شهیدی که با دستکاری شناسنامه خواست به جبهه برود/ شهید محمدرضا امینی
"شهید حسین امینی" در تهران بدنیا آمد و تحصیلات خود در تهران ادامه داد و تا اول راهنمایی تحصیل کرد . در سن کم به جبهه رفته بود و خدمت مقدسی خود را هم گذراند و در روزهای پایانی خدمت سربازی خود در اثر واژگونی خودرو و در حین خدمت مقدس سربازی در تاریخ بیست و هفتم 1369 به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
روایت خاطره از محمد رضا امینی:
اوایل جنگ بود و محمد رضا مدرسه می رفت. چند ماهی که از جنگ گذشت محمدرضا مدرسه نرفت و عضو بسیج شد و شب و روز در بسیج فعالیت می کرد. خواست که از طریق بسیج به جبهه اعزام شود اما نتوانست برود چون سنش کم بود، او را نبردند.
خلاصه محمدرضا هر روز دنبال یک راهی بود که مسیر خود را به سوی جبهه هموار کند و هر روز شوق جبهه و خط مقدم در وجودش بیشتر شعله می شد.
تا اینکه یک روز آمد و گفت : بابا شناسنامه من را بده می خواهم بروم یک پایگاه دیگه ... خلاصه من خیلی باهاش صحبت کردم که صبر کن ولی نپذیرفت و شناسنامه را به دادم و بهش گفتم: باشه اینطور که امام دستور دادند من نمی توانم جلو شما را بگیرم ، هر کاری که دوست داری بکن. من بیشتر اوقات سر کار بودم و چند روز بود که محمدرضا خانه نیامده بود. همه پایگاهها را گشتم، نبود. ما فکر می کردیم کارش درست شده و به جبهه اعزام شده است.
بعد از چند روز آمد و گفت من هر پایگاهی رفتم شناسنامه ام قبول نکردند حتی قم هم رفتم ولی موفق نشدم. با بچه ای همسایه رفته بودند قم چون شنیده بودند که انجا بدون شناسنامه می برند ولی آنجا هم آب پاکی را ریخته بودند روی دستشان و دست رد بر سینه اشان زده بودند.
تااینکه با چند نفر از دوستانش رفته بود شناسنامه اش را دستکاری کرده بود اما در پایگاه متوجه شده بودند و به آنها گفتند: شما شناسنامه هاتونو را دستکاری کردید.
من شناسنامه اش را نگاه كردم، ديدم خط زدند و مشخص بود دستکاری شده است. من هم از روی سادگی رفتم و گفتم: اینها شناسنامه هاشونو دستکاری کردند، در حالیکه آنها گفته بودند، شناسنامه هايمان گم شده است.
خلاصه ما را دادگاهي كردند، آن زمان 90 هزار تومان از من پول ميخواستند برای اینکه شناسنامه را بدهند. گفتم: خوب امام دستور دادند كه جوان ها بروند، من چه كار كنم. خلاصه يك جوري ما را آزاد كردند تا اين كه بعد از چند وقت موفق شد تا اسمش را نوشتند و عازم جبهه شد.
6 ماه تو جبهه بود و بعد از 6 ماه به مرخصی آمد و گفت: بابا من مي خواهم به سربازي بروم. گفتم: من حرفي ندارم و سربازي رفت.
آن موقع هم جنگ بود يك مدت چهلدختر بود از آن جا هم بردند طرف اروميه كه آن جا خدمت ميكرد، مرخصی كمتر مي آمد.
محمدرضا نامه مي نوشت و مي فرستاد. مي گفت: بابا تو پول نداري مرخصي آمدن و رفتن خرج دارد. من هم يك كارمند ساده بودم تا اين كه 25 روز مانده بود که خدمتش تمام شود. ما نفهميديم چه جوري شهيد شده يك دفعه خبر آوردند كه پاي پسرتان شكسته فلان جا است ما هم سوار ماشين شديم، بطرف تبریزحرکت کردیم.
در تبریز كلي هم گشتيم ولي پیکرش را پيدا نکردیم. محمدرضا در نیروی زمینی بود و پیکرش اشتباه تو سردخانه سپاه مالكي رفته بود، گشتيم چه قدر هم خرج كرديم تا اين كه آخر سر پيدا كرديم و بخاک سپردیم.
يك روز برادر كوچكش می خواست برای خرید شلوار به بازار برود. شب خواب می بیند که برادرش به خوابش می آید و می گوید این شلواري بخرد كه بخوابش آمده بود و گفته بود برادر اين تو شأن ما نيست، شلوار ساده بخر خيلي به خواب مادرش مي آيد البته يك دفعه هم به خواب من آمد، ديدم يك باغ بزرگي كه پر از گنجشك است آمد، پهلوي من گفت: بابا اين جا چه كار ميكني. گفتم: آمدم تو را ببينم. گفت: نه من جايم خيلي خوب است از من خيالتان راحت باشد، شما به فكر خودتان باشيد. مي بيني اين هم گنجشك سفيد اين جا هست اين را گفت: پر زد و رفت.
صبح كه از خواب بيدار شدم به مادرش گفتم: الحمداله حسين جايش خوب است. شب خوابش را ديدم كه جايش تو بهشت است. ویژگیهای اخلاقی هم که داشت، خيلي ساده و صادق بود و هيچ وقت به ما بي احترامي نكرد. اين ها همه بچه هاي خوب بودند كه رفتند.
منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري