نامادری که مادرانه روایت می کند ؛ پشت سر مسافر گریه نکن
نویدشاهد البرز:
شهید« مهدی چگینی» فرزند «عباس و سکینه» در دومین روز فروردین در شهر قزوین چشم به دنیا گشود. وی تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی ادامه داد و به عنوان رزمنده ای بسیج و دلیر به جبهه بانه برای نبرد با دشمن مهاجم پا نهاد و بعد از جانفشانی های فراوان در هفتم بهمن ماه 1361، در منطقه بانه به درجه والا ی شهادت نایل آمد و تربت پاکش در امامزاده محمد کرج نمادی از ایثار و مقاومت می باشد.
نامادری که مادرانه روایت می کند :
من نامادري شهيد «سيدمهدي چگيني» هستم. خاطرهاي كه از ايشان دارم اين است وقتي ميخواست به جبهه برود خواهرش به او گفت: نرو در پاسخ خواهرش گفت. چرا همه ميروند فقط من نروم ؟! گفت: پدرم رفت من نروم.
پدرش كه از جبهه آمد ايشان رفت. گفت: مامان مگر از علياكبر يا علياصغر و حضرت قاسم بيشتر هستم رفت كه ديگر برنگشت. خيلي اخلاقش خوب بود و خيلي پاك و با ايمان بود و خيلي شوخطبع بود.
يك شب خواب ديدم دستش پرچم است. گفتم: كجا ميروي؟ گفت: دنبال من بيا ببين چقدر پرچم است. گفتم: به كجا ؟ گفت: شما پشت اين پرچم بيا كه از خواب بيدار شدم.
يك بار پدرش خيلي مريض بود تو خانه خوابيده بود و داشت گريه ميكرد و ميگفت: مهدي اگر ميخواهي خوب شوم به خوابم بيا كه يك دفعه ديدم حاجي گريه كرد. گفتم: چي شد؟ گفت: مهدي را خواب ديدم كه پرچم آورده بلند شد و به سر مزار شهید رفت و برگشت. گفت: خدا را شكر قلبم خوب شد راحت شدم.
يك شب هم خواهرم خوابش را ديده بود كه تو خيابان پر پرچم است و جمعيت هم زياد بود گفته بود. مهدي كجا ميروي؟ گفته بود خاله من بايد بروم. ايشان حدود يك سالش بود كه زلزله آمد كه زير خاك مانده بود كه از زير خاك بيرونش آورديم ديدم كمي زخمي شده خيلي به سختي بزرگش كردم چون آن موقع توي روستا زندگي ميكرديم و موقعيت چندان خوب نداشتيم.
شبي كه ميخواست برود من از زير قرآن ردش كردم و ديگر دم در نرفتم رفتم پشت پنجره نگاهش كردم دست تكان داد من گريه كردم گفت مادر پشت سر مسافر گريه نميكنند رفت كه ديگر برنگشت.
نقل قول و خاطره کوتاه از شهید« سید مهدی چگینی» به روایت پدر:
در اثر زلزله خانه دو طبقه ما فرو ريخت و زن و يك فرزند 4چهار سالهام كشته شدند و مهدي كه نه ماه بيشتر نداشت با خواست خدا زنده از زير خاك بيرون آمد در آن هنگام كه حالت خاصي به من دست داده بود و تعادل روحي و فكري نداشتم به شكوه و گلايه گفتم خدايا زن و فرزند چهار سالهام را گرفتي و طفل نه ماهه را براي من باقي گذاشتي اما بيخبر از اينكه خداوند چه سرنوشت زيبايي را براي وي رقم زده است.
در آخرین دیدار که با هم داشتیم سید مهدی به من گفت: پدرجان! من به راه حق ميروم
و ميدانم كه شهيد ميشوم چون در خواب ديدهام. ولي شما نگذاريد حق پايمال شود.
بله؛ او خداحافظي كرد .
منبع:
پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
شهیدچگینیازامتیازهایمهمیکهداشتاینبودکه۴۰روزپسازازدواجدلازعلاقههایدنیویکندوبهسویجبههشتافت