در سالروز عروج شهید منتشر می شود؛
من قرباني نمي خواهم اگر مرا دوست داريد برايم دعا كنيد كه خودم در راه آقايم امام حسين (ع)قرباني شوم. روز بعد گفت كه مادر اجازه بده كه من بروم او مي گفت: من بايد بروم در جبهه به من احتياج دارند.
قربانی راه امام حسین(ع)


نویدشاهدالبرز:

شهید «عبادالله احمدی پرگو» فرزند« علی محمد و مهری» می باشد که در نهم اردیبهشت 1344، در شهر «خلخال» چشم به جهان گشود. وی در حالیکه محصل بود به جبهه رفت و در جبهه ادامه تحصیل نیز داد و در عملیاتهای زیادی به دلاوری و رشادت پرداخت و در بیست و دوم اسفند ماه 1363، در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش جان به جانان تقدیم نمود و راهی دیار باقی شد. پیکرپاکش سالها بعد پیدا شد و در جوار امامزاده محمد در کرج به خاک سپرده شد.

قربانی راه امام حسین(ع)

از شهید خاطره ای توسط مادر بزرگوارشان نقل شده است که در ادامه می خوانید:

سلام بر حسين، سلام بر رهروان و شهيدان راه حسين. سلام بر كربلا و شهيدان راه كربلا.

من مادر شهيد «عباد الله احمدي» هستم كه مي خواهم وقايع و خاطراتي كه در طول چند سالي كه عباداله به جبهه مي رفت و از کشورش دفاع می کرد نقل كنم

اميدوارم من نيز از رهروان راه حسين كه سلام خدا بر او باد باشم.شهيد «عباداله احمدي» در نهم ارديبهشت سال 1346، به دنيا آمد.

در سال 1361،در بسيج اسم نوشته بود و حدود سه ماه قبل از اينكه به جبهه برود در بسيج و حسينيه ها خدمت مي كرد. بعد از يك سال به جبهه عازم شد و در كردستان شروع به جنگيدن با نيروهاي بعث عراق كرد.او در سن شانزده سالگي در منطقه سقز (كردستان) جنگ مي كرد و در كنار جنگ به تحصيلات هم مي پرداخت و هر سه ماه يك بار به مرخصي مي آمد.

شهيد عباداله احمدي در مواقعي كه به مرخصي مي آمد روز و شب به عبادت و راز و نياز با خدا مي پرداخت. شبها تا سحر بيدار مي ماند و به نماز شب و دعا مي پرداخت و گريه مي كرد و قرآن مي خواند و به اين طريق با خداي خود حرف مي زد. وقتي كه از شهيد مي پرسيدم: مادر جان! چرا اينقدر گريه مي كني او در جوابم مي گفت: براي سالار شهيدان حسين و اينكه خدا تمام گناهان مرا ببخشد. او براي زخمي هايي كه در جبهه بودند دعا مي كرد و مي گفت: اين تنها كاري است كه من مي توانم انجام دهم.

او قبل از اعزام به جبهه مدت يك سال به كلاس های بسيج و امدادگري مي رفت بدون اينكه كسي اطلاع داشته باشد..وقتي كه به جبهه مي رفت مي گفت:مطمئن باشيد كه من زخمي يا شهيد مي شوم و براي خدا و در راه حسين مي جنگيد تا از مظلومان دفاع كند. او مي گفت: تنها خداست كه مي دهد و مي گيرد و همه از اوييم و به سوي او باز مي گرديم.

در اولين باري كه به منطقه رفت بعد از سه ماه دوري از خانواده او زخمي شد(در عمليات خيبر) و در بيمارستان بستري شد. شهيد بدون اطلاع خانواده در بيمارستان بود و براي اينكه من و پدرش ندانيم كه او زخمي شده براي ما نامه مي نوشت و خبر از سلامتي خود مي داد.

وقتي كه به من اطلاع دادند كه عبادالله زخمي شده و در بيمارستان است اصلا”باور نكردم چرا كه روز قبلش نامه اش به دستمان رسيده بود. وقتي از بيمارستان مرخص شد و به خانه آمد. او مي گفت: من زخمي نيستم و هر كس به شما گفته اشتباه كرده است. وقتي ازسلامتيش از دوستانش سؤال كردم يكي از دوستانش گفت:اگر پيراهنش را بالا بزني مي‌فهمي كه او سالم است يا نه.

يك روز كه شهيد خوابيده بود لباسش را بالا زدم و ديدم كه يك زير پيراهن مشكي پوشيده گفتم مادر چرا پيراهنت مشكي است او گفت:فرماندة ما شهيد شده و به خاطر همين از زير لباسم مشكي پوشيدم كه شما ناراحت نشويد.بعد ديدم كه بدنش پر است از جاي تركش. من بعد از ديدن آن منظره ناراحت شدم و گريه كردم. او مرا دلداري مي داد و مي گفت: خيلي ها دست و يا چشم و يا چند جاي ديگر خود را از دست داده اند و با اين حال در پشت جبهه و در عمليات ها شركت مي كنند.آن وقت تو با ديدن چند تركش ناراحت مي شوي و گريه مي كني.

چند روز بعد آنها را به مشهد بردند.روز دوشنبه رفتند و قرار بود بعد از چند روز برگردند. روز سه شنبه باز گشتند ولي او زودتر باز گشت و من از او پرسيدم: چرا تو اينقدر زود برگشتي!؟ من گفتم: مي خواستيم برايت گوسفند قرباني كنيم. او گفت: من قرباني نمي خواهم اگر مرا دوست داريد برايم دعا كنيد كه خودم در راه آقايم امام حسين (ع)قرباني شوم. روز بعد گفت كه مادر اجازه بده كه من بروم او مي گفت: من بايد بروم در جبهه به من احتياج دارند.

شهيد به من گفت كه در مشهد آقا را در خواب ديده بود كه جايي مي رفت. ديده بود كه آقايي بالاي سرش ايستاده كه بسيار نوراني است و مي گويد كه آقاي احمدي بلند شو تو عقب مانده اي به خاطر همين خواب هم كه شده زودتر از بقيه برگشته بود و اصرار داشت كه حتما”به منطقه باز گردد و بازگشت.

شهيد در بيمارستان صحرايي امدادگر بود.او قرار بود كارت پاسداري و درجه بگيرد اما به درجه شهادت نائل شد. او يك بار ديگر زخمي شد و در بيمارستان بستري شد. بعد از بازگشت از بيمارستان اصرار داشت كه به جبهه بازگردد. من نمي گفتم تو هنوز زخمت خوب نشده مي خواهي باز گردي و او به پدرش مي گفت:پدر جان! شما چطور قبول مي كني كه من نروم در حالي كه كشور در خطر است.

ناموس مردم در خطر است.چطور وجدانتان قبول مي كند كه من نروم. مردم خرمشهر جانشان در خطر است من حتما”بايد بازگردم.در آنجا به من احتياج دارند. من بايد از مردمم و از كشورم دفاع كنم.

شهيد مي گفت: مادر جان! اگر من شهيد شدم ناراحت نشويد و از مردم تسليت نپذيريد.به آنها شما تبريك بگوييد. شهيد هميشه به مردم ايثار مي كرد.به مردم كمك مي كرد به هر طريقي كه مي توانست و مي گفت: امام را دعا كنيد چون او بود كه راه آزاده زيستن را به ما آموخت والا ما همان بوديم كه در زمان طاغوت بوديم. يك روز شهيد عباد الله احمدي خداحافظي كرد و گفت:

كه مادر هيچ وقت برايم گريه مكن و از اينكه چنين فرزندي تربيت كرده اي خوشحال و خرسند باش و به مردم تبريك بگوييد نه تسليت و مرا تو به آرزوي خود زن ندهي مادر.

او به جبهه رفت و در لشگر محمد رسول الله و عمليات بدر شركت نمود و به جزيره مجنون راهي شد.ده روز مانده بود به عيد كه حمله شروع شد.او به مرخصي نيامد و تنها نامه اي از او به دستمان رسيد كه نوشته بود چون حمله شروع شده بود به مرخصي نيامدم.بعد از ده روز كه حمله تمام شد از بنياد شهيد به خانه آمدند و گفتند كه شهيد عباداله احمدي مفقود شده است.

يك روز بعد دوستش به خانه آمد و گفت كه عباد الله را در جزيره ي مجنون در حالي كه تير خورده ديده است و گفت كه پيكرش را سیصد متر آوردم ولي چون عراقي ها حمله كردند پیکر را رها کردم و خودم آمدم و به اين طريق ما فهميديم كه عباد الله شهيد شده است.َ


منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده