روایتی از بمباران دزفول؛ لعنت به تو ای جنگ!
نویدشاهد البرز:
«شهید نادر جعفری» فرزند احمد و صدیقه در سال 1340، در «کرمانشاه» به دنیا آمد. وی تحصیلات خود را تا دیپلم به پایان رساند. در زمان جنگ تحمیلی از طرف ارتش به سوسنگرد اعزام شد و بر اثر اصابت ترکش در تاریخ بیست و نهم شهریور ماه به درجه رفیع شهادت نایل گشت و پیکر پاک شهید در گلزار شهدای مهرآباد ملایر به خاک سپرده شد.
روایت کابوس بمباران دزفول به نقل قول از مادر شهید:
چه گويم! يا چه بنويسم! چه دارم ؟كدامين حسنت اي گل! برشمارم ...
پسرم نادر از همان اوايل جنگ در جبهه عاشقانه جنگيد و لحظه اي از آن وظيفه الهي سرپيچي نكرد. بيادم هست كه در يكي از مرخصي هايش بسيار ناراحت بود و بيشتر در افكار خود فرو مي رفت. وقتي جوياي احوال پريشانش شدم با ناراحتی از بمباران فجيع دزفول سخن گفت: او در حالي كه اشك در چشمانش جمع شده بود، گفت: مادر جلوي چشمانم بر اثر بمباران بعثيون عراق به سر ملت مظلوم دزفول فردي را كه صلواتي به رزمنده ها چايي مي داد تكه تكه كردند، پاساژ بزرگي كه در آنجا بود ويران كردند و شعله هاي آتش تمام پاساژ را فرا گرفته بود. وقتي براي كمك به آن انسانهاي مظلوم رفتم آنچه ديدم باور نکردنیست بدنهاي بي سر بدنهاي بي دست وپا. زنان بي پناه فرزندان مظلوم مادران در آتش مي سوختند و از حمله بمب افكنهاي عراقي خبر مي داد.
شهید
گفت: مادرجان! صحنه اي را كه ديدم تا آخرين
لحظه در زندگيم فراموش نخواهم كرد در يك گوشه سربازي در حالي كه آخرين نفس هايش را
مي كشيد، سينه اش پاره شده بود. بلافاصله بالاي سرش رسيديم با زحمت اشاره كرد به
طرف جيبش با سرعت دست در جيبش كردم عكسي از خانواده اش به همراه دو نامه يكي براي
خواهرش وديگري براي نامزدش به همراه نشاني واحدش و گروه خونش در جيبش بود. چند
لحظه بعد هم جان سپرد. نامه ها را در جيبم گذاشتم.
هر طرف كشته و زخمي افتاده بود. آمبولانس ها و آتش نشاني و خبرنگارها رسيدند. مي خواستم شليك كنم تا مردم پراكنده شوند ولي با خود گفتم مردم بيشتر مي ترسند. دود و آتش تمام پاساژ را فرا گرفته بود من از يكي از مأموران آتش نشاني لباسش را گرفتم و داخل پاساژ شدم وارد آل جهنم شدم در گوشه اي پيكر سوخته و زغال شده ديدم كه سرنداشت.
خدايا! چگونه مي توان اين جنايت را توجيه كرد ناگهان در گوشه ايي كالسكه بچه اي را ديدم به طرفش دويدم ديدم كه حتي لباس هايش پاره نشده است ميان موج دود فكر كردم شايد عروسكي است. دستش را گرفتم وكشيدم كه او را بغل كنم اما با ترسي كه تمام وجودم را فرا گرفته بود ديدم دستش در دستم ماند و پيكربي جانش به زمين افتاد طفل كوچك كباب شده بود گويي غنچه سر از كابوس هاي سبز خود بيرون نياورده بسوزد. داشتم از ترس ديوانه مي شدم كه شخصي از بالاي بام كيسه ايي را پرت كرد و فرياد زد يك سرو يك دست است گيج و مبهوت اطرافم را نگاه مي كردم.
آمبولانس ها آژيركشان زخمي ها را به بيمارستان منتقل كردند. شخصي شاهرگ دستش قطع شده بود. چفيه ام را باز كردم كه مچ دستش را ببندم اما اوگفت: براي كسي كه بيشتر از من احتياج دارد، نگه دار... خيلي خسته وخشمگين بود. مي خواستم با صداي بلند گريه كنم من خواستم فرياد بزنم لعنت به تو اي جنگ! اي كاش بيست نفر مثل مرا كه براي گشتن وكشته شدن آمده ايم مي گرفتي اما آن كودك زنده بود وبي گناه وبي پناه در آن حريق جهنمي نمي سوخت.
چند ماشين با بلند گو تقاضاي خون براي زخمي ها كردند. من با دوستم فرهاد براي اهداي خون به پايگاه وحدتي رفتيم. در آن جا هم با وحشت به لباس هاي خوني ودست هاي تا مچ غرق در خون ما نگاه مي كردند. مدت كوتاهي از خون دادنمان نگذشته بود كه صداي انفجار مهيبي ديگر ما را به خود آورد .اما ياراي بلند شدن و رفتن و امداد رساندن را نداشتم ونشستم و به غروب خونين خورشيد نگاه كردم .
آري پسرم می گفت و صداي هق هق گريه اش بود و چهره اش که با قطره هاي سرشك ش شسته می شد و صداي گريه هايش هنوز در گوشم زمزمه مي كند.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری