برادرانه ای برای شهید «سعید رجبی»: تو با عشق پیوندی ابدی یافتی...
نویدشاهد البرز:
شهید« سعیدرجبی» فرزند « قربانعلی و حلیمه» در هفتم دیماه سال 1345، در شهر کرج چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی ادامه داد و برای امرار معاش وارد بازار و حرفه تراشکاری شد . در روزهای جنگ تحمیلی ایثارگرانه به جبهه مریوان رفت و همچون شیرژیان از مملکت خود دفاع کرد. سرانجام بعد از دلاوریهای بی شمار در جبهه مریوان بر اثر اصابت ترکش به گردن در بیست و دوم مرداد 1366، به درجه والای شهادت نایل آمد و تربت پاکش در گلزار شهدای حصارکرج نماد ایستادگی و مقاومت می باشد.
برادرانه ای برای شهید « سعید رجبی»:
سلام! سلام ! چقدر مهربان هستی. سعید عزیزم! اینجا حال ما بی تو زاراست. سعید عزیز! دلمان برایت خیلی تنگ شده کی بر می گردی؟! سعید عزیز! سعید جانم! آنجا نمی دانم چه خبر است. دیروز تهران بودم. گفتند: تو آمده ای آمدم تو را ببینم ولی به من دورغ گفته بودند. تو آمده بودی ولی من تو را ندیدم. خیلی به دنبالت گشتم ولی از تو خبری نبود.
می دانی سعید عزیز ! تو تازه رفته بودی. سعید جان! اینجا می خواهند روشنائی تو را، زلالی تو را ، با چراغ برق روشن کنند ولی خیلی غافلند. در فراغ تو دنیای عشق من خالی خواهد بود. سعید جان! می دانستم که به زودی سربازی تو تمام خواهد شد ولی دیگر نه به این زودی تو تقریبا دو ماه زودتر پیش ما آمدی و برای همیشه برای ابد در کلبه روح ما جای گرفته ای. تو در خون ما جاری شدی.
سعید عزیزم! نمی دانم که تو باز هم پیش من خواهی آمد. کم مانده بود که راستی راستی باور کنم که تو از پیش ما برای همیشه رفته ای ولی می دانستم که بی وفایی در تو وجود ندارد می دانم که با تمام رنجش که از من داشتی باز هم هر شب و روز با هم خواهیم بود.
سعید عزیز؛ اینجا در غیابت برایت عروسی گرفته ام می دانی عروس کیست! باری تو داماد هستی و عشق عروس است و تو با عشق پیوند ابدی یافتی اینجا سینه ها مالامال از عشق به تو و صداقت تو است .
سعید عزیز داداش جان!
اینجا همه چیز را وارانه می بینم کی خواهی برایت از آسمان اینجا بنویسم. باشه پس گوش کن اینجا گوئی آسمان نیز چون من ناباوری می کند. او نیز قصه تلخ جدائی را باور نمی کند. او مانند من یقین دارد که این جمله «سعید رفته» دروغی فاحش است. باری براستی دروغ است آسمان اگر باور داشت که سعید رفته این نسیم خنک را به چوپانان صحرا می سپرد و چنان طوفان نوحی پدید می آورد که سنگها نیز به وحشت در می آمدند.
آسمان اگر باور داشت که سعید رفته است طوفان خون انگیزی بر بالهای ابری خود می داد و آنقدر ابرها را به هم می کوفت که از غرش آن، دشمن صلح چون درختی رعد خورده به یکباره می سوخت چرا که دیگر نمی خواست گلی را پرپر ببیند ولی او همچون من منتظر است تا تو از سفر برگردی و برای همین است که مهتاب را گفته است تا دست در دست دهد و راه برایت روشن کند و باری سعید عزیز سرت را زیاد درد نمی آورم.
مادرت دلش برایت خیلی تنگ شده است و دیگر قرار دوری ندارد. خواهرت دستش را سایبان چشم تو کرده است و از دور دست با چشمان اشک آلود انتظار می کشد . برادرت نیز چشم راه است نگران ما نباش که کار ما از نگرانی گذشت .
سعید
جان! ما عاشق صلح هستیم و دوری تو ما را بیشتر عاشق کرده است.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری