خاطرات شهید جاویدالاثر «قلی قدیانلو» ؛ برف و بوران روزهای سربازی در غرب
نوید شاهد البرز؛ شهید«قلی قدیانلو» که فرزند«عبدالله» و «ماه طلعت» است که در سال 1338، در شهر قزوین چشم به جهان گشود. او تحصیلات خود را تا کلاس پنجم ابتدایی ادامه داد و با شغل بنایی امرار معاش می کرد. وی در دوران دفاع مدس به عنوان رزمنده ای غیور و مبارز پا به عرصه دفاع مقدس نهاد و در اندیمشک اوج حماسه آفرینی خود را بر صفحه روزگار حک کرد و در تاریخ بیست و یکم خردادماه 1362، بال در بال ملکوت گشود و به سوی معبود حقیقی پرواز کرد. پیکرپاکش هنوز به حفظ و حراست از مرزها می پردازد.
از شهید مذکور دفتر خاطراتی به یادگار مانده است که بخش هایی از این خاطره نگاری را که به قلم خودش بوده را در ادامه می آوریم:
در مورخه بیست و هفتم آذر ماه 1360، در تپه الله اکبر داشتم نگهبانی می دادم و از ساعت یک الی سه، چه شب بدی بود خدا می داند! چه بادی و خشت و خاکی بود و هوا مثل ظلمت بود و باد ، دیده خراشی نعره می زد و اما مثل آنجا بود که من در سنگر اسلام نگهبانی می دادم و اگر بخواهم بنویسم خاطره زیادی دارم و خلاصه می نویسم.
سه شنبه هشت دی ، دو صفر مصادف با دیماه 1360 ،
در تپه الله اکبر از ساعت 8:30 نگهبان بودم و در ان وقت چه برفی به زمین آمد. چه برفی! کوه و دشت سفید شده بودند. باور کنید دیگر چه قدر سرد بود خدا می داند و نگهبانی دادن به خاطر خدا و اسلام و محافظت از مملکت و اسلام و میهن عزیزمان.
در تاریخ دهم دیماه 1360؛
صبح سر پست ایستاده بودم و 30 :7 بود و دو نفر با قاطر مشاهده کردم و دو تا تیر جلویشان زدم و آنها برگشتن رفتیم و بازدیدشان کردیم و هیچی نیافتیم .
در دل دوست بهم حیله راهی باید کرد *طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
شنبه روز نوزدهم دی 1360 بود در تپه الله اکبر نگهبان بودم و هوا خیلی سرد بود و برف می آمد و باد می وزید و صدای باد گوش آدم را کر می کرد، اما چی بگم شماها خودتان تصور کنید که یک روز در نوزدهم دی زمستان باشد و شما ها درسر کوهی سرد و شب خراب شده مدت دو ساعت نگهبان ایستاده ، می دانید چه لذتی دارد از سرما آدم مثل برق گرفته ها می خواهد خشک شود .
به نام خداوند بخشنده مهربان
سرگذشت شخص همیشه کارش پر ماجرا می باشد و من یک نفر اگر گمنام بگویم و بهتر از آنست که واضح بگویم و شخص می گوید لب یک رودخانه نشسته بودم و هوای سربازی به سرم زد و از خانه بیرون آمدم و مراجعت به ستاد مرکزی نمودم و دفترچه آمده به خدمت دریافت به پادگان «حنفی نژاد» راهی شدم و بعداز رسیدن به آنجا از صبح تا غروب در پادگان منتظر برای اعزام به سربازی آن روز گذشت نوبت نرسید و فردای آن روز یعنی پانزده مهرماه 1359، بود ساعت چهار بعد از ظهر بود و ما سوار ماشین شدیم و به طرف پادگان
«نوده» بعد از چند ساعت راه پیمودن ساعت هشت شب به پادگان «نوده» رسیدیم و ما را به خط کردند و دستور از جلو نظام دادند و اما ما به خط نیستیم و از جلو نظام یعنی چه ؟ بعد ما را بازدید نمودند و من یک چاقوی کوچکی داشتم و از من گرفتن و وارد پادگان شدیم و مارا تقسیم بندی کردن تا ساعت سه یا چهار هر یک به آسایشگاه رفتیم و بیرون شام تا صبح خوابیدیم و صبح ساعت چهار بود و شیپور پادگان زده شد و بر پا دادند و از خواب بیدار شدند و با خود می گفتیم: خدایا آخر چه می گذرد و آیا به ما نان می دهند و یا نه و دیدیم همه می روند و صبحانه بگیرند و ما هم به هوای آنها رفتیم و به ما گفتند: شما جیره ندارید و آیا شما بگویید که ما باید چه کاری انجام دهیم و بالاخره بعد از مدتی تلاش کردن کمی نان خوب به ما دادند که ما هم قوطی غذا داشته باشیم و اما اگر نبود از آن بود و چشم بد روزی بد نبیند و دو بار مارا تقسیم بندی نمود و ماشین حاضر کردن که ما را به شهر آزاد شهر بیاورند و برای اصلاح کردن سر وارد شهر شدیم و به سلمانی رفتیم ، خلاصه می نمایم سر را اصلاح کردیم ، چهار بعد از ظهر بود که به پادگان رسیدیم و بعد از رسیدن به پادگان آنچه که وسائل لازم بود گرفتیم و خلاصه می کنم و از آنها می گذرم، چون اگر همه را شرح دهم داستان زیاد است و بعد از سه ماه آموزش دارید و تقسیم بندی می شویم و حالا داریم تقسیم می شویم تا ما را به طرف ستاد جمع کردند و اما من به خاطر دوستم غلامعباس قره داغی داوطلب به آذربایجان غربی نام نویسی کردیم و بعد از سی روز انتظار کشیدن ، شب ساعت شش بود و مرا سوار مینی بوس نمودند و از نوده به طرف تهران اعزام شدیم.
ساعت چهار صبح به ترمینال آزادی رسیدیم و من؛ قلی قدیانلو و «سید علی چاووشی» و «درویش عقیل صادق» و «مصطفی» ، «منوچهر» بود ، ما قرار گذاشتیم و بیرون یک هفته بمانیم و بعد پشت سر آنها برویم و قرار بر این شد که روز دوشنبه به مرخصی برویم.
من کیسه را برداشتم و دم جاده ایستادم و سوار
ماشین شدم و به طرف خانه رفتم. صبح ساعت 6 بود به در خانه رسیدم و بعد از چند روز
در خانه ماندن بازهم کیسه را برداشته و به طرف ترمینال آزادی راه افتادم و به
ترمینال رسیدم و دیدم هیچ کس نیست و بعد از ده دقیقه ایستادن دیدم درویش آمده است،
گفت: سید علی آمده است و گفتم: نه ، گفت: بیا تلفن بزنیم و تلفن سید علی ما در
اینجا منتظر شما می باشم و گفت: الان می آیم و بعد از گرفتن بلیط در بیست و چهار
اسفند برای تماشای فیلم سینمایی بعد از تمام شدن فیلم به ترمینال آمدیم و سید هم
آمده بود و ساعت شش شب سوار ماشین شدیم و شب را می آمدیم و اما چه بگویم که نگویم
بهتر است، ولی اینها را که من برایشان می نویسم آنها خلاصه کارم است و به هرحال به
ارومیه رسیدیم.
ساعت هشت صبح بود و حالا نمی دانم، خدایا! به کجا برویم شهر غریب
جایی عجیب، حالا باکیسه امان داریم توی خیابان های ارومیه را می گردیم و خدایا! چه
بگویم به که بگویم و گفتیم بگذریم... به دکه ای رسیدیم بعد از تحویل دادن کیسه به
صاحب دکه آمدیم به خیابان و نشانی انها را گرفتیم و گفتن در مرز ملی ارومیه مستقر
شدن و یک تاکسی گرفتیم و به طرف مسجد ملی رسیدیم و درمسجد دیدیم بچه ها در مسجد
نگهبانی می دهند و آقای فلان رسیدن به خیر؛ خسته نباشی چند روز است. در اینجا
مستقر می باشیم گفتن نزدیک یک هفته است و بالاخره وارد منطقه شدیم و بعد از دیدار
و روبوسی چند تا چای خوردند برگشتیم برای آوردن کیسه به جای اولی برگشتم و وسائل
را گرفتیم و دوباره به مسجد آمدیم و یک شب در آنجا ماندیم و صبح فردای آنروز ما را
به جنگل ارومیه آوردند و آنجا قبلا گاو و گوسفند می انداختند و بچه ها یک روز
اتاقها را تمیز نموده و بعد از مستقر شدن در آنجا من و درویش و عقیل صادقی دژبان
بودیم. اما هوای سرد زمستان بود. ولی من همچین سرمایی در عمرم ندیده بودم و با
مکافات یک ماه در آنجا بودیم و بعد از یک ماه گفتند که به سردشت اعزام می شویم.
پانزدهم بهمن ماه 1359، بود و من از آنجا حرکت دارد و به طرف سردشت حالا می آیم. تبریز از زنجان ، یک هفته در زنجان ماندیم و بعد از در زنجان ماندن ستون به اینجا حرکت کرده بود و از اینا به «دیواندره» از آنجا به سقز و بعد از رسیدن به سقز ستون و در مسجد جامعه آنجا مستقر شده بود و اما از آنجائیکه من در زنجان بودیم یک هفته به خانه رفته بودم و بعد از یک هفته به زنجان آمدم و ساعت شش غروب بود و ما رسیدیم به در پادگان یک بچه های آشنا را دیدیم و در دلم می گفتم اما ستون رفته است و بعد از این لحظه به لحظه ماجرا می باشد و بعد از رسیدن یکی از دژبانها گفتم: آیا ستون مان رفته یا نه ؟ گفت : بله خدایا ما چه کاری انجام دهیم و جایی که از اولین عمرم نرفته بود. اسمش را نشنیده بودم و می گفتند کردها در انجا سر می برند و بالاخره آمدیم به دروازه «بیجار» و حالا ساعت هشت شب شده بود.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری