گفتگوی اختصاصی با همسر صبور شهید دولت ؛«شهید سعید عالیانی»
شهدای دولت در راه حفظ و تحکیم پایه های نظام
اسلامی ایران تلاش کرده و با همت والا و معرفت سرشار و عزم راسخ جانشان را در این
راه تقدیم انقلاب اسلامی کردند. همه کارمندان متعهد نظام جمهوری اسلامی ایران
بایستی ادامه دهنده و تکمیل کننده راه و میثاق شهدایی باشند که از همه چیزخود
گذشتند. شهدای دولت در روزهای سخت جان خود را سپر گلوله های دشمن کردند تا
نظام وملت آسیب نبینند و دیروز شهدای دولت
برای اعتلای نظام اسلامی و آسایش و آرامش جامعه ایثار کردند و امروز همه کارمندان
باید در راستای حفظ اسایش و ارامش مردم و مهم دانستن اهداف کلان جامعه به جای
منافع شخصی ، قدم بردارند.
«شهید سعید عالیانی » یکی از کارمندان ارشد
وزارت کشور بود که در روزهای پرشور
خدمتگزاری خود به این مرز و بوم فارغ از اندیشه پست و مقام به خدمت برای مردم و
میهنش می اندیشید. این شهید عزیزهم مانند دیگر شهدای دولت، چه درزمان خدمت در دولت و چه در خاکریزهای
جبهه، عالیترین درجه انسانی را به منصه ظهور رساند و با تلاش و تعهد خالصانه و
ایثار و جانفشانی اش پرچم ایران اسلامی را بر بلندای قله های عزت و اقتدار به اهتزار در آورد.
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز با همسر شهید «سعیدعالیانی» تقدیم حضورتان می کنیم:
*** ضمن معرفی خود از اولین روزهای آشنایی واز خدمت شهید در دولت بفرمایید؟
من "ملک نساء رضایی" متولد 1342، من با شهید نسبت فامیلی داشتم و مادر شهید، دختر عموی پدرم بود . در زمان ازدواجمون شهید، سرباز بود و بعد سربازی یک دوره سپاه دید. در سربازی، مسئول کمپ اسرا بود و بعد از سپری شدن دوران سربازی ایشان تصمیم گرفت که به جبهه اعزام شود.
پانزده نفر از جوانهای متعهد که با همدیگر قسم برادری یاد کرده بودند، برای آموزش به پادگان امام حسین رفتند که از طریق سپاه اعزام شوند. شهید در این دوره آموزشی خوش درخشید و مسئول آموزش سپاه از وی خواست که برای آموزش انجا بماندو این موضوع ناراحتشان کرده بود و می گفت که ما داریم از این جنگ جا می مانیم.
چند ماهی مشغول اموزش در سپاه بود که دخترمان " زهرا " بدنیا آمد و هزینه زندگیمان بالارفت و شهید به طور جدی دنبال کار رفت. تا قبل از اون فعالیتهایی که انجام می داد مزدی نداشت. چندتا کار به ایشان در دولت پیشنهاد شد. ایشان جذب وزارت کشور شد و تا حدودی کار در وزارت خانه دست و پای او را برای رفتن به جبهه بسته بود.
تعهد بالای کاری که داشت، زبانزد بود . اگر گاهی ما به او تلفن می کردیم و با ما صحبت می کرد، زمانی را که با ما صحبت می کرد را حتما در نظر می گرفت و کار می کرد تا جبران شود. خیلی به این مسایل اهمیت می داد. یک ماشین به او داده بودند که با آن رفت و آمد کند. هرگز به یاد ندارم که کار شخصی با ماشین اداره انجام داده باشد وقتی کار شخصی داشت به خانه می آمد ، ماشین را می گذاشت و موتورگازی را سوار می شد و دنبال کار شخصی می رفت . اگر بهش می گفتیم سر راه نون بخر. به خونه می آمد موتور را بر می داشت و به نانوایی می رفت. حواسش کاملا به بیت المال بود. به نماز اول وقت خیلی معتقد بود. با خودکار که مال اداره بود، نوشته شخصیش را نمی نوشت.
اردیبهشت 1365، از طرف وزارت کشور اجازه اعزام به جبهه به وی داده شد، خودش
خیلی خوشحال بود چون مدتها منتظر بود اما من گفتم: شما با دو تا بچه قدو نیم قد
چطور می خواهی به جبهه بروی. گفت: اگر فردا جنگ تمام شود، من چه جوری تو چشم
خانواده شهدا نگاه کنم که هیچ قدمی برنداشتم. تو هم نمی توانی در چشم خانواده شهدا
نگاه کنی چون شوهر خود را در کنار خود نگه
داشتی. گفتم: حرف حقی می زنی...
*** شباهت بین کارمندان امروز و کارمندانی که در دفاع مقدس شهید شدند چیست؟
زمین تا آسمان بین کارمندانی مانند شهید عالیانی و بعضی از کارمندان امروز تفاوت است . من همین اواخر برای کاری به اداره ای زیاد مراجعه می کردم و می دیدم که کت کارمند روی دسته صندلی است و خود کارمند ساعتها جوابگوی ارباب رجوع نیست. شهید سعید عالیانی بسیار تعهد کاری بالایی داشت و وظیفه شناس بود . همسرم وقتی شهید شد، بیست و پنج سالشون بود و وقتی من بیست و پنج ساله های اون موقع را با حال حاضر مقایسه می کنم می بینم تفاوت از زمین تا آسمان است.
شخصیت و منش شهید طوری بود که بسیار به پدر و مادرشان احترام می گذاشت، در حدی که حتی پیش پدر و مادر فرزندانش را نمی بوسید. می گفت: من روم نمیشه که به پدرم بگوییم: من هم پدر شدم. غیرمستقیم به بچه ها محبت می کرد.
باید با میکروسکوپ جستجو کنی تا بتوانی چندتا انسان مثل شهید با آن تعهدکاری بالا پیدا کرد.
شهید در تب و تاب رفتن به جبهه بود که در اداره کسی را جایگزین کند و برود اما اجازه نمی دادند.یک روحانی داشتیم که در مسجد محل بود و شهید پیش او می رفت برای کارهایشان استخاره می کرد. هر وقت برای جبهه رفتن شهید استخاره می گرفت، بد می آمد. یک روز از شهید می پرسیده بود که پدر و مادرت و همسرت راضی هستند؟ شهید به خانه آمد و از ما پرسید و دید همه ما ناراضی هستیم. مادر شوهرم اصلا راضی نمی شد. می گفت: کسایی که بچه ندارند بروند تو دوتا بچه قدو نیم قد داری.. خلاصه شهید خیلی دوست داشت برود اما انگار کارها درست نمی شد که برود.
یک شب من خواب دیدم که با همسرم در یک دشت زیبا نشسته ایم . از خواب بیدار شدم به شهید گفتم من همچین خوابی دیدم که گفت : خوب خدا رو شکر که امضاء شد.
در وزارت کشور بود که قرار بود یک چهل و پنج روز به جبهه برود. در سی و یکم فروردین اعزام شد و یک چهل و پنج روز رفت و برگشت.
بعد از بازگشتش از جبهه یک روز که به اداره می رفت، من و زهرا هم با او رفتیم . کاری در اداره داشت انجام داد و برگشت. از چهره اش دانستم که خبری در راه است و خوشحال بود. پرسیدم چی شده ؟ گفت: به من پیشنهاد زیارت حج تمتع را دادند . من خوشحال شدم و گفتم: چه خوب! گفت : ولی من نپذیرفتم. گفتم: چرا؟ گفت: من نه پولشو دارم و نه آمادگیشو دارم. من گفتم : مشکل پول نداریم من چند تیکه طلا دارم می فرشیم ... گفت: نه حج من در جبهه است. گفتم که می خواهم به جبهه بروم اگر قرار باشد من در اداره خدمت نکنم باید به جبهه بروم آنجا بیشتر به من نیاز دارند. من به انها گفتم: اگر با اعزام من به جبهه موافقت کنید من می خواهم به جبهه برگردم.
"شهید سعید عالیانی" زیارت حج را با چهل و پنج روز جبهه عوض کرد دوباره به جبهه برگشت . پنج تیر ماه رفت و چهاردهم تیر ماه شهید شد.
همیشه می گفت من یک کارمند جز هستم بعد از شهادتش ما متوجه شدیم که رییس حراست وزارت کشور بوده است . همکارانش می گفتند: وقتی شهید عالیانی به عنوان ریاست حراست وزارت کشور انتخاب شدند خیلی کارها برای وزارت خانه انجام دادند. می گفتند: اولین کاری که شهید انجام داد یک نمازخانه خوب و بزرگ برای اینجا درست کرد. وقتی من در آن نمازخانه، نماز خواندم حضورش را در انجا احساس کردم.
خیلی به نماز اول وقت اهمیت می داد و می گفت: همه چیز از نماز شروع می شد. خودش هم در حال نماز خواندن شهید شد.
*** به چه صورت در جبهه شهید شدند:
ماجرای شهادتش اینگونه بود که درمنطقه عملیاتی مهران فرمانده دسته بود، شب را بیدار بودو به رزمندگان گفته بود که استراحت کنندولی خودش بیدار بود و می گویند که نماز شب را خواند و رفت دوتا اسیر هم گرفت و امد و در حالیکه نماز صبح را می خواند ترکش می خورد وقتی که بالای سرش می آیند، شهید شده بود.
شهید یک انسان کامل بود هر کس با او برخورد داشت، جذب وی می شد و هیچکس را سراغ ندارم که بگویید حرکتی کرده که من از او ناراحت شدم. خیلی مهربان بود وقتی پای دین و اعتقادات وسط می امد دیگر کسی بالاتر از دین نبود.
اهل امر به معروف و نهی از منکر بود و همیشه می گفت: وقتی یک منکری در جلوی چشم شما اتفاق می افتد و سکوت کنید، در قیامت باید جواب بدهید. یادم میاد یک روز با هم بیرون رفتیم، میدان انقلاب تهران بودیم که چندتا جوان با هم دعوا می کردند، رفت جلو به آنها صحبت کرد و لباسهای آنها را مرتب کرد و به دعوا خاتمه داد و آمد. در این مواقع خیلی با درایت کار می کرد.
عملیات آزاد سازی مهران در راه بود و پنج روز مرخصی گرفته بودند که خانواده را ببینند و بروند در این پنج روز امد از همه فامیل حلالیت گرفت و در هنگامی که می رفت که با قطار به جبهه برود موقع اذان بود و موقع نماز حالش به کلی دگرگون می شد و اون روز هم گفت: باید نمازم را بخوانم و توی پله های راه آهن نمازش را خواند و این رفتنش با دفعه های قبل فرق داشت دایم بچه ها را می بوسید و حلالیت می خواست پدرش به من گفت که این دیگه بر نمی گردد.
دو تا از دوستاشون «ناصر شریفیان» که جانباز هستند و «محمدباقر ناسوتی» شهید شدند
و قبل از شهادتش که با دوست و همرزمش ناصر
شریفیان صحبت می کند می گوید: من از خدا دو چیز می خواهم یکی «شهادت» برای خودم و
دیگری «صبرعظیم» برای خانواده ام. درکش برای خانواده خیلی سخت است . برای من ممکن شهادت بهترین مرگ باشد اگر چه جان دادن سخت است اما خیلی شیرین است در
راه خدا شهید شدن و به لقاء الله رسیدن اما فراق برای خانواده بسیار سخت است.
یک موقعی یکی از همسایه ها می گفت : از صبر شما حالم بد میشه چه جوری اینقدر صبوری... من این خاطره را برایش تعریف کردم و گفتم: دعای شهید برای من خیلی گیرا بوده است .
***
خبر شهادتشان را چطور به شما دادند؟
روزی که خبر شهادت شهید را به ما دادند من به رفت و آمد یک موتوری در کوچه امان مشکوک شده بودم و به مادر شهید گفتم : حاج خانم یک موتوری از صبح تو کوچه بالا و پایین می رود فکر کنم مال سپاه باشند و حاج آقا رفتن بیرون و با آنها صحبت کردند. به ایشان گفتند که پسر شما زخمی شده و باید برویم بیمارستان که حاج آقا گفتند نه زخمی نشده است. پسرم اینجوری نمی خواست. می گفت : نه می خواهم اسیر شوم ونه جانباز که باعث سختی خانواده ام شوم. خلاصه وقتی آنها دیدند که حاج آقا امادگی را دارد، خبر شهادت را دادند.
چهلم اقا سعید که تمام شد محرم شد و ما مشکی که برای عزای آقا سعید تنمون بود با همون وارد محرم شدیم و یکی از فامیلهای ایشان خواب دبده بود که سعید یک کاسه حنا آورد و گفت که به مادرم بگویید عزای من را با عزای امام حسین یکی نکند.
مادر شوهرم می گفت: پسرجان! تو اینقدر حی و حاضری که حواست به همه چیز هست.
*** خواب شهید رامی بینید؟
شهید گاهی به من در خواب چیزهایی می گوید که من در آینده نزدیک می بینم. حضورشان را کنارم خیلی احساس می کنم. یکبار من و دخترم اقدام کردیم که اربعین در کربلا باشیم و یک کاروان را به ما معرفی کردند و رفتیم اسم نوشتیم. ما جز جایگزینهای آخر بودیم. من یه خرده ترس در دلم بود چون هنوز آمریکاییها در عراق بودند و من یک دختر جوان همراهم بود. ما در اتوبوس دو نفر آخر بودیم و در این سفر من عجیب حضورش را در کنارم احساس می کردم . به مهران که رسیدیم من تا صبح نخوابیدم و دردشت مهران حضورش را احساس می کردم و نزدیکی او را حس می کردم و ارامش خیالی داشتم.
من سه سال با همسرم و پدر مادرش زندگی کردم و هفت سال بعد از شهادت همسرم با پدر و مادرش زندگی کردم. از سال 1372، به بعد من با دخترهام بطور مستقل زندگی کردیم.
گاهی من بوی عطرشو توی خونه حس می کنم . در زمان حیاتش یه عطر تی رز می زد من گاهی عطرشو توی خونه حس می کردم. وقتی پیکرشو آوردند بوی عطرش همه جا را پر کرده بود.
*** برای دولت چه کارهایی انجام می دادند؟
از کارشان برای من زیاد صحبت نمی کرد چون خودش دوست نداشت من زیاد کنکاش نمی کردم و خیلی از کارهای ایشان را من بعد از شهادتش متوجه شدم. مراقب بیت المال بود و همکارانش می گفتند که ما جوان مثل ایشان کم داریم اگر مثل ایشان چند تا در دولت بود، خیلی خوب می شد.
در وصیت نامه اشان نوشته اند که امیدوارم فرزندانم سربازی از سربازان امام زمان تربیت شوند و به پدر و مادر و من سفارش کرده است مواظب حجاب و نماز و چیزهایی که می تواند انسان را از پلیدی نجات بدهد باشیم.
*** سخن پایانی
در این هفته دولت کارمندان بدانند که چه کسانی برای این مملکت جان و مال خود را فدا کردند . سعی کنند که تعهد کاری را بالا ببرند و یک مقدار به فکر ارباب رجوع باشند. هرچند من می دانم خیلی از کارمندان در بعضی از سازمانها زحمت می کشند.
من هر وقت بهشت زهرا می رویم و عکس شهدا را می بینم می گویم: خدایا ما را شرمنده شهدا قرار نده. کاش می شد این شکاف نسل ها برداشته می شد و نسل جدید هم با راه و آرمان شهدا بیشتر اشنا می شدند .
گفتگو از نجمه اباذری