نامه ای که روز عاشورا رسید...
نویدشاهد البرز:
شهید «غلامرضا صادقی» فرزند بیژن به تاریخ بیست و دوم اردیبهشت 1347، در شهرستان «نوشهر» در خانواده ای مومن و متدین دیده به جهان گشود. پدرش کارمند شرکت نفت و مادرش زنی خانه دار بود. وی دوران کودکی را در آغوش گرم خانواده سپری و بعد از آن وارد مدرسه شد. شهید بزرگوار دوران تحصیلات خود را تا چهارم ابتدایی در کرج سپری نمود و سپس مشغول به کار شد تا اینکه زمان خدمت وی فرا رسید که پس از آن لباس سربازی پوشید و دوره آموزش نظامی را پشت سر نهاد و از طرف لشکر 88 زاهدان به منطقه غرب اعزام گردید که پس از چند ماه حضور در آن منطقه و جهاد در راه دفاع از وطن و انقلاب سرانجام در تاریخ بیست وششم شهریور ماه 1366، در منطقه عملیاتی سومار به درجه رفیع شهادت نائل گشت و پیکر پاک این شهید در آن منطقه در حال حراست و پاسداری از میهن اسلامیمان است. شهید غلامرضا صادقی به روایت از مادر:
من مادر «شهيد غلامرضا صادقي» هستم؛ شهيد در سال 1347، در شهر «چالوس» به دنيا آمد . خدا 7 سال به ما بچه نداد بعد از 7 سال اين پسرم را به ما داد كه نذر امام رضا كرده بودم. او رابه مشهد بردم، نزد حرم امام رضا(ع) همان جا هم نامش را غلامرضا گذاشتم. تا كلاس ششم ابتدائي درس خواند بعد به عنوان كارگر در «كارخانه رنگ رزن» شروع به کار کرد . تا اينكه بزرگ شد و به سربازي رفت.
یک روز گفت: قصد دارم به سربازي بروم. گفتم: مادر جان! برايت زود است. گفت: نه مادر الان کشور نیاز دارد، مي خواهم بروم . سه ماه آموزشي اش را نزديك «مشهد» در «تربت حيدريه» دوره ديد بعد از سه ماه آمد و گفت: مامان براي خداحافظي آمدم. خواهرش را صدا كرد و گفت: من بروم ديگر بر نمي گردم. فقط تو اتاق من كسي نرود. فقط مادر اجازه دارد، خودش مي داند كه با وسایل من چه كار بكند.
لحظه اي كه مي خواست خداحافظي كند و برود. بر مي گشت پشت سرش را نگاه مي كرد مثل اينكه خودش مي دانست كه ديگر بر نمي گردد. رفته بود که بعد از چند دقیقه بازگشت و گفت: مامان فرمم را جا گذاشتم. آمد گرفت و رفت. خيلي خوب و مهربان بود بعد از چند وقت يك نامه فرستاد كه روز عاشورا بود، نوشته بود اينجا براي امام حسين(ع) عذاداری می کنند و نذری می دهند و ما هم كمك مي كنيم. گفت: مامان ان شاالله بعد از عاشورا و تاسوعا من بر ميگردم و يك نامه هم دارم كه برايت مي فرستم يك هفته گذشت من ديدم نامه اش نرسيد نگو همان روز به شهادت مي رسد.
نامه را هم مي آورند به همسايه مان مي دهند و آنها هم نامه را به من ندادند. من هم خيلي دلم شور مي زد. مي گفتم: اين كه مي گفت: نامه را مي فرستم پس چرا نيامد همسايه ها مي آمدند مي پرسیدند: از غلامرضا خبر داريد؟ مي گفتم: نه ولي قرار بود نامه بفرستد كه از نامه اش هم خبري نيست. چند روز بعد خبر شهادتش را براي ما آوردند. گفتند پیکرش در خاك كربلاست و ساكش را دادند و رفتند.
شهید «غلامرضا صادقی» خیلی به خانواده اش احترام مي گذاشت يك روز مانده به روز مادر براي من كادو می داد. خيلي با خدا و با ايمان بود بسیار ساده می پوشید و اهل تجملات و زرق و برق نبود.
ما هر سال به مشهد می رفتیم، خیلی دوست داشت که به کبوترهای امام رضا گندم بدهد. من گندم توی دستش گندم می ریختم و او برای کبوتر ها می ریخت.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری