين كار را كرده است. خداحافظي ميكند و ميرود. به دره شیر دل می روند. عمليات مرصاد شروع ميشود. ايشان به اتفاق فرمانده عازم دره شيردل ميشود. اينطور كه دوستانش تعريف ميكردند تا لحظه آخر قمقمه دوستانش را آب ميكند. موقع پخش غذا بين دوستان با آنها شوخي ميكند. مرتب ميگفته است: اين سفر آخر است.
آنها بالاي كوه بودند كه فرمانده دستور ميدهد برايش فشنگ ببرند. مسيح همينطور كه می رود فشنگ بياورد، ميبيند يكي از سربازها تير خورده و به كمك نياز دارد و سريع خودش را پایین ميرساند. سرباز را بغل ميكند (چون خودش راننده پاترول فرمانده بود) در پاترول را باز ميكند. سرباز را داخل پاترول ميگذارد و در را ميبندد و سوار ميشود كه حركت كند. يك تير از دور به طرف قلب ايشان شليك ميكنند و از عجايب اينكه مسيح هميشه يك قرآن توي جيب چپش داشته كه طبق گفته دوستش لحظه آخر كه ميخواستند اعزام بشوند قرآن را درميآورد و می بوسد و توی ساکش ميگذارد و به عمليات می رود. امكان داشت اگر قرآن توي جيبش بود جلوي ضربه تير را بگيرد ولي قسمتش شهادت بود. ايشان از قدرتي كه داشتند دستش را روي قلبش ميگيرد و در ماشين را باز ميكند بيرون می آید يك دور، دور ماشين ميزند و با سرعت به زمين ميخورد و همان دوستش كه بيسيمچي بود، خودش را سريع ميرساند كه می بیند شهید شده است. فوری به فرمانده اطلاع ميدهد. فرمانده ميگويد: صداش را در نياوريد ما چطور جواب خانوادهاش را بدهيم.
طبق گفته و اخباري كه از راديو پخش شد؛ 40 نفر تو دره شيره به شهادت رسيدند ولي تنها شهيدي كه از خاك شيردل بيرون بردند بدن برادر من بود. فرمانده گفته بود در پادگان چيزي نگوييد چون پادگان به هم ميريزد. از بس كه ايشان آن موقع بين فرمانده و افسرها محبوبیت خاصي داشت. همه به خاطر اخلاق خوبي كه داشت دوستش داشتند فكر ميكنم سر گروهبان بود.
در مراسم برادرم كه شركت كرده بود به مادرم گفته بود: افتخار كنيد به پسرتان اگر من الان زنده هستم جونم را مديون پسر شما ميدانم. چون در يكي از عملياتها که نزديك بوده تیر به او اصابت کند برادرم او را به پشت خاکریز می کشاند و جانش را نجات ميدهد. البته من دقيقاً يادم نيست كه چكار كرده بود ولي تو ذهنم اين خاطره بود ايشان ميگفتند: زن و بچه من جون من را مديون پسر شما هستند.
ابتدا خبر شهادتش را به ما ندادند و گفتند که زخمی شده است. پدر و مادرم سريع خودشان را رساندند به سنندج وقتي وارد پادگان ميشوند سرباز دم در كه متوجه می شود پدر و مادر مسيح هستند فوری اطلاع می دهد.
برنامه صبحگاه پادگان به هم ميخورد. همه دور پدر و مادرم را ميگيرند همدردي ميكنند و اظهار ناراحتي ميكنند و مراسمي كه براي 7 مسيح گرفته بودند. توي پادگان سنندج مراسمي برابر با مراسم یک فرمانده برای مسیح برگزار شد. بعد از شهادت مسيح پسرعمهام خواب ميبيند كه مسيح نشسته و پسر عمهام ميگويد: مسيح تو كه شهيد بودي ميگويد: بله! ميدانم من شهيد هستم. بعد گفته من قبل از شهادتم ميدانستم كه شهيد ميشوم. گفته چطور گفته قبل از اينكه شهيد بشوم دو تا ملائكه ميآيند روي شانههايش مينشينند و خبر شهادتش را به او ميدهند.
روزهاي آخري كه مسيح آمده بود ميرفت تو حياط مينشست و آسمان را تماشا ميكرد. هميشه براي ما تعجبآور بود كه مسيح فردی اجتماعي بود چرا اینقدر آرام و گوشه گیر شده است. وقتي ميآمد خانه پر از جوانی بود. هر كس ميشنيد كه مسيح آمده مرخصي ميآمد به دیدنش می آمد. ولي ميديديم مسيح شور و هيجاني كه با دوستانش داشت ديگر ندارد و فقط مينشست و آسمان را تماشا ميكرد. حتي مادرم گفت: مسيح چرا تازگيها چشمانت غبار گرفته است، نکند چشمات ضعيف شده است. آب هويج بخور خنديد و هيچي نگفت. يك مدت بود كه به ما ميگفت: قلبم ميخوارد من ميگفتم: يعني چه؟ برو دكتر شايد دچار مشکل قلبی شدی؟ بعد كه فهميديم خواب ديده بود که تیر به قلبش می خورد و می خواست ما را آماده كند. خاطرات زيادي از مسيح داريم. دورهاي كه در سربازي بود. يك شب زمستاني شايد مدتها بودكه ما مسيح را نديده بوديم. بهش مرخصي داده بودند ساعت 2 نصف شب بود رسيد توي راه چند تا سربازي بودند كه از دهاتهاي اطراف زنجان بودند آنها هم همراه مسيح آمده بودند اينها بدون پول بودند مسيح تمام پولهايش را به آنها داده بود و برايشان شام هم خريده بود. خودش بدون پول رسيده بود ترمينال كرج پول نداشت كه سوار ماشين شود. به خاطر كار خيري كه انجام داده بود يك نفر ميرسد مسيح را سوار ميكند ميرساند. وقتي به خانه ميرسد. زمان موشكباران بود. تمام فاميلها در خانه ما جمع بودند. شايد ده تا ماشين دم در خانهمان پارك شده بود. ايشان وقتي ميرسد ميبيند كه خانه پر از مهمان است و آن هواي سرد كه فكر ميكنم برف هم آمده بود تو حياط مينشيند تا نزديك صبح كه مادرم براي وضو بلند ميشود و ميبيند چراغ روشن شد در ميزند وقتي مادرم در را باز ميكند ميبيند ايشان يخ زده گفت: مسيح جان! چرا اينقدر يخ زدي پياده آمدي؟ گفت: نه مامان من از دو شب اينجا هستم. همه مهمانها بيدار شدند. همه ناراحت شدندكه چرا از دو شب تو حياط نشستي؟ گفت: من سرباز هستم فكر ميكنم در پادگان سرپست نگهباني هستم چرا بايد شماها را بيدار ميكردم. خيلي دست خیر داشت هيچ وقت پول تو جيب خودش نگه نميداشت. هر چي خوراكي مادرم برايش ميگذاشت ميبرد بين دوستانش تقسيم ميكرد.
براي خيليها اين موضوع مسأله است كه وقتي ما شيعه هستيم مسلمان هستيم چرا اسم ايشان مسيح است وقتي ايشان به دنيا ميآيد استخاره ميكنند چند تا اسمي را كه انتخاب كرده بودند لاي قرآن ميگذارند. پدر و مادرم وقتي كه ميخواستند اسم ايشان را انتخاب كنند سوره مريم ميآيد و بشارتي كه خداوند به حضرت مريم داده بو.د براي تولد عيسي مسيح همانطور كه حضرت محمد كنيهشان مصطفي است حضرت عيسي كنيهشان مسيح است يعني مسح كننده و شفا دهنده بيماران و به احترام سوره مريم بود كه اسم مسيح را انتخاب كردند.
وقتي مسيح شهيد شد در مراسمش عده زيادي شركت كردند كه ما هيچ كدام از آنها را نميشناختيم . اكثراً از خانوادههاي مسن بودند بعد فهميديم كساني بودند كه مسيح با آنها آشنا بود و به آنها كمك ميكرد حتي يك آقايي بود گفت: من راننده كاميون هستم. يك شب در اطراف خانه ما زمينهاي باير زياد بود و ساختمان سازي زياد ميكردند. گفت: يك شب آمدم خيابان شما بار آجر آوردم .ساعت دو و نیم شب بود و زمينها همه گلآلود ايشان كه ميرود بارهاي آجر را خالي كند ماشين توي گلها گير ميكند هر كاري ميكند نميتواند ماشين را بيرون بياورد. ميگفت: يك دفعه ديدم يك جواني از پنجره دارد مرا نگاه ميكند. گفت: يك دفعه ديدم يك جواني بلندبالايي با يك تيپ خيلي قشنگ از خانه بیرون آمد . با من سلام و عليك كرد و گفت: آقا ماشينت گير كرده؟ گفتم: بله! گفت : برخلاف انتظارم كه فكر نميكردم جواني باشد كه حالتهاي فداكارانه داشته باشد. آن وقت شب رفت دو تا بيل برداشت آورد شروع كرد اطراف لاستيك را خالي كرد و ماشين را از توي گل درآورديم. تعارف هم كرد كه بفرما منزل چايي بخور ازش تشكر كردم و آنجا را ترك كردم رفتم.
پایان
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری