به پسرم بگویید به خاطر آزادی تو هزاران خمپاره دشمن، سینه پدرت را نشانه رفتند
نوید شاهد البرز: شهيد محمدعلي سعيدي پور در بهار سال 42 در يكي از روستاهاي رشت ديده به جهان گشود، پس از پايان دوره ي دبستان از روستاي خويش
همراه با خانواده به کرج مهاجرت نمود و در همين حين پدر شهيد فوت نمود و محمد علي در اين
سن پايين با درد و غم بي پدري آشنا گشت و غم بي پدري را بر دوش كشيد و همراه با آن
خرج و هزينه زندگي خانواده نيز بر دوش او قرار گرفت و او كه ديگر مشكلاتش چند
برابر شده بود مجبور به ترك تحصيل شد و به كار نقاشي ساختمان مشغول گرديد.
محمد علي از همان اول نوجواني تعصب خاصي نسبت به دين و خاندان عصمت و طهارت داشت، بعد از پيروزي انقلاب در بسيج كرج عضو شد و در آنجا فعاليت ميكرد، دو بار به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد و سرانجام در روز بیست و سوم بهمن 63 در منطقه زبيدات مورد اصابت تركش خمپاره دشمن قرار گرفت و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد.
نامه شهید برای فرزندش
به
پسرم دروغ نگویید
نگویید من به سفر رفته ام ، نگوئید من از سفر باز خواهم گشت ، نگویید زیباترین هدیه ها را برایش به ارمغان خواهم آورد ، به پسرم واقعیت را بگویید به خاطر آزادی تو هزاران خمپاره دشمن ، سینه پدرت را نشانه رفتند ، بگویید خون پدرت بر تمام مرزهای غرب و جنوب کشور پریشان شده است ، بگویید موشکهای دشمن انگشتان پدرت را در سومار و پاهای پدرت را در موسیان ، سینه پدرت را در شلمچه ، چشمان پدرت را در هویزه ، حنجره پدرت را در ارتفاعات الله اکبر ، خون پدرت را در بهمنشیر و قلب پدرت را در خونین شهر پرپر کردند ، اما هنوز ایمان پدرت در تمامی جبهه ها میجنگد.
به پسرم واقعیت را بگویید
بگذارید قلب کوچک پسرم ترک بر ندارد و نفرت همیشه ای از استعمار در آن بدواند ، بگذار پسرم بداند که چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند ، چرا مادر دیگر نخواهد خندید، چرا گونه های مادر بزرگش همیشه خیس است چرا پدر بزرگش عصا به دست گرفته است، چرا عموهایش محبتی بیش از پیش به او دارند و چرا پدر به خانه بر نمی گردد.
بگذارید پسرم بجای توپ بازی ، بازی با نارنجک را بیاموزد، میخواهم پسرم هر روز کنار دیوار بایستد و قدش را اندازه بگیرد، و هر روز شناسنامه اش را ورق بزند، هر روز فانسقه پدرش را ببندد و هر روز پوتین پدرش را امتحان کند، هر روز با قمقمه پدرش آب بخورد، هر روز اسلحه پدرش را روغن کاری کند، هر روز بزرگ شود و دست و پایش را تماشا کند. هر روز بی تاب روزی باشد که آنقدر بزرگ شود تا برخیزد و قدم در راهی بگذارد که در انتهای آن پدرش با لبخند غرور آفرین ، چشم انتظار حضرت مهدی (عج) به دیدار معبود شتافت ، و میخواهم مسلسلی که از دست من افتاد پسرم بردارد ، بگذار پسرم بجای توپ بازی ، بازی با نارنجک را بیاموزد و به جای ترانه ، سرود مبارزه بیاموزد و بجای زمزمه، قرآن و دعا بخواند و به جای جغرافیا ، جهان تاریخ و جهانخواران را بیاموزد .
بگذارید کلاس درس پسرم درود دیوار تمام کوچه ها و خیابان باشد که با شعار شهیدان انقلاب با خون راز بزرگ هستی را بر آن نوشته اند ، به پسرم دروغ نگویید ، بگذارید پسرم عمیق فکر کند ، به پسرم واقعیت را بگویید .
می خواهم پسرم دشمن را بشناسد ، استعمار را بشناسد ، امپریالیسم را بشناسد ، به پسرم بگویید که من شهید شدم . بگذارید پسرم تنها به اسلام فکر کند بگذارید پسرم عماری باشد یاسر را .
بگذارید پسرم سربازی باشد رهبر را ، بگذارید ...
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری