شهیدی که در روز قدس آسمانی شد؛ شهید جواد رستمی در کلام همسر
نوید شاهد البرز: شهيد قلب تاريخ است.
"شهيد جواد رستمي" فرزند رجب در سال 1337 در سيجان در خانواده اي زحمتكش و مذهبي ديده به جهان گشود. پس از طي دوران كودكي خويش در دامان مادري دلسوز و مومنه و پدري مهربان و زحمتكش در 7 سالگي به دبستان راه يافت و تا كلاس 6 نظام قديم به تحصيل پرداخت و پس از آن به دليل مشكلات عديده اي كه بر سر راهش بود. ترك تحصيل نمود و به كار كردن مشغول گرديد و به جرگه كارگران زحمتكش پيوست. او پس از پايان خدمت سربازي ازدواج نمود كه حاصل آن 3 فرزند است. او در زمان اوج گيري انقلاب در اكثر راهپيمايي ها و تظاهرات هميشه شركت داشت و نقش فعال و بسزايي داشت و پس از پيروزي انقلاب نيز هميشه در صحنه حضور داشت.
او به عضويت بسيج در آمد و در دو سنگر كار و بسيج بسيار تلاش مي نمود و در زمان جنگ تحميلي از هيچ كمكي نسبت به جبهه هاي جنگ حق عليه باطل دريغ نمي كرد و خود نيز بارها شركت داشت و سرانجام در تاريخ سیزدهم خرداد 1365 در يك عمليات پدافندي در جزيزه مجنون مورد اصابت تركش خمپاره دشمن قرار گرفت و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد.
روایت خاطرات شهید در کلام همسر:
من محبوبه بهرامي، همسرشهيد جواد رستمي هستم. درسال 1362 باهم ازدواج كرديم و ثمره ازدواجمان 2 پسر و1 دختر است. اخلاق بسيارخوبي داشت، مخصوصاْ به پدر و مادرش خيلي احترام مي گذاشت. خواهر و برادرهايش را خيلي دوست داشت. پسر بزرگ خانواده بود. زماني كه مي خواست به جبهه برود، پسرم سه سالش بود. خيلي حال و هواي جبهه را داشت. يكي از دوستانمان به نام آقاي شعباني، دوتا از پسرهايش شهيد شده بود. جواد گفت: زماني كه خانم شعباني، خدارحمتش كند، الان مرحوم شدند. وقتي ازجلوي مغازه رد مي شود، خيلي ناراحت مي شوم، باخودم مي گويم: مادر دو تا شهيد است ولي من هنوز اينجا نشسته ام.
زماني كه تلويزيون جبهه را نشان مي داد. همسرم اشك مي ريخت، هميشه مي گفت: من مي خواهم، به جبهه بروم. من مي گفتم: تو بچه كوچك داري، نمي شود. مي گفت: اين كه دلیل نشد. اگر قرار باشد. همه بگويند: من زن و بچه دارم ، پس چه کسی برای دفاع از کشورمان برود.
جبهه سال 65 بود كه اعزام شدند. من خيلي ناراحت بودم حتي به خودش هم گفتم: كه من راضي نيستم، بروي. گفت: نه بايد راضي باشي، گفتم: خوب من هم به خاطر بچه ها دوست ندارم، بروي. من نمي توانم دست تنها بچه ها را بزرگ كنم.
8روز بود كه پسرم بر اثر حادثه دچرخه سواری سرش شكسته
بود و باندپيچي كرده بودند. ما اصلاْ نمي دانستيم كه پدرش كي به مرخصي مي آيد. برادرش
گفت: ممكن است بيشتر درجبهه بماند. گفتم: نه خودش گفته بيشتر از 45 روز نمي مانم. گفت: خوب
احتمال دارد، بماند. بعد از هشت روز يكي از همسايه مان شهيد شد. شب پدرشوهرم با برادر شوهرم
داشتند، صحبت مي كردند. گفتم: براي چي حرفتان را قطع مي كنيد، خوب بگویید، كسي شهيد شده،
بالاخره اين اتفاق براي همه مي افتد. گفتند: پسر فلاني شهيد شده تا اينكه تشيع جنازه
همسايه مان آمد كه ما اصلاْ از آمدنش خبر نداشتيم. من مثل ديوانه شده بودم نه مي
توانستم درخانه بنشينم نه بيرون خانه بروم. عمه اش تو كوچه خودمان بود، بلندشدم كه بروم
آنجا همين كه داشتم مي رفتم، برگشتم ديدم يك آقائي در خانه مان ايستاده و زنگ ما را مي
زند. يك آقائي ديگر هم پيش او ايستاده، شبیه همسرم است ولي لاغر و سياه و موهم نداشت. دلم
نمي آمد، جلو بروم . تا اینکه رفتم جلو و دیدم درست است همسرم است.تحمل دیدنش را در این وضعیت نداشتم و
همين جوري اشك مي ريختم. اصلاْ باور نمي كردم كه اين قدر عوض شده باشد، هرچي به پسرم
مي گفتم، بابا است باور نمي كرد. دوستانش براي ديدنش
آمدند و رفتند. آن روزها هرلحظه شهيد مي آوردند، 5 يا6 روزكه به مرخصي آمده بود يا تشيع جنازه
يا مسجد بود ما اصلاْ او را نمي ديديم تا اينكه مرخصي اش تمام شد. مي خواست برود من گفتم:
ديگرنمي توانم، مواظب بچه ها باشم، خسته شدم. گفت: دوستم 6 تابچه دارد.میرود و... 2، مرا دلداري داد، من هم صبورشدم.
روزي كه مي خواست برود.گفت: برو به سليقه خودت برايم لباس بگير، گفتم: نه نمي توانم، خودت هم بيائي، بهتر است. روزي كه مي خواست برود، بچه ها با مادربزرگشان تو حال خانه نشسته بودند. اين برگشت بچه ها را نگاه كرد. من با يك لحني گفتم: برو براي چه ايستادي؟ گفت: نه بگذار. بچه ها را ببينم، گفتم: نه برو هرچي بايستي، بچه ها بيشترعلاقه نشان مي دهند. گفت: بگذار، يك بار ديگر بچه ها را ببينم. اصلاْ تو اين فكر نبودم كه ديگربرنمي گردد.
قبل ازشهادتش خواب ديدم ( زماني كه هنوزنيامده بود، رفته بود.جبهه يكي ازپسردائيم هايم مفقودالاثر بود، تازه جنازه اش را آوردند) ديدم، همانطوركه تو حياط نشسته بودم. پسر داییم که شهید شده از بالای آمد. فقط 2 تا بال داشت مثل پرنده ها ولي صورتش كامل و قشنگ برگشت به من گفت: عكس جواد را بده. جواد شهيد شده، خدا شاهد است، من يكدفعه از خواب بيدار شدم. گفتم: خدايا اين چه خوابي است كه من ديدم ولي براي هيچ كس تعريف نكردم تا زماني كه آمد خوشحال شدم. گفتم: ديگر خوابم باطل شدبه خودش هم خوابم را تعريف نكردم بعد از اينكه مرخصي اش تمام شد و مي خواست برود، شب كه خوابيده بوديم، بلندشدم، داشت در خواب فریاد می زد. داد مي زنديا ابوالفضل گفتم: چي شده: گفت: هيچي خواب ديدم ولي خوابش راتعريف نكرد. خوابيد تا اينكه صبح شد و رفت. من خيالم راحت بود، خيلي صبورشده بودم. خوابم هم دروغ بود. يادم نيست چند روز از رفتنش گذشته بود.
ماه رمضان بود با يكي دوتا ازفاميلها تدارك ماه رمضان را ديدم، برادرشوهرم آمد، خانه بچه ها داشتند، شلوغ مي كردند. برادرشوهرم گفت: بچه ها را آرام كن دارند، سر و صدا مي كنند، رفت و خوابيد. يكي از فاميلهايمان برگشت به من گفت: برادرشوهرت چقدرلاغر شده. گفتم: بخاطر اينكه روزه مي گيرد، كارش هم سنگين است. برادرشوهرم گفت: من مي روم تو اتاق شما بخوابم. در راهم از پشت قفل مي كنم. نگذاركسي بيايد تواتاق گفتم براي چي در را قفل مي كني گفت مي خواهم بخوابم گفتم هرطوركه راحتي رفت گرفت خوابيد نمي دانم چقدرطول كشيد درست بخاطرم نيست ازاتاق آمدبيرون كمي نشست بعدگفت: من مي خواهم بروم، احتمال دارد، فرداشب برگردم تا اينكه فرداشبش آمد. مادر شوهرم رفته بود، مسجد همين كه نشسته بوديم. پسرخاله اش آمد نامزد هم بود و يكي ديگر هم سربازبود. مادرشوهرم گفت: خوشحال شدم كه برادرت آمده تهران چون زن و بچه دارد، برايش سخت بود. برادرشوهرم برگشت، گفت: يعني چه مادر! زن و بچه دارد؟ اين همه جبهه مي روند، مگرزن و بچه ندارند،من هم بايد بروم.
من مي خواهم به فلسطين بروم، گفتم: يعني چه اگرجواد بيايد ديگر نمي گذارم برود گفت: نمي گذاري برود؟ گفتم: نه . گفت: من مطمئن هستم كه تواين اخلاق رانداری من هم اگر خدا بخواهد مي روم . فلسطين بعدبرگشت به مادرش گفت: اين چه حرفي كه مي زني فلاني زن و بچه دارد ما4 تا برادر هستيم بايد يكي از ما شهيد شويم حالا اين شهادت نصيب كدام يكي ازما بشود، خدا مي داند. من گفتم: نه اين دليل نمي شود، هركسي برود، شهيد بشود. مي توانند پشت جبهه هم خدمت بكنند. نه جوادبلكه هركسي واقعاْ نيتش پاك باشد، هدفي كه دارد كه جبهه خدمت بكند. اگراينجا هم باشد هيچ فرقي نمي كند.
برادرشوهرم گفت: آقا زماني ما رادعوت كرده. گفتم: نه من نمي آيم، دعوتش را قبول نكردم؟ گفت: خيلي اصرار كرد بايد برويم. گفتم: بروبگو مي خواهم با يكي ازدوستانم بروم، خريد. برادرشوهرم رفت و برگشت. گفت بايد با من به خريد بروي و هرچه مي خواهي بخري. باهم به خيابان درختي رفتيم، حوصله خريد نداشتم، به خانه برگشتيم. گفت: بچه ها را به حمام ببر؛ ممكن است ديگر فرصت نكني، دوباره آقازماني به خانه مان آمد وگفت: بايد امشب به خانه مابيائيد. من گفتم: تاجواد نيايد، من جائي نمي روم.
نزديك افطار مرا به اصرار به خانه دوستمان بردند،
وقتي داشتيم مي رفتيم، برادرشوهرم به دوست جواد آقا كه خيلي باهم صميمي بوديم، گفت:
محمدآقا هر كسي آمد با ما كار داشت ما منزل آقاي زماني هستيم بعد از افطار دوستم
گفت: فردا كجا مي خواهي بروي؟ گفتم: به راهپيمائي روز قدس مي روم و جاده چالوس نماز مي
خوانم و بعد مي آيم. دوستم گفت: فردا نرو تا ساعت 6 يا10 منتظر بمان. شايد ما هم با شما
آمديم،
بعد از سحر خوابيدم، خواب ديدم يك نفرداماد شده من يك شاخه گل را به دور روزنامه پيچيدم، گفتم: اين گل براي شماست يك دفعه از خواب پريدم. گفتم: چرا من اين خواب را ديدم، عروس عمه اش گفت: بلندشو، صبحانه بچه ها را بده من داشتم، صبحانه بچه ها را مي دادم، ديدم دائي شوهرم به خانه ما آمد. مادرشوهرم گفت: داداش چرا اينجا آمدي؟ چي شده؟ گفت: داشتم جایی مي رفتم ماشين گيرم نيامد. گفت: داداش براي اين نيامدي، بگوچي شده؟ من اصلاْ فكرش را نمي كردم كه جواد شهيد شده برگشت. گفت: مادرشوهرت مريض شده آمدم شما را پیش اون ببرم. گفت: اگرمادرشوهر من مريض بشود، دنبال من نمي آئي، دنبال آن پسرش مي روي. بعدگفت: اگر راستش رابخواهي، جواد زخمي شده، گفتم: نه جواد زخمي نشده، اگر زخمي باشد به اين سرعت شما نمي فهميد. بگوچي شده گفت: مگرخودت چندسالت بودكه پدرت فوت كرد اين را گفت: من ديگر طاقت نياوردم. بعداْ به من گفتند: كه سه روز است، شهيد شده برادرشوهرم گفت: آن روز كه من به بهانه خواب رفتم، اتاق شما عكس جواد را پيداكردم. تمام كارها را سرفرصت انجام داده بود. بعد به ماگفت: هرچه ازشهادت براي من گفتند: اصلاْدلم آرام نمي شد و باور نمي كردم.
روز قدس سال 65 روز 13 خرداد شهيد شد و 17خرداد به خاك سپرديم، خيلي خوابش رامي بينم. هرموقع خواب مي بينم، باهمان ماشين آمده است، ما را مي خواهد به بيرون ببرد. من خيلي ازكارهايم را وقتي مي خواهم، انجام بدهم يا ازخانه براي انجام كاري بيرون مي روم. مي گويم: خدايا اول تو بعدجواد خودت كمكم كن. يك نفرمشكل داشت اصلاْ ما را نمي شناخت. گفته بود كه يكنفر ازبستگان اين خانواده احتمالاْ هم شهيد شده است، خيلي اين پسر را حمايت مي كند. خيلي از كارها را كه مي خواهم انجام بدهم، مي گويم به خوابم بيا و نظرت رابه من بگو خيلي وقتها هم مي آيد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری