روایتی خواهرانه؛ حکایت یک خواب طلایی
نویدشاهدالبرز:
شهید «محمدحسین اکبری ثابت» فرزند «غلامحسن» و «زهرا» در بیست و سوم آبان ماه سال 1335، در شهر لنگرود پا به جهان فانی گذارد. وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و با فرارسیدن دوران مقدس سربازی این جامه مقدس را به تن نمود و دلاورانه به حراست از وطن و انقلاب پرداخت. او قدم در راهی گذارد که تا آخرین لحظه حیات ظاهری او ، هیچ تزلزلی در پیمودن آن در وی دیده نشد. سرانجام شهید اکبری ثابت در بستم دیماه 1359 در حین ماموریت دچار سانحه شد و به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر پاک شهید در بهشت زهرا تهران در کنار شهیدان سرافراز این مرزو بوم آرمیده است.
روایتی خواهرانه از شهید «محمد حسین اکبری ثابت» :
حضور شهید صیاد شیرازی قبل از شهادت در محفل شهدا
شبي در عالم رويا ديدم برادرم به ديدنم آمده است و از من
دلجویی فراواني نمود چون چند روزي بود در فراق او اظهار دلتنگي مي كردم. مرا به
مهماني دعوت کرد آن هم در خانهاي كه دو تا چند طبقه و بسیار مجلل بود و همراه
ايشان وارد ساختمان شدم، بعد از طبقه اول مرا به ساختمان طبقه دوم راهنمائي كرد.
وقتي وارد اين طبقه شدم، ناگهان ايشان گفتند: خواهرم بيشتر از اين، نه ميتواني
وارد اطاق شوي و نه همراه من باشي زيرا فرمانده من «جناب صياد شيرازي» بامن جلسه
دارد و بايد خودم را به ايشان برسانم و با عجله مرا راضي كرد با رفتن او من از
خواب بیدار شدم.
چند روز بعد از آن خواب، خبر مجروح شدن آقاي صياد شيرازي را شنيدم و حالا بعد از سالها از ديدن آن رؤيا و به شهادت رسیدن شهید صیاد شیرازی ، دلیل اینکه او در عالم رویای من در جرگه شهدا بود را می دانم. با دیدن آن خواب باید می دانستم که او هم شهید خواهد شد و خواب من نمونهاي بود از يك رؤياي صادقه .
اری! شهداء شمع محفل بشريتند به ما نور ميدهند و ما به فرموده امام عزيزمان هر چه داریم از بركت شهادت و شهداء داريم . همانطورکه وقتي انسان وارد باغ مي شود زيباترين گلها را گلچين ميكند.
شهادت یعنی گلچین کردن خالق یگانه
از میان زیباترین گلها، خداوند که خود صاحب صفت جميل است زيباترينهاي خود را در
جنگ تحميلي انتخاب نمود و به جوار خود برد. اي كاش؛ ميشد ما در زندگي چشم بصيرت
خود را هميشه باز نگاه ميداشتیم و قدر ولايت و رهبري و انقلابي كه با دادن خون
اين همه جوان پرشور و انقلابي به ثمر رسيده را بيش از پيش ميدانستيم.
يادم ميآيد؛ ما در شهر لاهيجان بوديم زمانيكه شاه رفت و امام امت به ايران تشريف آوردند، روزيكه شاه فرار كرد برادرم در تهران بود، با چه شوري تلفن كرد به من كه شاه رفت. می گفت: آيا صداي اين همه آژير و خوشحالي را از پشت تلفن احساس ميكني؟! در حاليكه برادرم مبارز مجاهد نبود ولي اين شور او حكايت از خلوص، عشق به اسلامش بود كه در طول سالها قلدري رضاخان و پسرش اجازه ندادند جوانان از وجود امام عزيز و روحانيون متعهد كاملاً آگاهي پيدا كنند.
روزي هم كه امام به قم تشريف بردند ميگفت: نميداني با چه وسيلهاي خودم را به قم رساندم وقتي وارد جمعيت شدم و نگاه زيباي امام به من افتاد، ناگهان از خود بيخود شدم. آنجا عهد كردم حامي رهبر و امام عزيزم باشم ولي چگونه آنجا آرزو كردم پاسدارش باشم خداوند آرزويم را اجابت كرد البته اين را بعداً به من گفت.
با شروع جنگ تحميلي با خوابي كه ديده بود راهي ميدان نبرد شد تا دين خود را ادا كند. در جنگ و ميدان توپ و تانك حال ديگري پيدا كرده بود. به من ميگفت : رقيه جان! در جنگ و غربت ناگهان عاشقتر شدم ميداني چرا؟ ياد گلوي غرقه به خون حسين(ع) افتادم و مظلوميت او و اينكه چگونه در مقابل يك طفل سه ساله با چوب خيزران به آزار روحي او اقدام نمودند. برادر عزيزم ميگفت: مظلوميت امام حسين(ع) و غربت و تنهايي طفل سه ساله را آنجا چشيدم و فهميدم اگر برگردم، رسالتم را در مقابلشان به انجام نرساندم زيرا كه من نامم حسين و تو خواهر عزيزم نامت رقيه و عشق با اهل بیت در خون ماست. اما برادر عزيزم ديگر هيچ وقت برنگشت رفت به ديدار جاويدان ابدي تا رسالت خود را آنجا به محبوب خود ارائه كند.
يادشان جاويد و راهشان پايدار.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری