خاطرات شب عملیات از شهید« علی خرمن بیز»: خط شکن ها (2)
خاطره به یادگار مانده از شهید «علی خرمن بیز» که نوشته خود شهید می باشد:
اسرای عراقی را می آوردند تمام آنها می گفتند: «الموت الصدام» از ترسشان بود. رزمندگان با این حال که آنها این همه جنایت کرده اند به آنها احترام می گذاشتند. آنها را درآغوش می گرفتند و به اسلام دعوت می کردند یکی از اسرا گریه می کرد به خاطر اینکه این همه احترام به آنها می گذاشتند و آنها تا لحظات آخر اسیر شدن به طرف رزمندگان شلیک می کردند یکی از مجروحین خودمان که چشمهایش را از دست داده بود.
به برادران می گفت که برایم قرآن بخوانید و آنها که دور او بودند برای او قرآن می خواندند. روز پنج شنبه از خط مقدم حرکت کردیم برای حمله به جلو رفتیم . از دو ، سه کانال کوچک گذشتیم ما می خواستیم به یک جاده که عراقی ها بودند، برویم و با آرپی چی 7 ماشین هایشان را بزنیم. در یک کانال ماندیم. شب را در آن کانال خوابیدیم. منتظر فرمان بودیم که حمله کنیم. شب بود که عراقی ها از سمت راست ما حمله کرده بودند ولی شکست خوردند و عقب نشینی کردند.
حال که این خاطرات را می نویسم صبح زود جمعه است ، ما چند شبی در آن کانال کوچک خوابیدیم و در آن کانال 1 یا 2 زخمی دادیم و روز شنبه بود که عصرهمان روز ما را حرکت دادند و برای حمله مرحله سوم، ما دراین مرحله خط شکن بودیم و حرکت کردیم و به یک جاده رسیدیم و در آنجا نشستیم و منتظر نیروهای دیگر شدیم و گردان ما کامل شد و به راه افتادیم و در راه اسم شب را به ما گفتند: «ولی عصر امام رضا»
ساعت تقریبا 12 شب بود که گردان امام رضا که ازما جلوتر حرکت می کرد در گیر شد ما هم به خاطر اینکه خط را بشکنیم باید زود به جایی که تعیین شده بود می رفتیم ما به جای تعیین شده رفتیم و با الله اکبر حمله را شروع کردیم. برادران چیزی که از یادم رفته بود این بود ما وقتی در راه می آمدیم، در یک شیار یک نفر ایستاده بود و ما را از زیر قرآن رد می کرد. من در زیر لب می گفتم: خدایا! شاید هم امام زمان، الان اینجا ایستاده است و ما را زیر قرآن رد می کند. یک کیلومتری که به جلو رفتیم، به یک رودخانه رسیدیم بوی عطر بیابان را فرا گرفته بود.
شاید امام زمان آنجا بود که بوی عطرش بیابان را برداشته بود. حمله با فریاد «الله اکبر» بچه ها شروع شد. به خدا ما اصلا تیر نزدیم اگر هم زدند انگشت شمار بوده است. با الله اکبر عراقی ها تا جاده تدارکاتی خودشان عقب رفتند، شب بود. عده ایی از گردان ما گم شده بودند ومن هم جز آنها بودم تا صبح می گشتیم. چند عراقی را گرفتیم و به رگبار بستیم و کشتیم .
بالاخره صبح زود بچه هارا پیدا کردیم به جاده تدارکاتی عراقی ها رسیدیم. این جاده آسفالت بود و تمام جبهه هایش را به هم وصل می کرد. ما حالا در کنار جاده سقز هستیم .
صبح زود دوشنبه است که چهارتا از هلیکوپترها آمده و آنها را زیر آتش کشیدند. بچه ها به همدیگر می گفتند: خدا را از یاد نبرید... راستی هم همینطوراست اگر ما یک لحظه خدا را در آنجا از یاد می بریم ضربه ایی به ما وارد می شد.
ساعت 10 صبح است که ما خودمان را برای حمله عراقی ها آماده می کنیم که با یاری امام زمان و به کمک خدا حمله آنها را دفع کنیم. چند نفر از روحانیون عزیز امروز پیش ما آمدند و به ما پیروزی را تبریک گفتند.
صبح روز چهارشنبه است، خبر دادهاند که میخواهیم برای استراحت به پشت جبهه برویم همه وسایلهایمان را جمع کردهایم و دور هم نشستهایم و از حملهای که انجام شده است تعریف میکنیم. منتظریم که ماشینها برسند و ما را به پشت جبهه ببرند. امروز روز پنجشنبه برنامه جور نشد که دیروز یعنی روز چهارشنبه به پشت جبهه برویم یک عده می گفتند: عملیات است، یک عده می گفتند: شب می خواهیم برویم بالاخره حرف هیچکدام درست نبود. شب را ماندیم الان هم که این خاطرات را مینویسم ساعت 9 صبح روز پنجشنبه است تا ببینیم به پشت جبهه می رویم یا نه ساعت 1/5 بعد از ظهر روز پنجشنبه ما را به پشت جبهه نمی خواهند ببرند.
ما را از طریق یک رودخانه به پلی رساندند ما می خواهیم در این پل بمانیم چون شب عملیات است مرحله چهارم اگر خدای نکرده خط را نتوانستند بشکنند ما چون خسته هستیم و تا به حال در دو عملیات بودهایم ما را برای احتیاط گذاشتهاند که اگر خط نشکست ما به کمک آنها برویم و اگر خط شکست ما را در آن پل میمانیم.
تا پشت جبهه برویم یا دوباره به خط مقدم بروید ما الان در زیر پل هستیم روز پنجشنبه است و ما در زیر پل هستیم. شب دعای کمیل را برقرار کردیم و صبح جمعه بود که دعای ندبه را برقرار کردیم. در دعای ندبه برادر روحانیمان تعریف می کرد که درعملیات محرم مرحله سوم که ما خطشکن بودیم، عدهای از ما گم شده بودند. وقتی از تپهها بالا میرفتیم یکی از برادران برادری را دیده بود که دارد گریه می کند اسلحه را زمین گذاشته است برادرمان می گوید: رفتم پرسیدم که چرا گریه می کنی بلند شو برویم، مگر نمیبینی که خط هنوز نشکسته... می گوید: جواب داد: آخه من مهدی را دیده ام ولی نمیدانم که کجا رفت بله رزمندگان ما مهدی را میبینید ای منافقین چشم شماها کور باد بعد از دعای ندبه ما می خواستیم صبحانه بخوریم مشغول خوردن بودیم که فرماندهمان صدا زد که تیربارچیها بیایند من هم که کمک تیربار بودم رفتم چون عراق حمله کرده بود صدام به آنها گفته بود که پاسگاههایی که از دست رفته است را بگیرند. ما سوار ماشین نشدیم در حدود ده نفر بودیم به یک رودخانهه ای که آب نداشت رسیدیم. در آخر رودخانه رفتیم بالای تپه عراقیها با ما 200 متر فاصله داشتند، ما سنگر برای تیربار درست کردیم و به طرف آنها شلیک کردیم. چند نفری را زدیم و بچهها را زدیم و بچه ها هم با هم اللهاکبر گفتند و جلو رفتیم. دیگر آنها با ما 30 متر فاصله داشتند تیربار ما گیر کرد آنرا به فرمانده دادیم و جلو رفتیم. در آنجا هم 5 ، 6 تا از مزدوران را زدیم و به درک واصل کردیم و حالا حمله آنها کمی آرام شده است و ما در روی تپهای مستقر هستیم و گاهگاهی که آنها بیرون از سنگر میآیند از سنگر میآیند آنها را میزنیم. روز جمعه است و ما هم در خط هستیم فاصله ما الان تا عراقیها 300 متر است.
پیروزی نزدیک است پیروزی که کلید قدس در آن است حملهای که محرومین دنیا را نجات میدهد همیشه پس از نماز این شعار را پنج مرتبه تکرار کنید. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.
ولی یک نکته ای که می خواستم به شما بگویم به این که در عید هیچ چیزی نخرید فقط خرما والسلام و حتی یک لباس نو هم نخرید و به امیر و زهرا هم بگویید که چیزی برای خود نگیرند و نماز خود را ترک نکنند.
و انشاءا... من و تمام رزمندگان با پیروزی کامل به خانوادههایمان برمی گردیم.
پایان
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری