برگ هایی از دفتر خاطرات یک رزمنده شهید؛ بخش اول
نوید شاهد البرز:
شهید« علی همتی» در سال 1344، در خانوادهای مذهبی ومتوسط دیده به جهان گشود. دوران کودکی را بعد از چندین بار دست و پنجه نرم کردن با بیماری سپری کرد سپس در سن شش سالگی به مدرسه رفت ودوره ابتدایی را با موفقیت پشت سرنهاد و به درجه راهنمایی راه یافت او با کوشش و جدیت فراوان مشغول به ادامه تحصیل بود که جنگ تحمیلی نیروهای کفر علیه اسلام شروع گردید و شهید عزیز به فرمان امام وارد بسیج شد و به فعالیتهای خود از قبیل نگهبانی و کارهای دیگر پرداخت و شبانهروز فعالانه خدمت میکرد او نیز به سهم خود سعی در نشان دادن ماهیت جنگ کرد با ایجاد نمایشگاههای عکس و شرکت در بسیج و پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی کوشش فراوان نمود تا دین خویش را به میهن اسلامی ادا نماید تا اینکه به جبهه عازم شد و مدتها در آنجا چون سربازان راستین اسلام انجام وظیفه کرد در جبهههای گیلانغرب غرب و شرق و دزفول حماسه آفرید تا اینکه سرانجام در تاریخ دهم اردیبهشت سال 61 در عملیات ظفرمند بیت المقدس در منطقه عملیاتی «رقابیه» به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش بعد از چندی به دست خانواده رسید و در گلستان شهدای جوادآباد به خاک سپرده شد.
از شهید خاطراتی به یادگار مانده که می خوانید:
صبح زودساعت 7 از خواب بيدارشدم و باپدر ومادرم خداحافظي كردم و به خانه عموهایم رفتم و با عموهايم هم خداحافظي كرده و سوار جيپ ابوالفضل مسؤول منطقه شديم و به بسيج مركزي رفتيم. پس از اينكه به آنجا رسيديم، گفتند كه به پادگان سپاه در «عظيميه» رفتهاند و به همين دليل ما نيز به آنجا رفتيم و در آنجا من و «نصرت» و «حسن«، «مؤيد» و «جاسم»، «غلامعلي» بوديم و بعد از سخنراني فرمانده سپاه پاسداران كرج گروهبندي شديم و فرمانده ما «بهادر»خبر آمد که پدر شده است و بعد از اينكه از زير قرآن كه در دست برادر امام جمعه بود رد شديم و با ماشين به تهران رفتيم و به لانه جاسوسي رفتيم و در آنجا نماز ظهر خوانده و غذا را خورده و بعد دو مرتبه دستهبندي شديم و فرمانده ما برادر «كيانپيشه» شد كه بعد از اين برنامه ما سوار اتوبوس شديم و به راهآهن آمديم و سوار قطار شديم و بعد نيز قطار راه افتاد. البته ساعت 10 شب بود كه قطار راه افتاد و ما ساعت 10 شب در قطار شام خورديم و ساعت 2 بعدازظهر بود كه به شهر اهواز رسيدم.
از قطار پياده شده و نماز ظهر و عصر را خوانديم و بعد از اين همه كارها به صف ايستاديم كه چون هواپيماهاي عراقي حمله مختصري كرده بودند متفرق شديم و بعد بلافاصله صف ايستاديم و بوسيله اتوبوسها با پايگاه مبارزان اهواز اعزام شديم و به اتاقهای خود رفتيم. نماز مغرب و عشا را جماعت خوانديم و بعد رفتيم خوابيديم و صبح زود نيز نماز خوانديم و همينطور بيكار در پايگاه ميگشتيم تا اينكه آن روز را نيز به سر آورديم و چون آن روز پنجشنبه ، شب جمعه بود دعاي كميل خوانديم و ضمناً حسن و مؤيد و جاسم در تهران لانه جاسوسي به كرج برگشتند و من نصرت غلامعلي شب جمعه در «پادگان مبارزان »پست داشتيم، زود خوابيديم و ساعت 2 شب بود كه ما را بيدار كردند و تا ساعت 2 پست داديم و صبح براي نماز دو مرتبه بيدار شديم و چون سر پست رفته بوديم به صبحگاه نرفتيم و همينطور ادامه داشت تا ظهر و ما چون بيكار بوديم در پايگاه ميگشتيم و بعضي اوقات مطالعه ميكرديم و بعدازظهر همان روز بود كه حاكم شرع كرج كه براي سر زدن به جبههها به جايگاه ما آمده بود با خوشحالي از او استقبال كرديم و شب شد كه شب نماز خوانديم و بين نماز حاكم شرع كرج براي ما سخنراني كرد و بعد رفتيم خوابيديم و صبح بيدار شديم و به صبحگاه رفتيم و برادر« كوثر» فرمانده گردان كه 800 نفر بودیم به ستاد مركز رفته بود كه اگر نيرو عازم دارند ما را به آنجا ببرند و مسلح كند ولي هنوز برنگشته بود كه ظهر شد و نماز جماعت خوانديم و امام جماعتمان نيز «غلامي» از كرج بود.
و در تاريخ ششم فروردین 1361، بود كه «نادعلي رستمي» و «رحيمي» را ديديم كه از جبهه آمده بودند و بعد با آنها ديدهبوسي كرديم و از آنجا سؤال كرديم كه «احمدعلي سهيلي» كجاست؟ گفت در تنگه ... است و قبلاً پيش ما بوده است و امروز ظهر نيز برادران مانده جلسه گرفتند و بعد از جلسه كه پايان گرفت و فردا صبح نيز كه ما را به دستههاي 22 نفري تقسيمبندي كردند و من و غلامعلي پيش هم بوديم ولي نصرت از ما سوا شد ولي بعد از ظهر بود كه كلاس عقيدتي داشتيم و بعد با پسرعموي جمشيدي آشنا شديم و برادر سلطاني معلم ورزش خيلي «مدرسه كوشش» را ديديم و فرداي ديگر آن روز كه در تاريخ هشت فروردین1361،بود كه ما را دو مرتبه دستهبندي كردن و كساني را كه آموزش ديده بودند و به جبهه رفته بودند جدا كردند و ما سعي كرديم نصرت را به پيش خود بياوريم كه موفق شديم و نصرت را پيش خود آورديم.
بعد ما را جدا كردند و آنهايي كه آموزش ندیده بودند را در پادگان گذاشته و آنهايي كه جبهه رفته بودند دستهبندي كردند كه به سه گروهان تقسيمبندي كردند كه اسم گروهان ما شهيد بهشتي بود. كه گروهان سوم ما بوديم كه شامل من، نصرت، غلامعلي بوديم و ما از تاريخ هشت فروردین 1360، با اتوبوس به شوش رفتيم و در شهري بوديم كه در كنار جبهه قرار داشت و 40 كيلومتر با جبهه اصلي فاصله داشت و از سكوت افراد خالي بود ما در اين ده سختيهاي بي شماري كه برادران ايراني گرفته بودند ديديم و تمامشان كرديم تشكيل شده بود از توپهاي سنگين و توپهاي ضدهوايي و مهمات از جمله اين سختيها بود و شب را در آن خانه سر كرديم تا صبح فردا ...
تاريخ نهم فروردین 1361؛
صبح زود كه از خواب بيدار شديم به صبحگاه رفتيم بعد دو مرتبه ما را گروه بندي تقسيم كردند كه غلامعلي كمك تيربار شد. نصرت تكتيرانداز شد و من هم آرپيجي زن گروه شدم و بعد آمديم صبحانه خورديم تا بعد «رضا حسيني» و «اباصلت ايزديار» را ديديم و با هم ديدهبوسي كرديم و صحبت هم کرديم تا بعدازظهر ما را به صف كردند و لباس و تجهيزات دادند و شب نماز جماعت خوانديم و رفتيم پيش «رضا حسينی» و «اباصلت» خوانديم و صبح بيدار شديم و نماز خوانديد.
دهم فروردین 1361؛ صبح رضا
حسيني و اباصلت ايزديار خودشان را آماده كرده بودند تا به كرج بيايند و ما هم
رفتيم غنيمتهاي جنگي را كه از عراق گرفته بوديم تا بعد از ظهر جمع و جور كرديم و «رضا
حسيني» و «اباصلت» اينها با كمپرسي به كرج رفتند و با آنها خداحافظي كرديم.
بعدازظهر روز دهم فروردین 1361 ؛ نماز جماعت خوانديم و بعد من از ساعت 1 تا 3 پست
داشتم و رفتم پستم را دادم و آمدم و غنيمتهاي عراقي را جمع و جور كرديم تا ساعت 5
بعدازظهر كمي استراحت كرديم و رفتيم در مسجد نماز جماعت خوانديم و آمديم و شام
خورديم و خوابيديم.
ادامه دارد...
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری