خاطرات بسیجی شهید« علی برخورداری»: از کوچه پس کوچه های محله تا والفجر هشت
شهید گرانقدر « علی برخورداری» فرزند عین الله در هشتم شهریور 1343، درشهر کرج چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع سوم راهنمایی ادامه داد و در دوران جنگ تحمیلی لباس رزم به تن کرد و سرانجام بعد از مجاهدت های فراوان در منطقه عملیاتی « ام الرصاص» در عملیات والفجر هشت به درجه رفیع شهادت نایل آمد و تربت پاکش در امامزاده محمد مظهر ایثار و شهامت می باشد.
از شهید گرانقدر« علی برخورداری» خاطراتی در دست است که به قلم خود نگاشته است و در ادامه می خوانید:
روزي از روزها در يك هواي گرم آفتابي در تابستان سال 1358 ، در محلهمان بازي مي كرديم. در اين روز بچه ها با شور حال خوش بازي مي كردند. همه تشنه بودند. يكي از بچه هارفت منزلشان آب بياورد و بقيه بچههادور هم جمع شدند. در اين هنگام يكي از بچه ها به نام مجيد گفت كه من امشب به مسجد مي روم بچه ها با تعجب گفتند براي چي جواب داد كه چون من در بسيج ثبت نام كرده ام و هر كس كه دلش مي خواهد امشب بعد از شام با هم برويم تا اسمش را توي بسيج بنویسند و هركه رفت پي كار خودش و هيچ صحبتي بينشان ردو بدل نشد .
من آنروز به اميد اينكه امشب مي رويم بسيج خوشحال بودم در خانه مان پس از اينكه شام خورديم من به پدر ومادرم گفتم كه مي خواهم بروم مسجد اما نگفتم براي چه كاري ميخواهم بروم بعد از اينكه از خانه آمدم بيرون سريع رفتم خانه مجيد و بهش گفتم: صبر كن تا كفشهايم را بپوشم بعد از چند دقيقه هردو به طرف مسجد راه افتاديم.
موقعي كه به مسجد رفتيم ديدم كه بچه هاي محل ما همگي به مسجد آمده اند تعجب كردم با دوستم رفتيم تو و يك گوشه نشستيم و بعد از چند دقيقه ديدم يك نفر آمد و تمام بچه هادور ايشان حلقه زدند و من همان گوشه نشستم و مجيد رفت جلو کنار آن (برادر) نشست و من بعدها فهميدم كه ايشان مسئول بسيج مي باشد.
اين برادر تمام برادرها را دور خود جمع كرد و آنها را سازماندهي داد و به اينها عمليات رزمي ياد مي داد. اين كلاس تا حدود ساعت ده شب طول كشيد و بعد از كلاس من و مجيد رفتيم پيش اين برادر اسم اين برادر منصور بود. مجيد گفت كه برادر منصور ايشان با خوشروئي گفت: بله اين برادر مي خواهد در بسيج ثبت نام كند بايد ايشان چه كار كند. او گفت: از فردا بيايد سر كلاس بنشيند و يك رضايت نامه بياورد. من آن شب نتوانستم بخوابم و همه اش در فكر اينكه بالاخره توانستم در بسيج ثبت نام كنم.
فردا غروب كه شد دوباره همه مان توي خانه جمع
شديم و من به پدر گفتم كه مي خواهم بروم بسيج در اين هنگام مادرم گفت كه نمي خواهي
بروي من گفتم كه بابا اينقدر اذيت نكنيد مگر چه مي شود من بروم بسيج هنوز كه خبري نشده تازه من يك ساعت مي خواهم بروم كلاس رزمي و
بعد به خانه برمي گردم.
خلاصه با هر دردسري كه بود راضي شان كردم آن شب با شوقي !؟ گفتم داشتم خانه را راضي مي كردم و آخر موفق شدم موقعي كه رسيديم درب مسجد با يك هيجاني وارد مسجد شدم ديدم كه تمام بچه ها ايستاده بودند و منتظر فرمان مسئول بودند كه تا رسيديم و با عجله رفتيم پشت بقيه برادرها و ايستاديم و كلاس شروع شد و آن شب به من خيلي خوش گذشت چون من در آن كلاس چيزهاي زياد ياد گرفتم چون همه ما از طرف بسيج به كوهنوردی مي رفتيم ودر آنجا آموزشهاي كوهنوردي نظامي مي ديديم ولي متأسفانه بايد بگويم كه اين كلاس چند وقت طول نكشيد بعد از اينكه تمام بچه ها را به ميدان تير بردند از طرف سپاه آمدند و گفتند كه فعلاٌ كلاس تعطيل است ما همه با ناراحتي كه نمي دونستيم چكار كنيم رفتيم به خانه هايمان بايد بگويم توي اين مدت ديگر كسي به طرف مسجد نمي رفت.
در ضمن بايد بگويم كه اين مجيد چه كسي است ايشان يكي از دوستان صميمي و بچه محل ما بود كه ازبچگي با هم بوديم و خيلي به هم علاقه داريم .
خوب بگذريم بعد از چند ماه من ديدم كه در يك مسجد ديگر بسيج برپا كرده اند با عجله رفتم در خانه مجيد و به آن گفتم كه مسجد «موسي بن الرضا » براي بسيج ثبت نام مي كند. بيا با هم برويم و ثبت نام كنيم. مجيد با اين نظر موافقت كرد موقعي كه غروب شد با مجيد رفتيم مسجد و مدارك لازم را همراه برديم در آنجا ثبت نام كرديم .ما از فردايش غروب به مسجد مي رفتيم و آموزش سلاح مي ديديم و گاهي اوقات به كوه نوردي مي رفتيم. يك روز از روز ها راديو داشت به مردم آموزش وضعيت قرمز را مي گفت كه آن شب براي آزمايشي هوا پيمايي روي هوابه پرواز درآمد و راديو هم وضعيت قرمز كشيد كه در آن شب تهران به تاريكي مطلق فرو رفت و هر كس جان پناهي براي خودش پيدا مي كرد. من وخانواده امان در خانه دور هم جمع شده بوديم و مادرم گريه مي كرد و مي گفت: يا امام زمان خودت به فرياد ما برس.
موقعي كه راديو وضعيت سفيد را كشيد. مردم يواش يواش چراغهاي خودرا روشن مي كردند و در اين هنگام راديو گفت كه اين كار آزمايشي بوده و همه با خيال راحت خوابيدند. فردا صبح كه از خواب بلند شدم و همه چيز را آرام و سر جاي خود ديدم مثل اينكه ديشب هيچ اتفاقي نيفتاده بود.
ساعت ده صبح از خانه رفتم بيرون كه در خيابان مسئول بسيج به من گفت كه بايد شب برای پاس دادن به مسجد بيايي. من به او گفتم: باشه غروب كه شد همه دور هم جمع شديم كه من به خانواده مان گفتم كه مي خواهم مسجد بروم و پاس بدهم باز هم مادرم قبول نكرد و از اين بدتر برادرم هايم گفتن تو نبايد بروي چون هواپيما مي آيد و خطرناك است.
ديدم كه نمي شود با انها طرف شد. آنشب هم به بحث ادامه ندادم. فردا شب كه شد باز اين مطلب را گفتم، باز مادرم قبول نكرد. بالاخره داداش حسينم به كمكم آمد و گفت: مگر آنان که به مسجد مي روند خونشان از خون اين رنگين تر است.
بالاخره مادرم قبول كرد و با اين شرط كه هر موقع پاسم تمام شد بيايم به خانه ديگر در آنجا نمانم با خوشحالي رفتم مسجد و آن برادر مسئول پاسهايمان را تقسيم كرد و من پاس دوم افتادم و خيلي خوشحال بودم كه بالاخره توانستم شب برای پاسداري بيايم و موقعي كه پاس من تمام شد به مسئولمان گفتم :بايد بروم خانه مان ايشان قبول نكردند و گفتند كه تا صبح بايد بايستي ممکنه خداي نكرده اتفاقی بیفتد.
مسجد خالي نماند و من تا صبح در مسجد بودم. موقعي كه آمدم به خانه مادرم گفت: مگر قرار نبود شب را نماني و بيايي خانه به او گفتم قرار بود ولي در آنجا موقعي كه نمي شد به خانه بيايم. من از آنشب به بعد مرتباٌمي رفتم بسيج و شبها پاس مي دادم. بعضي موقعها با مجيد مي رفتم و بعضي وقتها تنها مي رفتم. اين شبها در حدود سه ماه طول كشيد. در يكي از اين روزها يك فكري به خاطرم رسيد در محل خودمان مسجدي بود كه بسيج نداشت و من پيش خودم فكر كردم چه خوب مي شد يك بسيج توي محله خودمان داشتيم و بهتراز محله خودمان پاس مي داديم من اين طرح را به مجيد گفتم: مجيد قبول كرد و گفت باز اينكه اين طرح عملي شود چكار بايد بكنيم گفتم: من مي روم سپاه و از مسئولش مي پرسم موقعي كه رفتم سپاه بر حسب اتفاق ديدم يكي از آشنايانمان در آنجا است ايشان به نام عباس آذرمند بود و با او درباره طرحي كه داده بودم صحبت كردم و ايشان گفت: بايد به مسجد بابالحوائج بروي پيش برادر رنجبر ايشان به شما كمك خواهد كرد كه چكار بايد بكني من از آنجا رفتم سراغ مجيد و بهش گفتم كه بايد غروب برويم به مسجد بابالحوائج غروب كه شد من و مجيد باهم رفتيم به مسجد سراغ برادر رنجبر ايشان هنوز نيامده بود مدتي منتظر ايشان نشستيم تا آمد ما موضوع را بهش گفتيم ايشان گفت: باشه چند نمونه فرم داد كه ما توي محل ثبت نام كنيم ما آن شب با خودش رفتيم خانه و كار مان را از فردا شروع كرديم . ما تا مدت پانزده روز ثبت نام كرديم تقريباٌ چهل نفرنيرو جمع كرديم و بعداز پانزده روز ما به آنها آموزش سلاح داديم.
يك روز در اين آموزش يكي از برادرها براي اولين بار تير زد و يك صداي مهيب داد و ملت همه وارد مسجد شدند. گفتند: چه خبر شده ؟ ما سريع جلوي مردم را گرفتيم وگفتيم خبري نشده است و اينجا بچه ها را آموزش مي دهند. تقريباٌ بعد از بيست روز آموزش اين برادرها تمام شده و تمامي برادرها را فرستاديم ميدان تير و بعد از پنج روز پاس دادن برادرها شروع شد. ما ديگر برايمان عادي شده بود ديگر بيشتر اوقات در مسجد بوديم و تبليغ مي كرديم.
من در سال 1360 رفتم براي اعزام به جبهه ثبت نام كردم. در ماه بهمن بود كه مارا به پادگان امام حسين (ع) بردند ما در آنجا يك ماه آموزش ديديم ومن در آنجا دوستان جديدي پيدا كردم از جمله آن دوستان صميمي كه پيدا كردم بنامـ « بهزاد بهزادنيا» مي باشد. موقعي كه ما را اعزام كردند او هم با ما بود. اول قرار بود مارا به جنوب ببرند. بعداٌ تصميم شان عوض شد و ما را به كردستان اعزام كردند. اول ما را به اسلام آباد غرب پادگان الله اكبر بردند.
روز اول عيد سال 1361، را در اين پادگان به سر كرديم ساعت دو بعد از نيمه شب بود كه ما را بيدار كردند و گفتند كه عيدت مبارك و يك سيب به من دادند. ما درمدت سه روز در اسلامآباد بوديم و روز سوم عيد به سنندج رفتيم يك شب درآنجا بوديم قرار بود كه مارا به سقز ببرند كه ناگهان يكي از برادرهاي مسئول آمد و گفت: مايك گردان مي خواهيم برود مريوان و از چند گردان ما انتخاب شديم و همگي بچه ها خوشحال شدند چون درمريوان هم بايد با عراقي ها مي جنگيديم و هم با گروهكها صبح روز پنجم بود كه بچهها همگي آماده رفتند شدند. نزديك به چهار الي پنج اعضا آمده بود و يك وانت تويو تا كه براي اسكورت بود. بچهها سوارآيفاها شدند. آخرين آيفا هم ما سوار شديم و همه آماده حركت شديم بچه ها با خوشحالي سرود مي خواندند. بالا خره آيفاي ما حركت كردند. اول ماشينها پشت سر هم حركت مي كردند و بعد از چند كيلومتر كه از شهر دور شديم ماشين ما يواش يواش سرعت خود را زياد كرد و كم كم ماشين هاي جلوي خودش را پشت سر گذاشت. طوري سرعت مي رفت كه تمام ماشينهائي كه جلوي او بودند پشت سر گذاشت و حتي چند كيلومتري هم از همه ماشينها جلو افتاد ما در پشت آيفا گرد و خاكي شده بوديم و صورتهايمان سفيد شده بود و قيافه هايمان عجيب غريب شده بود و ما با اين حال ساعت دوازده ظهر به مريوان رسيديم. از آنجا يك راست به سوي اعزام نيرو رفتيم و در آنجا نماز خوانديم. ديدم كه بقيه بچه ها كه از ما عقبتر بودند رسيدند ديگر وقت نكرديم ناهار بخوريم با باقي بچه ها رفتيم يك اعزام نيروي ديگر و نهارمان را آنجا خورديم و بعد از دو ساعت استراحت كردن شروع كرديم به گردش درداخل شهر موقع نماز دوباره آمديم همان اعزام نيرو نماز را به جماعت خوانديم و بعد از نماز شام را صرف نموديم.
كلاٌ ما سه روز در داخل شهر بوديم و روز چهارم صبح زود مسئولمان آمد و گفت: برادرها آماده باشند مي خواهيم تقسيم كنيم تمام بچه ها سريع وسایل هاي خودشان را جمع كردند و در يك گوشه گذاشتند و همه آماده رفتن بودند و توي خيابان منتظر مسئولمان بودند. مسئولمان بعد از چند دقيقه آمد و به بچه هاي ما از جلو نظام داد و گفت: اين گروه برود جا نماند. همينطور گروه ها را تقسيم كرد تا نوبت به گروه ما رسيد و به گروه ما گفت: شما بايد برويد به تپه قوچ سلطان همه بچه ها خوشحال شدند به خاطر اينكه اين چند روزي كه درداخل شهر بوديم عجيب كسل بوديم آيفا آمد و گروه ما سوار شدند من با يكي از دوستانم رفتيم جلوي آيفا نشستيم بغل دست راننده ما همينطور از راننده سوال مي كرديم و او به ما پاسخ می داد. يهو ديدم كه ماشين داره چپ ميشود. سريع به راننده گفتيم. ايشان سريع ماشين را نگه داشتند و همه بچه ها از ماشین پیاده شدند و پایین آمدند تا ببينند به چه علت ماشين مي خواست چپ شود. در اين هنگام همه بچه ها متوجه اين موضوع شدند كه بر اثر برف و باران زمين به حالت باتلاق درآمده است و هر چقدر گاز مي داد چرخ هاي ماشين بيشتر در گل فرو مي رفت. يكي از برادرها فرياد زد بچه ها چوب بياوريد بياندازيم زير ماشين تمام بچه ها دست به كار شدند و با هر زحمتي كه بود بالاخره توانستند ماشين را بيرون بكشند و بعد با بچه ها پياده به سوي تپه پيش رفتيم چون اگر مي خواستيم با ماشين برويم در سر راه از اين باتلاقها زياد بود ما نزديك ساعت یازده بود كه به تپه رسيديم. هر كدام از بچه ها درون يك سنگر رفتند.
منبع:
پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری