از ایثار «مال» تا ایثار «جان»
نویدشاهد البرز:
شهید «رضا آقاباقری » که نام پدرش«محمدرضا» و مادرش « اشرف» بود. در تاریخ هفتم اردیبهشت 1340، در شهر تهران چشم به جهان گشود. وی در حال تحصیل بود که سنگر جبهه را بر سنگر مدرسه ترجیح داد و در جبهه سمت مسئول تجهیزات را بر عهده داشت. وی بعد از رشادتهای شجاعانه در تاریخ بیستم آبان ماه 1361،در منطقه جنگی عین خوش به درجه شهادت نایل آمد و در بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.
خاطره ای به جا مانده از «شهید رضا باقری» به روایت از پدر:
زمانیکه آموزش رانندگي قبول شد اوائل پيروزي انقلاب اسلامي بود اظهار نمود يك دستگاه ماشين پيكان سواري هست كه اگر توانایی خرید آن را داشتم می خریدم و با آن ماشین هم کار می کردم هم پدر و مادر در مواقع نیاز از آن استفاده می کردند.
مادر و خواهرش برای اینکه بتواند ماشین را بخرد، مقداری طلا داشتند فروختند و من هم مبلغي تهيه کردم و به او دادم كه خودروي مورد نظر را خريداري كند اما مدتي گذشت، خبری از ماشین نبود.
از آنجایی که می دانستم رضا
هیچوقت دروغ نمی گوید، از او پرسیدم چرا ماشین را نخریدی؟ پاسخ داد پدر جان! انگار
قسمت نبود که ماشین را بخرم. همین که اقدام کردم برای خرید ماشین با خانواده ای مواجه
شدم که صاحبخانه اسباب و اثاثیه آنها را بیرون ریخته بود و آن پول را به آن خانواده دادم.
با اینکه تا حال دروغی از او نشنیده بودم رفتم و خانواده را پیدا کردم و بررسی کردم، درست بود کرایه گذشته آن خانواده را پرداخت کرده بود و آنها به خانه اجاره ای خود برگشته بودند.
هدیه سیدالشهدا در خواب شهید
در ماههای محرم و صفر به بلند کردن نمادهای عزاداری علاقه مند بود . یکبار به او گفتم: این وسایل خیلی سنگین هستند با حمل آنها دچار مشکل می شوی. در پاسخ به من خندید و گفت: پدر جان! ناراحت نباشید من وقتی که بخواهم این علم را بلند کنم می گویم یا علی... یا حسین... علم سبک می شود .
صبح روز بعد رضا به من گفت: من دیشب خواب عجیبی دیدم ؛ در عالم خواب سید عبدالله مقدم پناه را دیدم که مبلغی وجه نقد به من داده و گفت که این پول را حضرت سیدالشهدا برای تو هدیه فرستاده است.
رضا در دوران تحصیل خود هم گاهی کار می کرد و درآمدش را برای خودش نگه نمی داشت و به اعضای خانواده اگر نیاز داشتند می دادند.
یک بار در هوای سرد زمستان با یک پیراهن به خانه آمد تعجب کردم چون رضا به تازگی لباس زمستانی خریده بود و حالا در هوای سرد بدون لباس می آمد. از او پرسیدم که لباست چی شده ؟ گفت : در چهارراه گلو بندک به کسی برخوردم که لباس مناسب نداشت و از سرمای هوا به خود می لرزید. من تصمیم گرفتم که لباسم را به هدیه بدهم.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری