روایت جانبازی که در دو جبهه حماسه آفرید / گفتگو با سردار «سید حمزه میرتقی»
روایت دلاور مردیها و جانفشانی های دلاور مرد تاریخ ایران، جانباز هشت سال دفاع مقدس و جانباز مدافع حرم از بیان شیوای جانباز سرافراز حمزه میرتقی:
من "جانباز سید حمزه
میرتقی" هستم، در روز اول اردیبهشت سال 1340 در شهر طالقان روستای اورازان در خانواده
ای کارمند و کشاورز بدنیا آمدم. من دو برادر و چهار خواهر دارم. کودکی ما در روستای
اورزان طی شد. روستا فقط دبستان داشت و من ابتدایی را در آن دبستان تمام کردم و
برای راهنمایی به طالقان رفتم و آنجا یکسالی درس خواندم. سال دوم راهنمایی تا دیپلم را در کرج
ادامه دادم.
ورود به جریانات انقلابی در سالهای مبارزه علیه رژیم ستم شاهی
فعالیت انقلابی من از دوم دبیرستان سمت وسو و شکل واقعی به خود گرفت و آن هم بواسطه یکی از دوستانم به نام " حسین تعمیمی" برادر شهید بهمن تعمیمی که آن روزها شهید در دانشگاه احضر درس می خواند. آشنایی با حسین به مطالعات من سمت وسو داد و هر چند آن کتابها برای ما در آن مقطع سنی بسیار ثقیل بودند مثل کتاب ولایت فقیه حضرت امام که نامهای از امام موسوی کاشف الغطاء که با این عنوان پشت جلدش نوشته شده بود، به دست ما رسیده بود ؛ که چیز زیادی از آن متوجه نمی شدیم اما من بعضی وقتا سراغ کتاب می رفتم و دنبال جواب سوالاتی که در ذهنم در مورد امام بود، می گشتم.
من از چهارم دبیرستان در تظاهرات شرکت می کردم. دبیرستان رازی واقع در حصارک درس می خواندم. دبیرستان رازی جزو دبیرستانهای شلوغ کرج از لحاظ تفکرات سیاسی بود. روزی که امام آمدند، من در طالقان بودم. آن روزهایی که انقلاب در حال پیروزی بود و امام قرار بود، برگردد، مدرسه ها هم تق و لق بود و ما سرکلاس نمی رفتیم. خلاصه به طالقان رفتیم و هسته های اولیه تظاهرات را در طالقان راه انداختیم. در آن دوران ارباب و رعیتی و ظلمی که حاکم بود؛ ظلم ستیزی تظاهرات برای من جالب بود. زندگی در روستا ما را آزاد منش بار آورده بود. نمی خواستیم کسی بر ما سروری کند.
بعد از انقلاب طبق فرمایشات امام درباره کشاورزی "مردمی استقلال دارد که گندمشان را خودشان بکارند" ، یه مقدار تقریبا رفتیم تو کار کشاورزی، یکی دو سال با تراکتور کار کشاورزی میکردیم. بعد جنگ شد و به جبهه رفتیم .
دوران دفاع مقدس و جانبازی
من اولین بار که جبهه رفتم، از کانال ارتش رفتم. در لشکر 27 بعنوان سرباز رزمنده به جنوب رفتم.. به دزفول، اندیمشک و کرخه اولین جایی بود که گلولههای عراقی از ما پذیرایی کردند. اولین بار که با عراقیها درگیری مستقیم پیدا کردیم. در بلدا تپه سبز بود. آنها یک نفر از بچه های ما رو زدند و شهید شد. بارون باریده بود و عراقیها آمده بودند، روی سنگرشون را مشنبا بکشند، که من با ژ3 یکی از آنها را زدم. من چندین باز در جبهه مجروح شدم، اولین مجروحیتم با رگبار کالیبر هواپیما بود. که من را به پایگاه وحدتی دزفول بردند و بعد شیراز انتقال دادند. من از ناحیه چشم و بقیه بدن مجروح شدم و حدود دوماه طول کشید که حالم تقریبا خوب شود. بعداز آن به عضویت بسیج در آمدم، باز به جبهه رفتم. به لشکر 27 ورود پیدا کردم و البته من در کرج مربی سپاه بودم وبرای مدت کوتاهی جهت آموزش به جبهه رفتم، که در آنجا فرمانده دسته شدم و ماندم. در اکثر عملیاتهای لشکر بیست و هفت حضور داشتم، در کربلای پنج باز بسختی زخمی شدم.
خیلی چیزها برای ما اون موقع ارزش بود. روحیات ما رو بهاصطلاح تقویت میکرد. یکی هم پیامهای حضرت امام بود. برامون خیلی حیاتبخش بود. مثلا من یادم نمی رود، اولین بار تو عملیات فتحالمبین، تو بحبوحه عملیات فتحالمبین، ما تو دشت عباس بودیم، هنوز نرفته بودیم، برای سایت 4 و 5-پای سایت 4 و 5 ایستاده بودیم. یک هلوکوپتر 214 آمد، اونجا نشست و دو سه تا از این آقایون اهل علم پایین آمدند. گفتند: اینها نمایندههای حضرت امام هستند، آمدند و یک یه دونه انگشتر تبرکی حضرت امام رو به ما دادند. (دوتا شی عزیز دارم؛ یکی چفیه که متبرک حضرت آقاست.) یکی هم انگشتری که از حضرت امام گرفتم. همه ما گریه کردیم. انقدر برامون غرور انگیز بود. که همه ما گریه کردیم. اینحرفها برای ما خیلی غرورانگیز بود. اینا چیزهایی بود که تقریبا شما مضاف براینکه برای اهداف بلند و آرمان های ارزشمند به جهاد می روید و با یک باور اعتقادی دینی می روید، روحیه را تقویت می کند و خستگی ندارد.
بدترین
خاطره دوران دفاع مقدس
بدترین خاطره جبهه زمانی بود که قطع نامه را پذیرفتند،گریه کردم، چون فکر کردم برای حضرت امام اتفاقی افتاده و اینها به ما نمیگویند. یعنی مهمترین چیزی که من رو تحت فشار قرارداده بود، این قضیه بود. اگر یادتون باشه، چند روز قبلش حضرت امام یک پیام خیلی آتشین درباره بحث جبهه داده بود، زمان زیادی نگذشت که اخبار بدون اینکه پیامی از حضرت امام بیاد ایران قطع نامه 598 رو پذیرفت. اصلا غوغایی شد. دوکوهه عزا خونه شد. بدجور به هم پاشید من اصلا باورم نمی شد برای حضرت امام اتفاقی نیفتاده و ما قطعنامه رو پذیرفته باشیم
ورود به جنگ سوریه و مجاهدت در آنجا
من در سوریه برای باورها و اعتقاداتم می جنگیدم و برای صلح می جنگیدم. جنگ و صلح این دو تا واژه تقریبا در سایه همدیگه معنا پیدا میکند. یا بروز و ظهورش در سایه همدیگر خودش رو نشان میدهد. یعنی تا جنگ نباشد، صلح خیلی معنا پیدا نمیکند. تا وقتی که افرادی هستند که صلح رو به هم میریزند و در مقابلشون اقدامی انجام ندهید، برعلیه اونها قیام نکنید؛ نمیتوانید، صلح داشته باشید. من وقتی رفتم سوریه بصورت کاملا خودجوش و خودخواسته رفتم، چون در آن زمان بازنشسته شده بودم. در تاریخ سی ام آبان 1392 بازنشسته شدم. من خردادماه سال 93 بعد از ایام ارتحال امام، به سوریه رفتم. من احساس تکلیف کردم. براساس تکلیفم هم رفتم.
درسته که از قافله شهدا جا ماندم و شهادت هم یک فیض عظیمی است، من دوست داشتم شهید بشوم اما نرفتم سوریه که شهید شوم. جبهه سوریه خیلی با جبهه جنگ تحمیلی فرق داره، یک غربتی آنجا هست. من فکر می کنم؛ یک بخشی از فرهنگ دفاع مقدس خودمون رو تقریبا بهشون یاد دادم که می شود به روش دفاع مقدس فرماندهی کرد.
در مقایسه با جوانان ما در زمان جنگ تحمیلی، جوانان سوری یک بخش فقر فرهنگی دارند. البته افرادی بودند که با روحیه جوانان خودمون اونجا و تعدادشون کم نبود. مخصوصا تو شیعههاشون زیاد دیدم. جمعیت شیعه شون اقلیت هستند. البته شیعه بستگی داره ما چی رو شیعه حساب کنیم. اگر علویان رو هم شیعه حساب کنیم. کلا توی اقلیت هستند. اونجا حرم حضرت زینب، حرم حضرت رقیه برای ما خیلی به لحاظ عقیدتی ارزشمند است. یکی از اهداف ماست. مضاف براین مردمی که اونجا هستند، ما می خواهیم در امنیت زندگی کنند. شاید ارتش سوریه تو حرمها وحدت رویه نداشته باشد ولی در اینکه میخواهد، مردم در منطقه امن باشد، با ما هم رویه هستند. ما مشترکاتی داریم که خیلی نمیشود، روی آن تفرقه انداخت. من در سوریه مجروح شدم، ماشین مارو زدند. خلاصه جوری شد که دیگر به لحاظ جسمی محدود شدم و گرنه من تا زنده ام و جسمم توانایی داشته باشد، پای اعتقاد و آرمانم ایستاده ام و هر جایی لازم باشد، حضور پیدا می کنم و مبارزه می کنم...
حماسه آفرینی در سوریه
قرار بود یک عملیات در شهرهای خلسه و حمیره داشته باشیم، یکی دو تا یگان برای سوریها بود، یک یگان از حیدریون و یک یگان از فاتحین ، دو گردان هم از لشکر حضرت رسول و گردان فاطمی بودند، قرار بود که همگی جمع شوند، یکی از فرماندهان به نام آقا جواد به من گفت بخشی از نیروها اینجا هستند و بخشی در جای دیگر، من گفتم: آقا جواد تو که میدونی من نسیه قبول نمیکنم من باید تمام نیروهام دم دستم باشند و بدونم کجا هستند!گفت پس از شناسایی منطقه، با هم بریم و امکانات آنجا را ببینید، ما رفتیم کارمان را انجام دادیم. اذان مغرب بود که داشتیم باهم به عقب بر می گشتیم، سوار ماشین شدیم ...
من کلاً عادت دارم در مناطق عملیاتی خودم پشت فرمان می نشینم، با ماشین حرکت کردیم و خواستیم از محدوده منطقه خارج شویم، جایی بود که تقریبا هر روز مسیر تردد کلی ما بود. هر روز چندبار از آنجا رد شده بودیم. به سه راهی رسیدیم که باید این سهراهی رو میپیجیدیم. خیلی هم سرعت نمیرفتیم. حدود 60-70 تا اومدیم ، خلاصه پیچیدیم. یکمقدار که از پیچ رد شدم، یک لحظه احساس کردم که همه چیز بههم ریخت. از زیر پدال آتش و دود یکباره بلند شد. ماشین بلند شد و خلاصه ملق زد و به پهلو افتاد.
خدایا ما اینجارو که بیستدفعه اومدیم و رفتیم چی میتونه باشه!
گیج این قضیه بودم که حالا چی میتونه باشه؟ حالا همه اینها کمتر از آنی از ذهنمون گذشت. دیدم نه مثل اینکه اوضاع خوب نیست. شروع کردیم از ترسمون یاحسین یا حسین گفتن. شاید کمتر از صدم ثانیه، نمیدونم زمان رو خیلی نمیشه به اصطلاح تخمین زد، جنازه خودم رو تو ماشین دیدیم. من اصلا بیهوش نشدم. ولی یه لحظه نمیدونم چرا این قضیه اتفاق افتاد. چون این اتفاق افتاد من فکر کردم تموم شده.جنازه خودم رو دیدم...
یه آدم برق گرفته با موهای شاخ شده، صورت تمام سوخته بود سیاه شده بود. دقیقا من جسد خودم رو دیدم. اصلا بیهوش نشدم، فکر کردم همهچیز تموم شده. گفتم الحمدالله شکر خدا. مثل اینکه حضرت زینب یه لطفی به ما کرد.
یکدفعه تو همین حین دیدم نه همهچیز رو دارم حس میکنم. یاد جواد افتادم که بغل دستم رو صندلی نشسته بود. جواد موهای بلند و لختی داشت. من دست زدم احساس کردم موهاش خیسه. گفتم وای این بچه شهید شد. بدبخت شدیم. صداش کردم، گفتم جواد؟ گفت بله...
گفتم: پاشو برو بیرون از ماشین الان ماشین منفجر میشه جزغاله میشی. گفت: نمی تونم برم. گفتم: چرا؟ گفت: تو روی من افتادی.
به پهلو افتاده بودم یک لحظه اومدم این دست رو بلند کنم یکجارو بگیرم. دیدم دست بلند نمیشه. ساعدم خورد شده بود دستم بلند نمیشد. این یکی دستم رو بلند کردم با پایین آرنجم جواد رو هول دادم ، به خودشم گفتم خودش رو کشید، من یکلحظه دیدم که بالاتنهاش سالمه. ولی پای راستش رو داشت میکشید. یه ذره که دورتر شد با دست کمرش رو فشار دادم و از ماشین انداختمش بیرون ، اینقدر داد و بیداد کردم که فکر کنم ده بیست متری از ماشین دور شد.
چون اطراف ماشین آتش گرفته بود و داشت میسوخت. منم تازه ماشین رو بنزین زده بودم. باک ماشین پر بنزین بود. تلاش کردم که از ماشین بیرون بروم، پای راست رو بلند کردم. دیدم پای راست کج شد فهمیدم که آسیب شدید دیده، اومدم پای چپ رو بیارم بیرون دیدم پای چپ تق تق صدا کرد نیومد بیرون. بعد نگاه کردم دیدم پای چپ تقریبا ترکیده و به گوشت و پوست چسبیده...
من همیشه دوتا اسلحه تو ماشین داشتم. یکی برای درگیریهای نزدیک یکی برای درگیریهای دور، دوتا هم جلیقه ی تجهیزاتی میبستم. خشابهاشون باهم فرق میکرد سیستمشون باهمدیگه فرق میکرد. تو هردوتاشون دوتا کارد داشتم. کاردهای سنگری خیلی تیز. کارد رو درآوردم که این تیکه پا رو ببرم که بتونم بقیه پارو دربیارم، جلیقهها رو میذاشتم صندلی بغل ولی چون جواد همراه من بود گذاشته بودم پشت. هرچی دست انداختم این جلیقههارو از پشت بردارم نمیشد. اصلا پیداش نکردم.
خلاصه با دست راست اون پا رو چرخاندم و خلاصه این پا رو بیرون آوردیم. با آرنج دوتا دست و با پشت خیز خودم رو از ماشین بیرون آوردم، حدود سه چهار متر توانستم از ماشین دور شوم، طاق باز روی آسفالت دراز کشیدم. درازکشیدم گفتم ببینم خدا چی میخواد ... تا اینکه چند تن از رزمنده های افغانستانی برای نجات من رسیدند و مرا به بیمارستان منتقل کردند.
مصاحبه از نجمه اباذری