اولین و آخرین خبر از سومار
سهشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۵۷
...آدرس نداريم نامه نفرستيد تا خودم دوباره برايتان نامه بفرستم. این اولین و آخرین نامه بود که ازحجت به ما رسید و دیگر هیچ خبری از ایشان به مانرسید...
نویدشاهدالبرز:
با شروع جنگ تحميلي عاشقانه به جبهههاي جنگ حق عليه باطل شتافته تا با مزدوران عراقي به ستيز بپردازد و دلاورانه با كفار به نبرد پرداخت.
تا اينكه در تاريخ بیست و چهارم آبان ماه 1361، در جبهه سومار به ديدار معبود خود شتافته و در آن منطقه پس از نبردي بيامان مفقودالاثر ميگردد كه پس از سالها دوري از وطن پيكر پاك و مطهرش در سال 72 به وطن رجعت داده ميشود و در گلزار شهداي «امامزاده محمد» در جوار ديگر شهيدان به خاك سپرده ميشود.
خاطره ای از مادر شهید « حجت اله نساجی»:
من «تمامتاج گودرزي» مادر شهيد «حجتاله نساجي» هستم. حجت از بچگي خيلي بچه متين و آرام سر به زير و مظلومي بود. طوري بود كه تو مدرسه همه معلم ها دوستش داشتند.. در تهران به دنيا آمد و تا كلاس پنجم در تهران درس خواند و بعد به کرج نقل مکان کردیم تا كلاس سوم نظري ادامه داد.
دو سال ترك تحصيل كرد چون مريض بود.
بعد كه بزرگ تر و عاقل تر شد رو به درس خواندن کرد و ادامه تحصیل داد. تا اینکه جنگ شروع شد و پيامهاي امام خميني(ره) را پي در پي اعلام ميكردند. يك روز ديدم چند تا ورق کاغذ در دست داشت و من چون سواد نداشتم نمی دانستم چیست . به اتاق خودش رفت و کاغذها را گذاشت و سفارش کرد که کسی به اتاقش نرود.
بعد چند روز عموی من به منزل من آمد و من یکی از کاغذها را آوردم و به او دادم که بخواند و ببینم که اینها چیست که حجت به خانه می آورد .
نگران بودم که برادرش سرباز است این کاغذها و نوشته ها برایش دردسر بشود. عمو کاغذها را خواند و گفت این پیام امام خمینی است اینها ار نگذارید هرکسی ببیند.
اگر به دست ساواک برسد این بچه را می کشند. شب كه پسرم آمد خيلي گريه كردم گفتم: مامان جان! تو ميداني كه ما سواد نداريم. اينها را براي چي ميآوري ميگذاري اينجا اعصاب ما را به هم ميريزي. گفت: مامان چيزي نيست. گفتم: چرا من ميدانم عمو نعمت خوانده است. گفت: اعلامیه های امام خميني است هر چند كه ما سواد نداريم. ولي ممکن است کسی بیایید و بخواند تو برادر سرباز داری و اینها برای همه ما دردسر ساز است.
گفتم: برادرت گناه دارد كاري نكن كه آن را آزار بدهند. گفت: باشه مامان. گفت: الان ميخواهم بردارم ببرم آنها را برداشت برد نميدانستيم كه كجا ميرود. گفتم: حجت خيلي دير ميآيي تو خانه من دوست ندارم دیر برگردی. گفت: مامان اگر ميخواهي بداني من كجا هستم اگر آدرس بدهم ميتواني پيدا كني؟ گفتم: آره . گفت: تو مسجد اوقافيهاي گوهردشت هستم. اگر يك وقتي ديدي عرصه به تنگ است يا پدرم را ميفرستي يا داريوش را که به من خبر بدهند.
يك روز من ديدم خيلي دير كرد بلند شدم جلوي مسجد رفتم. گفتم: اين پايگاه بچهها اينجاست گفتند: بله. صبح ميآيد اينجا تا ظهر بعد از ظهر به كلاس خودش می رود تا شب كه دوباره ميآيد اينجا مسؤولش گفت: اينجا بسيج است. مادرجان! اصلاً نترس همه ما مثل حجت هستيم. گفتم باشد برگشتيم خانه پدرش گفت: كجا بودي؟ گفتم: دنبال حجت رفته بودم.
آن شب به خانه نیامد و ساعت ده صبح بود که به خانه برگشت و کسی خانه نبود بچه ها همه مدرسه بودند خیلی خسته بود رفتم دیدم توی ایوان کتانی هایش را گذاشته زیر سرش و کاپشنش را کشیده رویش و خوابیده است.
کم کم انقلاب پیروز شد و هنوز انقلاب پیروز نشده بود که جنگ راه افتاد و حجت هیچ وقت خانه نبود. همیشه پایگاه بود و نه خوابش مشخص بود و نه خوراکش...هر وقت به او می گفتم چرا درست غذا نمی خوری و یا استراحت نمی کنی. می گفت که مادر جان اینقدر بچه ها در جبهه ها کشته می شوند حالا تو به فکر من هستی که راحت باشم.
يك روز آمد «صندوق قرضالحسنه »دست پسر من بود گفت مادر اين صندوق قرضالحسنه هيأت اين پايگاه است. گفتم: من كاري ندارم داخل كمدت بگذار. گذاشت آنجا فردايش آمد باز كرد پولها را برداشته و همه را دسته كرد گذاشت روي رادياتور آن پسر بزرگم از سربازي آمده بود. گفتم: غلام مثل اينكه حجت نظر دارد جبهه برود. گفت: مگه چيزي گفته؟ بابا به او گفته كه نرود؟ گفتم: نه هيچي نگفته است. فقط پدرت خوابش برده بود. گفت: مامان اگه يك دفعه ديدي ساعت دو من نيامدم خانه بدان كه ما به جبهه رفتيم . من به او گفتم : پسر جان! اشتباه ميكني. برادرت تازه 20 روز است كه آمده گفت: من با برادرم چكار دارم. من راه خودم را ميخواهم بروم . آن هم راه خودش را رفته است
. حاجي بلند شد گفت: داري با بچه بحث ميكني؟ گفتم: نه ميگه ميخواهم بروم جبهه. گفت: نه اشتباه ميكند الان نميرود. ميخواهد درسش را تمام كند و بعداً برود گفت: از كجا معلوم كه ما ميمانيم تا درسمان را تمام كنيم.
همان شد صبح پول را برد تحويل داد. گفتم:کجا می خواهی بروی مگه مدرسه نداری؟ اما همه کارهایش را کرده بود و می خواست که به جبهه برود . به ما چیزی نگفت .
قرار بود که ساعت دو بیاید که نیامد و من زدم زیر گریه و داد و بیداد کردم
رفتم پسرم را از خواب بيدار كردم. گفتم: غلام جان! بلند شو! حجت نيامد چي شده كه نيامده؟ گفت: كليد ماشين بابا را بده من بروم دنبالش سوئيچ را دادم رفت. پادگان آنجا گفته بودند آقا جان اينها ديروز رفتند ولي معلوم نيست كدام منطقه رفتهاند من ديدم يواش آمد بالا هيچ نگفت سوئيچ ماشين بابايش را انداخت رفت خوابيد. گفتم: غلام جان حجت رفته جبهه؟ گفت: نميدانم شايد هم تهران باشد. چيزي به من نگفتند. پدرش از خواب بلند شد. گفت: پس چنین است. گفت خوب حالا که رفته است. دیگر کاری نمی شود کرد. آرام باشید.
ديگر همان رفتن شد هیچ تماسی با ما نداشت تا اینکه بعد از عيد يك نامهاي از جبهه براي ما فرستاد و نوشته بود پدر و مادر تو را به خدا اگر من بيخبر رفتم ،مرا ببخشيد و مرا حلال كنيد. من الان تو سومار هستم ولي فعلاً آدرس نداريم نامه نفرستيد تا خودم دوباره برايتان نامه بفرستم. این اولین و آخرین نامه بود که ازحجت به ما رسید و دیگر هیچ خبری از ایشان به مانرسید.
تا اينكه بعد از دو ماه ساكش را براي ما آوردند بدون اينكه خبري از ايشان داشته باشيم. پدرش همه جا رفت دنبالش هيچ خبري از ايشان نداشتند. می گفتند در سومار مفقودالاثر شده است.
تا سال 72 بود كه جنازهاش را براي ما آوردند. من اصلاً قبول نميكردم چون هيچ كدام از لباسها براي پسر من نبود ولي به اسم آن آمده بود.
اوايلي كه رفته بود خيلي بيتابي ميكردم. يك شب خواب ديدم كه رفتيم يك جايي ملاقاتي ديدم هي ما ميرويم ولي كوه است گفتم حاجي پس اينجا كه كوه است پس اينها هيچي ندارند حداقل يك چادري گفت تو فكر كردي كه جبهه چيست جبهه همین است بیابان و کانال و خاکریز و سنگر... يك دفعه ديدم يك اردويي انداختند جلو عراقيها را ميبرند حجت ايستاده بود سر يك كوه گفت: مامان بخوابيد پدر بخوابيد الان عراقيها شما را هم ميگيرند ميبرند. صبح كه از خواب بيدار شدم. گفتم: حاجي حجت اينها را اسيري گرفتند و بردند. گفت: اميد به خدا ما كه همه جا دنبالش رفتيم ما ديگر دست خدا ميسپاريم ، خدا داده و خدا خودش ذخيرهاش است جمع ميكند.
تمامتاج گودرزي ـ مادر
نظر شما