روایتی پدرانه ؛ آزادی خرمشهر را می بینید اما من دیگر نیستم
نوید شاهد البرز؛ شهید گرانقدر «غلامحسین دهقان طرزجانی» که فرزند«علی اصغر» می باشد در بیست و هفتم شهریور ماه 1342، در مراغه چشم به جهان گشود. وی در کسوت پاسداری در حال خدمت به کشور بود که به عنوان مسئول تدارکات گردان محمد رسول الله به جبهه گسیل شد. او که همواره آرزوی آزادسازی خرمشهر را در دل می پروراند در این شهر پر حماسه بهترین و بالاترین حماسه مجاهدت های خود را در شانزدهم اردیبهشت 1361، رقم زد و به دیدار معبودی ابدی و ازلی شتافت. تربت پاک شهید در گلزار شهدای چهارصد دستگاه نمادی از ایثار و پایداری در راه وطن و ناموس می باشد.
از زندگی و مجاهدت شهید گرانقدر «غلامحسین دهقان طزرجانی» روایتی با کلام پدر در دست ماست که د رادامه مطلب می خوانید:
غلامحسین در سال 1341، در شهرستان مراغه به دنیا آمد. ما در سال 1346، به تهران نقل مکان کردیم و فرزندم را در شش سالگی به مدرسه گذاشتم و به قدری درسش خوب بود که همیشه تشویق نامه از مدرسه به منزل می آورد و می گفت که می خواهم این قدر درس بخوانم که بتوانم با کفار بجنگم.
در سال 1351، در «کلاک» خانه کوچکی
خریدیم و در همانجا سکونت کردیم. شهید در
مراغه که بود همه او را دوست داشتند و در تهران یا در کلاک در مسجد امام همت آباد
کتابخانه ای درست کرد و با بچه های محل در مسجد زندگی می کرد و به بچه ها درس های
اسلامی می داد و همیشه می گفت: راه شما این است و به جز اسلام چیز دیگری به درد
انسان نمی خورد. نمازش را مرتب می خواند و روزه می گرفت .
او هر چقدر پول من به او می دادم می برد و فقیری را پیدا می کرد و پولش را به فقیرمی داد اگر بنده یا مادرش می گفتیم که چرا این کار را کرده ای؟ ایشان گریه می کرد و می گفت که آن فقیر هم گرسنه بود تا زمانی که از تهران به کلاک آمدیم در محل کارهای نیک انجام می داد ولی دشمنان زیادی داشت و در محل او را کتک می زدند اما او خیلی شهامت داشت و می گفت که آنها یک روز پشیمان می شوند.
به هر کس که قمار می کرد امر به معرف می کرد و کسانیکه مشروب می خوردند خیلی ناراحت می شد و می گفت: که همه باید خدا را در نظر داشته باشند. در زمان درسش همیشه در مدرسه شاگرد اول بود. از اخلاق و رفتار و کردار همه از او راضی بودند. او تنهائی در مدرسه نمازش را می خواند. با اینکه به او فشار می آوردند باز هم خدا را شکر می کرد در سال 1357، برای آمادگی اول انقلاب یک هفته به منزل نیامد. در تهران با دشمنان مبارزه می کرد. اول انقلاب برای امتحان و آموزش نظامی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مورد قبول قرار گرفت و کارت قبولی وی آمد. به خاطردوست داشتن مادرش کارت را پنهان کرد.
شب که آمد به منزل به مادرش گفت که کارت مرا آوردند هر کاری کرد مادرش در جواب گفت که برو درس بخوان. در پاسخ به مادر گفت: کارت مرا بدهید و با گریه از منزل خارج شد.
زمانی که در سپاه استخدام شد خیلی خوشحال بود. در مواد مخدر انجام وظیفه می کرد.ایشان تمام حقوقش را به فقیران می داد و پول توجیبی اش را از ما می گرفت و به نیازمندان می داد.
او در حین انجام وظیفه پای راستش
تیر خورده بود و ران پایش سوراخ بود و با اینکه پایش درد می کرد به خدمت می رفت و
یک شب در حصار با منافقین روی پل رودخانه درگیر شده بود و قصد داشتند او را به
رودخانه بیندازند که او مدت یک ساعت به سپر پیکانش که عقب عقب رفته بود آویزان
شده بود. وقتیکه به منزل آمد دیدیم که دستش خوی آلود است. گفتم:چکار کرده ای؟ گفت:
با منافقین درگیرشدم که در جواب گفت: مانع ندارد خداوند انها را جزا بدهد. بعد با
ماشین رفتیم ولی انها را پیدا نکردیم و هر موقع که مرخصی داشت می آمد ناحیه چهار
کلاک و به بسیج ها اموزش می داد یا در منزل نماز می خواند.
همیشه بعد از نماز امام را دعا می کرد و برای رفع بلا و سلامتی امام با خدا راضی نیاز می کرد و می گفت: خدایا! اگر لیاقت دارم مرا قبول کن تا بدانم که پدر و مادرم مرا سالم تحویل خودت بدهند. این آرزوی ایشان بود و می گفت: پدر مرا ببخشید که بعد از نماز مقداری طولش می دهم و می گفت: از دست ظالمان و منافقین دلم خون است خدا ریشه همه انها را بکند.
شبی که نامه ماموریت فرماندهی یک گردان را به او داده بودند. گفت که آمدم آخرین شامم را در منزل پدرم میل کنم بنده فکر کردم که به شهرستان منتقل شده است اما گفت که می خواهم به کمک رزمندگان بروم و می گفت که پدر شما آزادی خرمشهر را می بینید اما بنده نیستم مرا حلال کنید و بنده در جواب گفتم: پسرم خانمت نزدیک است اولادی برایت بیاورد. در جواب گفت: مگر شما و پدر خانمم نیست که همسرم را نگهداری کند و من که می روم مواظبت کنید.
بنده یک جلد قران به او دادم و او مرا بوسید. مادرش و خواهرانش و برادرش را بوسید و گفت: برای یک سرباز خدا بخندید که برای من روحیه باشد. فردای آنشب ایشان حرکت کردند و همیشه می گفت: من باید یک فرزند یادگاری برای این خانواده و جامعه داشته باشم.
ایشان که رفتند نامه ای برای من نفرستادند و اما در موقع رفتن ایشان تمام اهالی کلاک همه از بزرگ و کوچک ناراحت بودند و روزیکه از جبهه خبر شهادت ایشان را دادند کلاک و همت اباد و احمدیه همه می گریستند و به سرو سینه می زدند و در تاریخ دهم فروردین 1361، اعزام شد و در تاریخ شانزدهم اردیبهشت ماه 61 به درجه رفیع شهادت رسید و بنده خوشحال شدم که توانستم امانت خدا را سالم تحویل دهم. روز هفدهم اردیبهشت 61 که تشییع جنازه بود، در میدان شهدا کرج نماز توسط امام جمعه برگزار شد و بنده در گلستان شهدای چهارصد دستگاه خودم با دست خودم ایشان را دفن کردم و هنوز وصیت نامه ایشان دست بنده نرسیده بود.
ولی بعد از اینکه وصیت ایشان به دستم رسید دیدم نوشته بود که پدرم خودش با لباسم مرا دفن کند و خودش برایم قران بخواند و اشعاری که می داند دوست دارم، برایم بخواند و بنده در مجلس سوم و شب هفت و چهلم و سالگرد خودم برنامه ایشانرا اجرا کردم و خوشحالم که توانستم دستور این سرباز اسلام را انجام دهم.
در وصیت نامه اش نوشته بود که اگر فرزندم پسر بود؛ «مسعود» و اگر دختر بود؛ «مریم» و ما هم «مسعود» نام گذاشتیم.
ایشان می گفتند : که امام را دعا کنید که چنین رهبری در دنیا نخواهد امد اگر
ایشان را نداشتیم و ایشان به ایران نیامده بودند، نه ایران مال ما بود و نه ناموس
و قران را هم از ما می گرفتند. ان زمان ایران تبدیل به کشور
بی دین و کمونیست می شد و افراد پای منافقین خود را به ایران باز می کردند مثل بنی
صدر که خدا به او جزا بدهد. به امید پیروزی رزمندگان اسلام و ازادی قدس
منبع:
پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری