خاطرات پدر و پسر در جبهه (3) / رشادتهای پدر و آسمانی شدن در شلمچه
خاطره اتی از « غلامعلی شاه بداغی» فرزند شهید«قربان علی شاه بداغی» که نیز به همراه پدر در سالهای دفاع مقدس در منطقه جنگی به دفاع از میهن عزیزمان پرداخته است به نگارش در امده که در متن زیر ملاحظه می فرمایید.
... بعداز مراجعه به مقرها براي اقامه نماز به حسينيه رفته بودم كه پدرم هم آمده بود بعد ازنماز پدرم گفت: گويا خبرهايي هست و شايد عمليات نزديك هست و از قرار معلوم ميخواهند ما را به شلمچه ببرند. فرداي آن روز قرار بود پدرم با گردان تداركات به شلمچه برود. او را براي صرف شام بردم به گردان خودمان و با فرمانده گردان و بچه ها شام را صرف كرديم. فرمانده گردان ما با پدرم گرم صحبت شده بود اون از خاطرات پدرم ميپرسيد. پدرم به اون ميگفت: يادش بخير سي سال قبل بودكه با پنجاه نفر از هم ولايتيها با پاي پياده از ولايت تا كربلا براي زيارت مرقد مطهر امام حسين (ع) رفتيم. چقدر زيارت چسبيد... خوشا به آن روزها بعد فرمانده گفت: پس حاجي شما يك بار زيارت آقا رفتي؟ خوشا به حالت بعد گفت: پس حاجي شما راه رو بلدي خوب بايد از شما در اين عمليات استفاده كنيم و ما رو هم ببري صحن آقا.
بعد پدرم از زيارت خانه خدا تعريف ميكرد و صحنه (مناي) آن را با جبهه هاي اسلام مقايسه مي كرد، گرم صحبت بود در همين حين بي سيم به صدا درآمد و با فرمانده كار داشت بعداز صحبت با او فرمانده گفت: بچه ها قرار دو سه روز ديگه بريم منطقه عملياتي پدرم گفت: پسرم پس من ديگه ميروم ،آمدی به من هم يك سر بزن .
فرداي آن روز پيش پدرم رفتم ديدم در حال انتقال لوازمات تداركاتي هستند و پدرم هم با يكي از ماشين هاي قرار به شملچه بره من منتظر شدم تا او را بدرقه كنم موقع حركت آنها شده بود از من خداحافظي كرد و رفتند .
سه روز بعد ما هم به منطقه
عملياتي اعزام شديم . نصف شب بود كه به خط مقدم رسيديم صداي زوزه خمپاره ها و توپ
ها سكوت شب را شكسته بود . گاه گاهي هم منور به هوا پرتاب مي شد . ما رو پشت
خاكريزها مستقر كردند من چون بي سيم چي فرمانده گردان بودم بايد با او به همه
جائيكه او كه ميرفت، ميرفتم . بعد از استقرار نيروها با فرمانده به سنگر فرماندهي
خط رفتيم همه فرماندهان در آنجا روي نقشه همديگر را توجيه مي كردند. «حاج آقا حسين
انصاريان» هم در سنگر مشغول دعا و ذكر بود. فرمانده ما با مسئول خط صحبت كرد، گويا
اون شب عمليات به تعويق افتاده بود. فرمانده گردان به من گفت: با بي سيم اعلام كن
نيروها به داخل سنگرها بروند ولي آماده باشند اون شب عمليات نشد سه شب بعد از آن در سنگر كه نشسته بوديم از بي سيم
اعلام شد احمد 103... رضا 72... حسين 19... يعني براي عمليات آماده باشيد، فرمانده را خبر
كرديم .
فرمانده گفت: بايد تا خاك ريز دشمن پياده بريم بي صدا اونجا آماده باشيم
براي عمليات همه بچه ها با شنيدن اين حرف با ذوق و شوق در حال مناجات و دعا بودند
. هر كسي به طريقي با خدا مناجات مي كرد . همديگر را در آغوش گرفتند و خداحافظي
مي كردند . ساعت 1:35 دقيقه نصف شب بود كه با اعلام بي سيم و با تكبير رزمندگان
اسلام عمليات آغاز شد .
عراقي ها از ترس آنقدر منور زده بودند كه شب مثل روز روشن
شده بود. بچه ها خيلي بيشتر از آنچه كه پيش بيني كرده بودند پيشروي كرده بودند .
از بي سيم اطلاع دادند موقعيت خودتان را
اعلام كنيد . بعد از گفتن موقعيت دستور دادند كه پناه بگيريد و مستقر شويد
. مستقر شديم پشت خاكريز هنگام نماز صبح
بود با تيمم و به صورت نشسته نماز صبح را خواندم هوا روشن شد پاتك عراقي ها با
تانكها شروع شد .
بچه ها تانكها را يكي پس از ديگري به آتش ميكشيدند. چون خيلي جلو رفته بوديم مهمات به ما نميرسيد بچه هاي آر پي جي بردار بريم من آر پي جي برداشتم و با فرمانده به انتهاي خاكريز رفتيم، فرمانده چند آرپي جيزن ديگر را هم صدا زد. همگي از كانال تا نزديكي تانكها رفتيم و يكدفعه از كانال بيرون آمديم و با الله اكبر به طرف تانكها شليك كرديم چندين تانك را به آتش كشيديم عراقي ها فكر كردند يك لشگر «آر پي جي زن» اونا رو محاصره كرده پابه فرار گذاشتن برادر فرمانده در حالي كه تانكها را دنبال مي كرد.
ناگهان خمپاره اي جلوي پاي او فرود آمد و به فيض شهادت نائل آمد به هر زحمتي بود او را از درون كانال به عقب برديم. نيروي كمكي براي تعويض با گردان ما آمده بود از برادران خراسان بودند وقتي اونا جايگزين گردان ما شدند، گردان ما را جهت بازسازي به عقب بردند. صبح روز بعد عراق منطقه را بمباران شيميايي كرده بود.
مي گفتند: عده زيادي از رزمندگان شهيد شده اند. بعد از چند روز از عمليات كه مي گذشت گردان ما را براي بازسازي به پادگان انتقال دادند. بعد به مرخصي رفتيم . در شهر چند روزي بود در حال تشييع پيكر شهدا بوديم . يه روز بعد از ظهر بود از سپاه آمدند و خبر دادند پدرتان در عمليات شلمچه شيميايي شده و در بيمارستان انديمشك است. برادرم با پسر عمويم براي كسب اطلاع به انديمشك رفتند تا اينكه چند روز بعد تلفني خبر دادند حاجي شهيد شده و قرار فردا پيكرش را بياريم.
صبح اون روز با دوستان رفتيم راه آهن ، قطار حامل شهدا به ايستگاه رسيد . پيكر مطهر پدرم را از قطار پايين آوردند . يك تابوت بود كه پرچم سه رنگ جمهوري اسلامي را روي آن كشيده بودند و روي آن نوشته شده بود پيكرمطهر «شهيد حاج قربانعلي شاه بلاغي» از شملچه . اعزامي از سپاه كرج .
من در حالي كه به نوشته فوق خيره شده بودم هنوز باورم نبود بي اختيار در جعبه را كنار زدم و با چهره نوراني پدرم مواجه شدم كه گوئي آرام و با نشاط سالهاست به خواب رفته در حالي كه اشك از چشمانم سرازير بود زمزمه ميكردم:
خوشا آنانكه در ميزان وجدان حساب خويش بسنجيدند و رفتند
خوشا آنانكه با اخلاق و ايمان حريم دوست بوسيدند و رفتند
خوشا آنانكه در راه عدالت بخون خويش غلطيدند و رفتند
خوشا آنانكه در ياري رهبر حبيب ابن مظاهر را پسنديدند و رفتند
والسلام
پایان