نامه بسیار خواندنی و زیبا شهید به دختر کوچکش + زندگینامه
در دهمين روز از خردادماه سال1325 كودكي از سلاله پاك حضرت سيدالشهداء(ع) در شهر شيراز ديده به جهان گشود، كه نامش را جلیل نهادند.
"سید جلیل حسینی " پس از پشت سر نهادن دوران كودكي در سن هفت سالگي پا به دبستان نهاده و دوران ابتدائي را در زادگاه خود به پايان رسانيد. دوران راهنمايي را به دليل شاغل بودن در كارخانه به صورت متفرقه و آزاد به پايان رسانيده و وارد هنرستان شد و دوران متوسطه را در هنرستان "ابوريحان" واقع در خيابان فردوسي (تركآباد) كرج به پايان رسانيد.
ايشان جريانات و فعاليتهاي انقلابي در محل كار خود يعني شهرداري كرج و اجتماعات نقش به سزائي داشت. ايشان به سال 1359 با خانوادهاي مؤمن وصلت نموده و دختري باتقوا را براي همسري خويش برگزيد كه ثمرة اين ازدواج فرزند دختري است كه از ايشان به يادگار مانده است.
با شروع تجاوز ناجوانمردانة رژيم اسلام ستيز بعث عراق به مرزهاي جنوب كشورمان شهيد بزرگوار نداي "هل من ناصر ینصره" رهبر كبير انقلاب را لبيك گفته و با اقتداء به جدش به پيكار با اسلام ستيزان پرداخته و درسال61 عازم جبهههاي حق عليه باطل گرديد و در همان اولين اعزام در عمليات بيتالمقدس در منطقة عملياتي فكه به تاريخ دوازدهم اردیبهشت 61 به اسارت نيروهاي بعث عراق درآمده و به اردوگاههاي عراق منتقل شد. شهيد بزرگوار پس از تحمل هفت سال شكنجه و استقامت در مقابل ايادي ظلم به تاريخ 29بیست ونهم خرداد 67 با نوشيدن جام شهادت اردوگاه موصل را به مقصد بهشت ترك گفته و به سوي جانان شتافت.
نامه زیبا شهید به دخترش
دختر عزيز و كوچولو و قشنگم؛ مريم خانم سلام؛
بابا جان اميدوارم كه حال تو و حال مامان و بابابزرگ و بيبي زن آقا و همه شما خوب باشد و هيچ كسالتي نداشته باشيد.
بابا جان! نامهات را خواندم و نقاشي قشنگي را هم كه كشيده بودي، خوب نگاه كردم، هم خوب گفته بودي و مادرت نوشته بود و هم نقاشي خيلي زيبايي برايم كشيده بودي، خيلي نقاشيت قشنگ بود. آفرين دختر قشنگم از اينكه جواب نامه بابات را هم باين قشنگي فرستادي، خوشحال شدم و از اينكه حمد و سوره را با دعاي فرج امام زمان ياد گرفتي، خيلي خوشحال شدم.
بابا جان! انشاءالله هميشه روسري هم سر كنی كه من بيشتر دوستت داشته باشم. بيشتر بابا را دعا كن. خيلي ممنونم كيف و دفتر و اسباببازي و مدادت هم مباركست.
بابا جان! به همه آنهايي كه ديدنت ميآيند، سلام مرا برسان. مريم جان من هم يك نقاشي كه عكس گل است، براي تو كشيدم. اميدوارم كه قبول كني. البته دادم برات كشيدهاند. قصه هم بابا جان در بالاي همين صفحه برات مينويسم، اميدوارم قبول كني. بقيه بالاي صفحه است.
و اما قصه براي مريم خانم؛
بابا جان! حضرت ابراهيم يك روز از كنار رودخانهاي ميگذشت، ديد شخصي مرده است و در نهر آب افتاده است طوري كه جانوران آبي از قسمت بدنش كه در آب بود ميخورند و جانوران خشكي از آن قسمت از بدنش كه در خشكي بود، ميخورند. حضرت ابراهيم گفت: خدایا تو چطور بندگان خود را كه مثل اين آدم كه حيوانات او را خوردند، زنده ميكني؟ خداوند فرمود: اي ابراهيم! آيا باور نداري؟ گفت: ميخواهم قلبم آرام بگيرد.
خداوند فرمود: چهار مرغ ـ طاووس ـ مرغابي ـ خروس و كلاغ را بگير و بكش و گوش آنها را قاطي كن و سر بر كوهي مقداري گوشت بگذار و سر آن مرغها را هم پهلوي خود نگهدار و آنها را بخوان ابراهيم اين كار را كرد و آنها را فراخواند. هر مقداري از آن گوشتها مرغي شدند و هر يك به سر خودشان كه پيش ابراهيم بود، وصل شدند. بله دختر خوبم! آدمها بعد از مرگ در روز قیامت زنده می شوند و همه در مقابل خداوند حاضر می شوند، مرگ پایان همه چیز نیست.
بابا جان! آدم بايد خوب باشد كه بعد از اينكه رفت به دنياي ديگر مورد غضب خداوند قرار نگيرد.
باباي خود را دعا كن خداحافظ .
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری