در سالروز شهادت شهید«محمد حسینی اردکلو»
... مامان من نمي‌خورم من دارم مي‌روم جبهه كه آنجا همين نان خالي هم نمي‌خوريم. گفتم: شما داريد مي‌رويد خواستم سفره‌تان كمي قشنگتر باشد. گفت: نه مامان...رزمنده های ما با گرسنگی می جنگند و شهید می شوند. نمی خواهم من همچین تشریفات را داشته ...
نپذیرفتن کوچیکترین تشریفات در روز وداع

نویدشاهد البرز:

شهيد «محمد حسيني اردكلو» در بیست وششم آبان ماه سال 1338، در خيابان خزانه تهران در يك خانواده مذهبي ديده به اين دنياي فاني گشود و ايشان نزد مادرشان زندگي مي نموده اند بعد از اين كه به سن 7سالگي رسيد، براي آموزش كسب علم و دانش وارد مدرسه شد و تحصيلات خود را در يكي از مدارس تهران تا مقطع دیپلم گذرانید و دیپلم خود را در رشته اقتصاد کسب کرد. چون از همان بچگي علاقه زيادي به جبهه و دفاع مقدس داشت و از آنجايي كه پدر ايشان باز نشسته استوار ارتش بودند ايشان نيز راه پدر خويش را در پيش گرفت و به عنوان تكاور در ارتش شروع به خدمت كرد.

وی از همان بچگي با سختي ها و تلاشگری آشنا بود و در نزد مادر خود زندگيش را سپري نمود و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايشان نيز همپاي ديگر جوانان غيور اين مرز و بوم لحظه اي نتوانست آرام نشيند و با آموزش هاي لازم سپس در سال 1359، با لشکر 23 تهران اوايل جنگ عازم جبهه هاي حق عليه باطل گرديد و بالاخره در تاريخ بیست و دوم مهرماه 1359، در منطقه عملياتي «سرپل ذهاب» بر اثر اصابت گلوله به ناحيه پيشاني به درجه رفيع شهادت نائل گشته است.

روایتی از خاطرات زندگی شهید«محمدحسینی اردکلو» از زبان مادر:

من مادر شهيد «محمد حسيني اردكلو» هستم. از اينكه من خودم را معرفي مي كنم يك مادر خيلي كوچك خودم را حساب مي كنم. زمانيكه اين بچه مي‌خواست به دنيا بيايد در صورتيكه 6 تا بچه ديگر داشتم ولي اين بچه برايم خيلي عزيز بود يك حالت ديگري داشتم قبل از اينكه به دنيا بيايد دوست داشتم پسر باشد و اسمش را محمد بگذارم و خداوند عالم يك همچين شانسي را به من داد و کودکم به دنيا آمد و اسمش را محمد گذاشتم.

محمد بچگي بسيار آرام بود 2 يا 3 ماه مانده بود ديپلم بگيرد كه انقلاب شد ايشان ديگر ادامه تحصيل نداد و رفت وارد انقلاب شد و چون دوست داشت به ارتش برود وارد ارتش شد.

گفتم: چرا هنوز تحصيلات تمام نشد به ارتش رفتي؟ گفت: چون دوست داشتم به ارتش بروم هنوز دوره آموزش بود كه انقلاب شد و فعاليتش را همان جور كه دوست داشت، انجام داد. 2 يا 3 سال به زاهدان منتقل شد و بعد از آن فرستادند كرمانشاه در ارتش ايشان «هوابرد» بودند تااينكه 5 يا 6 روزي به مرخصي آمد. آخرین دفعه که وقتي مي‌خواست برود من غذايش را آماده كرده و مقداري هم سبزي خوردن و سالاد هم سر سفره گذاشته بودم. خيلي ناراحت شد، گفت: مامان من نمي‌خورم من دارم مي‌روم جبهه كه آنجا همين نان خالي هم نمي‌خوريم. گفتم: شما داريد مي‌رويد خواستم سفره‌تان كمي قشنگتر باشد. گفت: نه مامان...رزمنده های ما با گرسنگی می جنگند و شهید می شوند. نمی خواهم من همچین تشریفات را داشته باشم. به هر حال ايشان خداحافظي كرد در صورتيكه چند بار به مأموريت رفته بود.

من هيچ تشريفاتي برايشان نكرده بودم اين دفعه نمي‌دانم چه حالتي پيدا كرده بودم كه گفتم: محمدجان! شما داريد مي‌رويد؛ حضرت علي‌اكبر هم به میدان رفت. من ناراحت نيستم ولي چيزي كه هست، شجاع باش. گفت: مامان تو خودت مي‌داني كه من از اين حرفها ناراحت نيستم. گفتم: مامان اجازه بده از زير قرآن رد كنم. خدايش نمي‌دانستم اين سفر سفر آخر اوست چون خيلي شجاعانه ايستاده بودم از برادرها و زن برادرها و خواهرانش خداحافظي كرد. از زير قرآن رد شد و بوسيد و رفت مي‌رفت و همه‌اش پشت سرش را نگاه مي كرد.

مي‌گفت: مامان دعا كن كه پيروزي با ما باشد. گفتم محمد مگر خبريه؟ گفت نه مامان فقط دعا در سال 59 كه رفتند جبهه يك هفته مرخصي گرفته و آمدند دفعه دوم كه رفتند ايشان با 72 نفر شهيد شد حتي از تلويزيون اعلام كردبعد از آن جنازه‌اش را دامادم تحويل گرفت و در سرپل ذهاب شهيد شد.

خاطرات ايشان خيلي زياد است اگر من بخواهم تعريف كنم مي ترسم حاشيه بروم ولي عرض كردم كه اين بچه از همان اولي كه به دنيا آمد خيلي متعصب بود و با بقيه فرق داشت ولي تمام بچه‌هايم از اين تعجب مي كردند و مي‌گفتند كه محمد برادر ما يك چيز ديگري است ما به او احترام مي‌گذاريم در صورتيكه 10 يا 12 سال از آنها كوچكتر بود ولي بي‌نهايت به او احترام مي‌گذاشتند.

صبح كه مي‌شد سر نماز مي‌ايستاد يك حالت به خصوصي داشت من مي‌ديدم اين بچه با اخلاص و تواضع خاصی، دستهايش را به سوي آسمان دراز مي‌كند مي‌گفتم: چي از خدا مي‌خواهي ان شأالله درست تمام مي‌شود به دانشگاه قبول مي‌شوي شغل دكتري يا مهندسي پيدا مي‌كني. خدا شاهد است. مي گفت: مامان من در يك خط ديگري هستم هنوز هم انقلاب نشده بود و ايشان هيچ نظري نداشت ولي مي‌گفت: من فكر ديگري مي‌كنم من فكر مي كنم كه ايمان قوي داشته باشم و اون مدرسه‌اي كه ايشان مي‌رفت تاآنجايي كه من مي‌دانم معلم و مديران هيچ شكايتي از ايشان نداشتند حتي از ايشان تعريف هم مي كردند، پيشاهنگي هم رفتند و فعاليت هم مي كردند.به ورزش کاراته هم علاقمند بود گفتم: خيلي دوست داري؟ گفت: مامان به دردم مي‌خوره.

در وصيت‌نامه‌اش نوشته بود : « اين دنيا ارزش ندارد، نگذاريد مادرم گريه كند شما جاي پدر من هستيد چون داماد ما هم كرمانشاه بودند اون موقع اين وصيت‌نامه را به او داده بود يك قرآن و كتاب دعا هم همراهش بود. زمانيكه شهيد شده بود وصيت‌نامه دست دامادم آقا الماسي بود نوشته بود اگر من شهيد شدم و يك همچين سعادتي داشتم، شما جاي پدر من هستيد. مادرم را نگذاريد زياد گريه كند. ايشان وصيت‌نامه و قرآن را به من نشان دادند حتي برايم خواندن وقتي كه آقاي الماسي (دامادم) شهيد شدند ديگر نمي‌دانم كه اين وصيتنامه چه شد.

آن روزي كه پسرم شهيد شد هنوز جنازه را تحويل نداده بودند من خيلي گريه مي كردم عروسم يك دستمال داشت آورد به من داد و گفت: مامان اين را بگير مال محمد است و من دستمال را گرفتم و خوابم برد. خواب ديدم كه يك جنازه‌اي جلوي من است و يك پرچم سبز به رويش انداختند. ديدم ايشان مثل يك ملائكه‌اي از آسمان با لباس سفيد كاراته آمده و روي تابوت ایستاد. يكدفعه هم خواب ديدم گفت: مامان گفتم: بله ، گفت: مامان چرا به مكه نمي‌روي؟! پولش را كنار گذاشته‌ام تقريباً 2يا 3 روز بود كه شهيد شده بود. من اصلاً بدون اينكه حرفي بزنم رو كرد به برادرش و زن برادرش گفت: داداش محمود مامان مكه را بفرست. من دوست دارم مامانم به مكه برود كه من از خواب بيدار شدم و فرداي همان روز رفتم بنياد و اسمم را مكه نوشتم و به مكه هم رفتم و برايش زيارت كردم پول مكه را هم نداشتم هر چه بچه‌ها گفتند كه ما پول مي‌دهيم قبول نكردم فرشهايم را فروختم و گفتم دوست دارم با پول خودم به مكه بروم.



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده