جانباز همیشه خندان: دفاع از وطن به عشق امام بود
نوید شاهد البرز: سال هاست می گذرد، اما دفاع مقدس هنوز تمام نشده است؛ در شهرها نفس میکشد، در کوچه و خیابان راه میرود و لحظهلحظه بودن خود را مستقیم و غیرمستقیم به ما نشان می دهد.
آری، جنگ تحمیلی هنوز در بسیاری از خانهها ادامه دارد و با خانوادههای زیادی زندگی میکند؛ خانوادههایی که یادگارانی زنده از روزهای آتش و خون دارند. دلنگرانی از سلامتی عزیزشان زیر بیرحمی توپ و تانک، جای خود را به درد و رنج جراحتهای به یادگار مانده آن روزها داده است.
جانباز سرافراز پاسدار «یوسف طاهرپور» که در سال 1347، در روستای «جبرییل» در شهر «بیجار» چشم به جهان گشود. وی که نام پدرش «جهانبخش» میباشد در خانوادهای مومن و متعهد رشد و نمو کرد. با تلاش فراوان در پانزده سالگی به عنوان تخریب چی به جبهه «کامیاران» اعزام شد و بعد از مدتی به عنوان پاسدار سپاه پاسداران همدان استخدام شد و پس از رشادت ها و حماسه های فراوان در جبهه در عملیات «والفجر ده» بر اثر گلوله خمپاره ای که در کنا وی منفجر می شود، دچار موج گرفتگی می شود و قدرت تکلم خود را تا حدودی از دست می دهد و به درجه جانبازی می رسند و اکنون جز جانبازان جان بر کف اعصاب و روان ایران اسلامی است که کشور و ملت به داشتن این گوهرهای باارزش به خود می بالد.
این جانباز عزیز و سرافراز میهن اسلامیمان اینگونه خود را معرفی می کند: بنده «یوسف طاهرپور» متولد سال1347، در روستای «جبرئیل» شهرستان بیجار چشم به جهان گشودم. من در سالهای 60 تا 64 بارها تلاش کردم تا مانند قطرهای از اقیانوس بی کران ملت ایران باشم و سهمی در دفاع از این آب و خاک داشته باشم ولی بنا به دلایلی از جمله کم بودن سن از آرزوی قلبی خودم محروم ماندم.
من همچنان به تلاش خود برای اعزام به جبهه های حق علیه باطل ادامه دادم و روزنه ی امیدی در همدان دیدم و به همین دلیل به همدان رفتم تا شاید از این طریق بتوانم به آرزوی خود برسم که در نهایت با دستکاری شناسنامه ام و رضایت نامه ای جعلی از سوی پایگاه مقاومت واقع در «سنگ شیر» همدان برای حضور در جبهه ثبت نام کردم.
به همراه دوستان خودم و از سوی «تیپ انصارالحسین همدان» به پادگان آموزشی شهید «مفتح همدان» جهت طی دوره های آموزش نظامی معرفی شدم و بعد از آموزش های لازم از سوی تیپ انصار الحسین به صورت شبانه به جبهه های جنوب اعزام گردیدم.
جهاد به عشق امام
من به عشق امام آمده بودم و اکنون خود را در یک قدمی آرزوهایم می دیدم و در اولین حضور خودم به مدت چهارماه در جزیره مجنون و خرمشهر از آب و خاک وطنم دفاع کردم. دوباره به نزد خانواده برگشتم و این بار دیگر پدر بنده مخالفتی برای اعزام مجدد نداشت. من تصمیم گرفتم خدمت مقدس سربازی خودم را نیز طی نماییم و از طریق سپاه پاسداران «بیجار» اعزام و دوره 45 روزه آموزشی سربازی را در شهرستان «کامیاران» گذرانده ام و با توجه به توانمندی و علاقه ای که داشتم به استخدام سپاه پاسداران سنندج در آمدم و مجددا معرفی شدم. پادگان محمد رسول الله سنندج بازهم دوره 45 روزه تخصصی را طی کردم و در اولین قدم پس از پوشیدن لباس سبز پاسداری به درمانگاه شهید قاضی معرفی شدم و بعد از مدت کوتاهی به گروه بهداری تیپ 22 بیت المقدس سنندج ملحق شدم و در نهایت به عنوان تخریب چی به جبهه غرب اعزام شدم.
روزهای سخت و طاقت فرسایی را در جبهه غرب به سر می بردم...آری همت و غیرت جوانان ایران زمین در جبهه های جنوب و غرب تا ابد ماندگار هست.
جامانده در زیر برف
تا اینکه در عملیات غرور آفرین «والفجر ده» بر اثر شدت موج انفجار و سقوط و پرتاب از ارتفاعات بلند مریوان به کما رفتم و در سرمای سوزناک زمستان و برف و یخ مدت یک هفته بی نام و نشان در زیر برف ماندم... کسی از من رد و نشانی نداشت و پس از مدتی به صورت اتفاقی لودر سپاه در منطقه عملیاتی بنده را درمیان برف و یخ پیدا کرد. گروه های امدادی و بهداری به سرعت من را به سنندج منتقل کرد و به علت شرایط بسیار وخیم به بیمارستان ارتش تهران اعزام کردند.من بر اثر سرما قدرت تکلم خود را از دست داده بودم و سه ماه در بیمارستان ارتش تهران در حال کما در ای سی یو بستری بودم.
کسی از من خبر نداشت تا اینکه سپاه پاسداران سنندج یک آمبولانس با راننده و مقداری پول برای یافتن من در اختیار پسر عموهایم می گذارد. پسر عموهایم دو ماه کامل بی وقفه به قول خودشان کفش از پایشان در نیاوردند تا من را در بیمارستان ارتش پیدا می کنند.
ملاقات من و پدرم بعد ار مدتها بی خبری
خبر پیدا شدن من را به پدرم می رسانند و پدرم فورا به تهران می آید. وقتی وارد بخش آی سی یو شد با چشمان نگرانش به دنبال من می گشت من را دید اما من را نشناخت. من قدرت تکلم خود را از دست داده بودم نمی توانستم او را صدا بزنم اما با ایما و اشاره بالاخره او را متوجه کردم .
باورش نمی شد همینکه من را دید از حال رفت خیلی ضعیف شده بودم و به قولی از مرگ برگشته بودم.
خلاصه پدرم از من مراقبت کرد و هرگز بیمارستان را علی رغم مخالفت پرستاران ترک نکرد و می گفت اگر مرا تیکه تیکه ام کنید از پسرم جدا نمی شوم من تازه پسرم را پیدا کردم. مراقبتها و درمانهای پرسنل بیمارستان و محبت پدرم من روز به روز بهتر شدم ولی هنوز هم قدرت تکلم نداشتم.
بازگشت به جبرییل
از بیمارستان مرخص شدم و با پدر مرحومم به جبرئیل آمدم. پدر مهربانم؛ مرحوم مشهدی جهانبخش طاهر پور در مدت 9 ماه تمام وقت و زندگی خود را وقف پرستاری من کرد و با همکاری و کمک های مادی و معنوی سپاه پاسداران و به لطف خداوند متعال بارقه امید در دل خانواده و اطرافیانم روشن شد و سپاه پاسداران سنندج مجددا من را به مدت 7 ماه در بیمارستان ارتش زنجان برای ادامه مداوا و فیزوتراپی بستری نمود و دوران بهبودی من کامل تر شد.
من در سال 69 ساکن شهرستان کرج شدم و دست تقدیر موجبات ازدواج من را باهمسری مومن و پاکدامن فراهم کرد. که بزرگترین شانس زندگی من بود من در حال حاضر سه فرزند دارم که تربیت و شخصیت فرزندانم را مرهون همسر عزیزم می باشم. فرزندانم دانشجو هستند بحمداله از تحصیلات خوبی برخوردارند.. (پسر بزرگم روانشناس و دخترم دکترای حرفه ای دامپزشکی می باشد)
بنده اکنون جانباز 50% این آب و خاک می باشم و زندگی خود را مدیون پرستاری مرحوم پدرم و همراهی و از خود گذشتگی همسرم و خانواده و کمک شایان «حاج آقا محمد عالیانی» و برادر پاسدار جناب سرهنگ «علی حسین مشکینی» و «حمید عسگری» می دانم.من خاضعانه از بنیاد جانبازان شهرستان «بیجار» و آبادی جبرییل کمال تشکر و قدر دانی را دارم که در طول بیماری و مداوای من و همچنین سالهای جانبازی تاکنون با من نهایت مساعدت را داشتند.
سخن پایانی
قلم هیچ نویسنده و نگارنده ای هرگز نخواهد توانست ایمان و غیرت و شجاعت و مردانگی فرزندان این سرزمین را به نگارش درآورد .
گفتگو از نجمه اباذری