بمناسبت روز بزرگداشت «پدران آسمانی» و سال «تولید و اشتغال»
دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۴۳
من زمینی چند هکتاری را خریدداری کردم و به کشاورزی و باغداری پرداختم ودر طول این سالها گسترش دادم و هر ساله حدود صد کارگر برای ما کار می کنند. در فکری عمیق فرو می رود و می گوید: یکی از این باغها را مهدی درختانش را کاشت اما به وقت ثمرش نبود...

عطر شهادت و جانفشانی ...اشتغال وتولید ملی

گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز با والدین شهید مهدی پارسا: هنوز جای گامهایت با گذر چند دهه برتن جاده مانده و در خاطرش آمدن و رفتنت که نیامده می رفتی، مانند کبوتری زخمی در جدال با صیاد خون آشام. می آمدی و همچون عقابی تیز پرواز بر می گشتی، تو جلد خط مقدم بودی و به کمتر از آن راضی نبودی. هنوز ابرها آن شب بارانی را که پیک آمد، رفته ای، را بخاطر دارند و دستهای دعای مادر که به خدا سپرد وگفت: پناهش باش و عزم پدر که عازم جبهه شد ودر پی رد پایی از تو... چگونه یادت در ودیوار شهر را پر نکند؟ کاش جای نام کوچه ها، دلهای آدمهای شهر لبریز می شد از عطر بوی یاد شما؛ کاش بدانیم همت دلاوران ونام کوچه ها، تنها یک نام نیست، نام مردانیست که هر کدام برای اساطیری شدن ایران زمین، برای خاک ایران زمین، خون بهایی دادن بنام زندگی... اما به برکت خونهایشان زندگی در شهر جاریست.

از اداره به مقصد هشتگرد راه افتادیم، در مسیر دو طرف اتوبان واحدهای صنعتی و تولیدی خودنمای می کردند. ما به قصد دیدار با پدر کار آفرینی می رفتیم که سالها پیش از این مسیر در رکاب فرزند عبور کرده و پاره تنش را راهی جبهه حق علیه باطل کرده بود. آیا آن روزها که شهید مهدی پارسا از این جاده عبور می کرد این همه صنعت را می دید. مسلما خیر. کشور ما در پناه خون جوانمردانی چون شهید پارسا در سه دهه گذشته به پیشرفت و سازندگی بزرگی دست پیدا کرد که ما این پیشرفت را وامدار، دلیری جوانمردانی هستیم که از تعلقات دنیوی خود گذر کردند و پا بر هوای نفس کوبیدند و سینه مقابل دشمن سپر کردند.

به هشتگرد که رسیدیم؛ بسمت روستای سعید آباد رفتیم. روستا لبریز از شکوفه بود. درختان لباس زیبایی از شکوفه بتن داشتند. سراغ خانه محرمعلی پارسا را گرفتیم؛ به مانشان دادند. وارد خانه پدر شهید پارسا شدیم ودر کنار این پدر ومادر که گرد گذر زمان بر چهره اشان نشسته بود اما اصالت ایرانیشان همچنان پابرجا بود، نشستیم.

پدر شهید پارسا، پدرانه ما را پذیرفت، وخود را چنین معرفی کرد؛ که من "محرمعلی پارسا" پدر "شهید مهدی پارسا" فرزند "زین العابدین" هفتاد و هشت ساله و زاده شهسوار یکی از شهرهای شمالی می باشد. در کودکی پدرم را از دست دادم و برای زندگی با عموی خود راهی طالقان شدم. در طالقان سختیهای کودکی را پشت سر نهاده و بنا به علاقه ای که داشتم به کشاورزی پرداختم.

از ازدواجش و آشنایی با همسرش که پرسیدیم: خندید وگفت پنجاه سال پیش بود، از خودش بپرسید. حاج خانم را صدا زد وگفت : عزیز؛ می پرسند ما چه جوری باهم آشنا شدیم.بعد خودش سکوت کرد گویی منتظر بود، حاج خانم ما را به روزهای گذشته دعوت کند.

مادر از آشنایی با همسرش با صدایی بلندتر که همه بشنوند، گفت: ما همسایه بودیم ؛ حیات خانه هایمان بدون دیوار بود. یه روز که با خواهرم رفته بودم، سر چاه روستا آب برداریم . روسری من که تازه پدرم خریده بود، سر خرد و افتاد توی چاه. گریه کنان وناراحت به خونه برگشتیم، ماجرا را گفتیم. جوانی از فامیلهایمان مهمان ما بود که اومد روسری من را از چاه در بیاورد. ما باهم سر چشمه رفتیم. که حاج آقا اومد جلو وگفت با این دخترا چیکار داری ... خلاصه از آن موقع همه فهمیدن که این خواستگار من است. چه صادقانه از بی آلایشی آن روزها می گوید.

پدر می گوید: آری ماجرا ازدواجمان چنین بود. از کسب وکار و شغلش که پرسیدیم، گفت: بعد از مدتی برای امرار معاش خانواده زمینی خریداری کردم وباغی احداث کردم، من از همان دوران نوجوانی و جوانی هدفم این بود که کاری را راه اندازی کنم و چند نفر با کار کردن نانی به کف آرند و معیشت خود را بگذرانند. بدین صورت بود که من زمینی چند هکتاری را خریدداری کردم و به کشاورزی و باغداری پرداختم ودر طول این سالها گسترش دادم و هر ساله حدود صد کارگر برای ما کار می کنند. در فکری عمیق فرو می رود و می گوید: یکی از این باغها را مهدی درختانش را کاشت اما به وقت ثمرش نبود.

وی در ادامه می گوید: بدین صورت بود که من زمینی چند هکتاری را خریدداری کردم و به کشاورزی و باغداری پرداختم ودر طول این سالها گسترش دادم و هر ساله حدود صد کارگر برای ما کار می کنند و در روند تولید محصول به ما کمک می کنند و به صورت روز مزد حقوق دریافت می کنند.

پدر شهید پارسا در خصوص مشکلات کشاورزی و باغداری همانند تغییرات آب وهوایی وسرمازدگی و در دسترس نبودن کودهای لازم با کیفیت مناسب در میزان وکیفیت میوه تولیدی ما بسیار تاثیر می گذارد بیان نمود: مسئولین مربوطه با ما همکاری لازم را در زمینه کودرسانی وبیمه وتسهیلات بانکی ندارند وشرایط دریافت تسهیلات بانکی را سخت کرده اند.

این پدرشهید کارآفرین خاطر نشان کرد : اگر دولت ما رادر امر تولید وصادرات میوه و اخذ مجوز برای صادرات حمایت کند و برای جابجایی چاه آب ما بهتر می توانیم کارمان را توسعه داده و تعداد افراد بیشتری را به کار گیریم.

شب حمله منورها تمام منطقه را روشن کرده بودن

آقای پارسا از آن روزها می گوید. از روزی که مهدی برای آخرین بار به جبهه می رفت. مهدی که عاشق همسر و خانواده اش بود. نمی توانست دور از جبهه بماند هر گاه می آمد زخمی وپرو بال شکسته. چند روزی برای التیام می ماند و باز چون کبوتر جلدی به سوی جبهه پر می گشود. در آخرین اعزامش همسرش گریه می کرد و بی تاب بود. از ما خواست مهدی را برگردانیم. من وحاج خانم به اتفاق همسر شهید به تهران رفتیم که مهدی را برگردانیم. در بین آن همه کبوتر عاشق و از جان گذشته برای وطن وایمان پیدا کردن مهدی سخت بود. اما پیدایش کردیم و به خانه آوردیم. چند ساعتی نگذشت که مهدی خوشحال در حالیکه در پوست خود نمی گنجید، آمد وگفت: همسرم را راضی کردم، مرا به کاروان اعزامی برسان. نفس عمیقی می کشد ومی گوید: نگو این آخرین اعزامش بود. بعد از مهدی من هم رفتم، بار بردم برای جبهه. شب حمله، همان حمله ای که مهدی شهید شد، من اردوگاه عشق حسین بودم. از حصارک برای جبهه بار بردم. اون شب تا صبح غوغایی بود، منورها تمام منطقه را روشن کرده بودند. مهدی در این عملیات ترکش خورده بود و منتقل شده بود اصفهان، در بیمارستان اصفهان شهید شد.

من مهدی دیگری هم دارم

پدر از شهادت فرزند به خود می بالد و می گوید: مهدی انتخاب خوبی داشت و با عزت شهید شد ما چه کنیم... یهو چیزی به ذهنش می رسد، می گوید من یک مهدی دیگر هم دارم که خودش میگه اگر جنگ شود، من میروم. گویی بعد از شهادت مهدی خدا فرزند دیگری به این خانواده می دهد ونامش را به تاسی از خاطره جوانمردی مهدی شان " مهدی " می گذارند که نام جوانمردی زنده بماند.

نمی دانم کی اینقدر بزرگ شد که مرد شد وقلم انداخت و اسلحه به دست گرفت

مادر از روزی می گوید: که شیپور جنگ که از سمت دشمن بعثی زده شد و بخاک ما تجاوز کرد. مهدی دانش آموز بود و با همه سن وسال کمش، شوق جبهه ونبرد در وجودش بزرگ می شد. پسر کوچک من بازی در کوچه باغهای روستا را رها کرد و نمی دانم کی اینقدر بزرگ شد که مرد شد وقلم انداخت و اسلحه به دست گرفت. بخاطر می آورد که یک سال بعد از شروع جنگ، مهدی رضایت نامه اش را با انگشت پایش مهر کرد وبا شناسنامه پسر همسایه به جبهه رفت.

مهدی تو زینب داری می دانی ...

به اتفاق والدین شهید پارسا بر مزار شهید رفتیم و مادر سعی می کرد سریعتر از ما برود، عجله عجیبی داشت. با اینکه توانایی جوانی را دیگر نداشت گامهایش را سریعتر از ما بر می داشت تا به مهدیش بگویید؛ مهیای مهمانداری شود. مادر می گویید : مادر بر مزار مهدیش می نشیند و می گوید: من خیلی خواب مهدی را می بینم. هر وقت او را می بینم، می گوییم. مهدی تو زینب دار، می دانی. می گوید خبر دارم مادر، می دانم. ذهن خاطره باز مادر، مارا می برد به گذشته ای که مهدی به همه وجود منتظرش بود واز قبل نامش را انتخاب کرده بود که اگر دختر بود زینب وپسر محمد . به خواست خدا زینب بعد از شهادت پدرش بدنیا آمد وهرگز پدر ندید ولی با داشتن مادر بزرگی چنین ...باید خیلی خاطره از پدر شنیده باشد.

مهدی در خیل منتظران شهادت بود

مادر ماجرای ازدواج مهدی را به خاطر می آورد. می گوید مهدی از یک سال بعد از شروع جنگ همش در جبهه بود. جگر گوشه ام هر وقت به خانه می آمد زخمی بود. مادر بی تاب فرزند وقتی فرصت دیدار پیش می آمد که زخمی بود. مداوا وتیمار داریش می کردم به او پیشنهاد دادم که ازدواج کند، شاید دامن گیر شود وبماند، پذیرفت. همسرش را از خانواده ای باهم دوست بودیم، انتخاب کرد. در همان اول با همسرش وخانواده شرط کرد که به جبهه برود وعنوان کرد که رزمنده است. وظیفه ای بالاتر و برتر از پدری وهمسری دارد. شهید مهدی پارسا خود می دانست که عهد ازلی با خدابسته و در خیل منتظران شهادت است.

پایان این دیداربود، مادر بر سنگ قبر چنان دست می کشد، گویی بر سر فرزندش دست می کشد. سنگ قبر شده یادگاری از پاره تنشان. مادر می گوید : زینب گاهی از تهران به دیدار مزار پدر می آید. زینبی که هیچ خاطره ای از این پدر آسمانی ندارد، گویی می آید که آلام حاصل از ندیدن پدر را با بوسیدن مزارش تسکین دهد. در کودکی به زینب گفته اند؛ پدر سفر کرده است؛ سفر بی بازگشت. یعنی وعده دیدار با پدر جایی آنطرف سقف کبود. او همه این دانسته ها و ندانسته ها را می داند به جان خریده است وبزرگ شده است.

مادر راه بازگشتیم و صدای مادر در گوش من که می گوید :مهدی تو زینب داری...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده