خاطره شهید بمناسبت ولادتش
چند روزي بود كه رفته بود، پدرم خواب ديده بود. صبح كه از خواب بيدار شد، خيلي نگران بود. گفتيم: چي شده؟ گفت: مي‌خواهم به سنندج بروم. گفتيم محمود كه تازه رفته، براي چي مي‌خواهي بروي؟ گفت: خواب ديدم بايد بروم. گفتم: خوابت چي بود؟ گفت: خواب ديده ام پرنده آمد و روي شانه ام نشست. من آمدم با او حرف بزنم، پر زد. هرچه سعي كردم او را بگيرم چون احساس مي‌كردم، اين پرنده محمود است. نمي‌توانستم كه او رابگيرم كه پر زد و رفت. گفتيم: خوب، خواب است كه قبول نكرد. پدرم رفت سنندج و محمود شهید شده بود ...
نحوه اعزام به منطقه و شهادت شهید محمود ابراهیمی بروایت خواهرش

نوید شاهد البرز:

خواهر شهید محمود ابراهیمی در مورد نحوه اعزام و چگونگی شهادت برادرش چنین بیان می کند:

من خواهر شهيد "محمود ابراهيمي" هستم. ايشان زمان طفوليتش بچه بسيار آرام و سر بزيري بود و شئونات اسلامي‌اش را رعايت مي كرد. ما خواهرها و برادران هرگز از او رنجیده خاطر نشدیم. وقتی هم که محمود می خواست به سربازی برود ، در بحبوحه جنگ ایران و عراق بود. ما اصلا راضی نبودیم که محمود در این شرایط به سربازی برود.به او گفتیم ؛ کمی صبر کن تا اوضاع آرام تر شود اما نپذیرفت و گفت : الان لازم است باید بروم.

روزی که می خواست اعزام شود ما همه در منزل پدری در شهریار بودیم و ماه رمضان بود و ما برای سحری بیدار شده بودیم.بعد از خوردن سحری با او صحبت کردیم، قصد داشتیم متقاعدش کنیم.هر چه سعی کردیم نتوانستیم و گفت : به دلم افتاده باید بروم.

سرانجام رفت و ما خیلی نگران بودیم . محمود گاهی به مرخصی می آمد. یادم می آید قبل از اینکه برود دو سه سال پیش می رفت روی پشت بام و هوایماهای عراقی را که می امدند بمب باران می کردند و می رفتند را نگاه می کرد. در واقع سر نترسی داشت.

وقتي كه مي خواست برود، به پدرم مي گفت: اين سري كه بروم، ديگر برنمي‌گردم. می گفت : به من الهام شده است که این دفعه شهید می شوم. ما ناراحت می شدیم و می گفتیم این حرفا چیه که می زنی چرا ما را ناراحت می کنی.

مي گفت: اگر هم رفتم، شهيد شدم، هيچ كدام از شما نبايد براي من گريه كنيد چون من خودم راضي هستم كه بروم. محمود کار معافیتش درست شده بود بدلیل اینکه پاهاش مشکل داشت اما نپذیرفت.حتی نپذیرفت ادامه خدمتش را در تهران به پایان برساند.

گفت: نه من با بچه ها به سنندج مي روم و رفت.

بعد از حدود 4ماه روزي كه سنندج را بمباران كردند، خبر شهادت او را براي ما آوردند كه پدرم بعد از بمباران به سنندج رفته بود. آنهادلشان نيامده بود، بگويند شهيد شده گفته بودند در يكي از بيمارستانهاي تهران بستري است.

پدرم برگشت و ما تمام بیمارستانهای تهران را گشتیم و خبری از محمود نبود. مجددا پدرم به سنندج برگشته بود که خبر شهادتش را داده بودند.

محمود بعد از اینکه به شهادت رسید من خوابش را دیده بودم.

خواب دیدم ، در يك باغ خيلي بزرگي بود که نهر آبي داشت و محمود كنار آن نهر آب نشسته بود. پاهايش را هم انداخته بود توي آب خيلي هم خوشحال بود و لباس سفيد به تن داشت. گفتم: محمود جان! تو شهيد شدي؟ اينجا چكار مي كني گفت: نه من زنده هستم، در صورتي كه وقتي جنازه‌اش را آوردند، داغون بود. آنقدر تركش توي بدنش خورده بود و موج انفجار تمام صورتش را سوزانده بود، خيلي هم باد كرده بود چون 3 روز جلو آفتاب تو پادگان سنندج مانده بود كه حتي اجازه نداده بودند ما او را ببينيم و در خوابهايي كه اقوام در موردش ديده بودند خيلي راضي بود، مي گفته جايم خيلي خوب است و من نمرده ام اصلاً براي من گريه نكنيد.

از نظر اخلاقي فوق‌العاده خوب بود آن چيزي كه داشت بر حد نهايت به اين و آن مي داد طوري بود كه همه به او اعتراض مي‌كردند از جمله خودم مي گفتم ببخشي خوب است نه در اين حد كه خودت در عذاب باشي مي گفت مي‌خواهم بعد از مرگم همه بگويند حاتم طايي بود. فوق‌العاده دست و دلباز بود.

چند روزي بود كه رفته بود، پدرم خواب ديده بود. صبح كه از خواب بيدار شد، خيلي نگران بود. گفتيم: چي شده؟ گفت: مي‌خواهم به سنندج بروم. گفتيم محمود كه تازه رفته، براي چي مي‌خواهي بروي؟ گفت: خواب ديدم بايد بروم. گفتم: خوابت چي بود؟ گفت: خواب ديده ام پرنده آمد و روي شانه ام نشست. من آمدم با او حرف بزنم، پر زد. هرچه سعي كردم او را بگيرم چون احساس مي‌كردم، اين پرنده محمود است. نمي‌توانستم كه او رابگيرم كه پر زد و رفت. گفتيم: خوب، خواب است كه قبول نكرد. پدرم رفت سنندج و محمود شهید شده بود هرچند که به پدر نگفتند و او به تهران برگشت .


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده