روایت برادر شهید در کلام خواهر ؛ کلام دلنشین شهید آرامش قلب مادر بود
نوید شاهد البرز:
شهيد«غيبعلي انصاری» درسال 1346، در يكي از روستاهاي اطراف زنجان به نام «چمرود» به دنياآمددوران كودكي رادرهمان مكان سپري كرد و دوران مدرسه را در روستا گذراند. بعداز آن يك سال به علت جنگ درآنجا مدرسه تعطيل شد مدتي بعدبه «فرخ آباد »زيبادشت كرج نقل مكان كردند.
وی درحال ادامه تحصيل بود كه به علت مشكلات اقتصادي سركارنانوائي رفته و درآنجا مشغول كارشد به همين دليل آخرين مرحله ازتحصيل را دردبستان «13آبان » درسال 1360گذراند.
وی به عنوان سرباز و رزمنده پا به عرصه دفاع مقدس نهاد و جانانه از وطن و کیان خود دفاع کرد . سرانجام در سردشت در تاریخ پنجم اذر ماه 1365، بر اثر سانحه به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در بی بی سکینه در کنار دیگر همرزمان خود به خاک سپرده شد.
شهید « غیب علی انصاری» در کلام خواهر:
ماسه برادر و پنج خواهر هستیم. مادرم خاطرات
زيادي ازشهید به ياددارد. باوجود اينكه
برادرم ازهمان روزهاي كودكي سختيهاي زيادي رامتحمل گرديده بود هيچ وقت زبان به شكايت بازنمي كرد. مادرم
هميشه ازاو راضي بود و او هم ازاين رضايت احساس خوشحالي مي كرد. هروقت درخانه مسئله
اي به وجود مي آمد مادرم رادلداري مي داد. وي مجبوربود كارسخت نانوائي را انجام دهد.
شبها در تاريكي مغازه بخوابد و اين كار را با كمال اشتياق انجام مي داد و وظيفه خود مي دانست. پدرم كارگر ساده اي بود و روزهاي كارش ثابت نبود برادربزرگترم كارمي كرد .وقتي برادربزرگترم به خدمت سربازي رفت. ايشان 16ساله بودند. .
خوش خلقي و شوخ طبعــي
او درنامه هايـــش پيداست او هميشه به احترام گذاشتن به پدر و مادرمان تاكيد مي كرد
و هيچ وقت طاقت ناراحتي و رنجش آنها رانداشت. سال65 بود كه او آماده رفتن به جبهه
بود و چقدر خوشحال بود. دوري او برايمان خيلي سخت بد جاي خاليش رادرتمام گوشه هاي
خانه امان احساس مي کرديم. وقتي براي اولين باربه جبهه مي رفت به مادرم دلداري مي
داد و مي گفت كه اصلأنبايد ناراحت باشيد. مدتي بعدمعلوم شد كه محل خدمتش در «سردشت»
كردستان است دقيقأهمان محـل خدمت برادر بزرگترم سه ماه ازرفتن برادرم مي گذشت و او
به مرخصي نيامده بود. وقتي درنامه برايش مي نوشتيم و شكوه مي كرديم. مي گفت: نمي
توانم ولي مي آيم نگران نباشيد.
برادرم عاشق جبهه بود و عاشق و دلباخته رزمندگان
... بارها اتفاق مي افتاد كه ازمرخصي خود صرفنظر مي كرد و به دوستانش كه داراي فرزند
بودند مي داد و مي گفت: شما مشكل داريد برويد خواهر وبرادرم هردو نامزد بودند
عليرغم اينكه اورا از مراسم عقدباخبركرديم
امانيامد و در نامه برايمان نوشته
بود كه ناراحت نباشيم. درفرصت مناسب مي آيد.
با آن شوخ طبعي دلنشينش ازدلمان درمي آورد. براي باراول كه به مرخصي آمدند. خيلي خوشحال بوديم و او هم خيلي خوشحال بود. مادرم بي تابي مي كرد و پي درپي مي گفت: چرااينقدر دير آمدي و او بالبخند مي گفت: مادر جان!حالا كه آمدم و آن وقت ازدوستانش مـي گفت، ازهمرزمانش كه متاهل بودند و زن و فرزند و زندگي داشتند و اين گونه قلب مادرم راتسكين مـي داد. علاقه زيادي به مطالعه نشان مي داد.
آخرين روز از آخرين باري كه به مرخصي آمده بود به ديدار تمام اقوام درشهرمان
رفت. او به همسايه ها اهميت مي داد و اين توجه درنامه هايش و سلامهاي صميمانه اش
پيداست. وقتي مي رفت مادرم گريه مي كرد. آن روزها بمباران و جنگ در مرحله حساسي بود و همه مانگران بوديم. او به مادرم
گفت: اصلأ نگران نباشيد. هر وقت ناراحت شدي به عكسم نگاه كن. مادرجان! فقط من نيستم
جبهه پراز آدمهاي مخلص و مومن است. صبورباش! برادرم آنقدر با مادرم صميمي و مهربان بود
كه حتي درنامه هايش برايش به زبان تركي مي نوشت و با او حرف مي زد. مادرم سواد خواندن
نداشت و ما وقتي نامه و حرفهاي قشنگ برادرم رابرايش مي خوانديم. خوشحالي در چشمهاي
مادرم موج مي زد . ازجبهه و جنگ ازدوستان برايمان مي نوشت و بعد از تمام حرفها خداحافظي
مي كرد پس ازمدتي ايشان ازپادگان اسلامي «عجب شير» به منطقه عملياتي غرب منتقل شدند
و عضو گردان 781نيروهاي مخصوص بودند روزها همچنان گذشت و جنگ سخت ترمي شد. هوا هم رو به
سـردي مي رفت و پائيز بود كه برادرم مجروح شد اما باوجود مجروحيت خود درانبار مهمات
مشغولبه كاربود .
تااينكه درهنگام حمل مهمات براثر اصابت گلوله به ماشين حمل مهمات در تاريخ 5/ 9/ 65 به شهادت رسيد و پائيز بود كه روح سبزش دراطراف دره هاي ناهموار سردشت به اوج آبي آسمان ابديت شتافت .