سعید آخوندی به روایت از مادر/ برای استقرار انقلاب تا آخر باید ايستادگي كنيم
خانم سيّده صديقه گلآزاد مادر سعید میگفت: پسرم همه را با دين اسلام آشنا می كرد. او بسیار دانا و فهیم بود به گونه ای که حتي دبيرانش به او غبطه ميخوردند كه سعيد يك نوجوان پانزده ساله چگونه اين همه علم را در سينهاش جاي داده است؟
اوايل انقلاب بود در زمان نخست وزیری بختيار، سعید در منزل هميشه صحبت از اين مي كرد كه من بايد اين رژيم راسرنگون كنم البته تکیه اش به مسعود برادر بزرگترش بود، مسعود حدوداً هفت سال بزرگتر از سعيد بود و فرزند اوّل خانواده بود. زمانيكه سعید محصل بود فعّاليت هاي زيادي داشت چندین بار به دست ساواك دستگير شد و شكنجهها و زجرهاي زيادي كشيد.
هنوز جنگ شروع نشده بود سعيد
خواست به كردستان اعزام گردد که من گفتم سعید جان سن شما كم و كردستان جای خطرناكی
است صلاح نیست تنها بروی او گفت: مادر جان ما خدا را داريم، بايد برويم و بجنگیم و
از میهن و مردم مظلوم ستمدیده دفاع کنیم. او به كردستان رفت و حدوداً چهل و پنج روز
آنجا بود، وقتی كه آمد خيلي چيزها تعريف مي كرد ميگفت در آنجا اصلاً امنيت نداریم. خيلي به پاسداران آسيب ميرسانند حتي آنها
را با سنگهاي تيز شهيد ميكنند با تمام اين اوصاف سعید خیلی بی باک بود.
حتي براي دستگیری قاچاقچیان شب ها تا صبح فعّاليت می نمود، با موتور به منطقه هایی از شهريار و رباطكريم و جادههاي خطرناك كوهستان يا اطراف كرج می رفت تا قاچاقچیان مواد مخدر را دستگير كند. بعد از مدتی به عضویت سپاه درآمد. او از اوّلين نفراتی بود كه در سپاه ثبت نام نمود بچه های سپاهی او را خیلی دوست داشتند وقتي به توانایی های او پی بردند دوباره او را به كردستان اعزام کردند،
این بار حدوداً بیست و پنج روز آنجا بود جنگ تحمیلی شروع شده بود و باز او جزء اوّلين دسته ای بود که داوطلبانه به خرمشهر اعزام گردید. به او گفتم پسرم شما برای مردم و وطن خود وظیفه ات را انجام داده ای قدری هم استراحت کنید. گفت: نه مادر ما انقلاب كرده ايم و برای استقرار آن تا آخر باید ايستادگي كنيم محالاست كه من دست از جهاد بردارم. شما ميبينيد گروه گروه جوانان و نوجوانان ما رهسپار جبهه ها هستند اگر قرار باشد هر مادري مثل شما بگويد آیا فرزندم از جبهه ها باز می گردد یانه؟ تمام زحمات چند ساله ما به هدر مي رود، ما بايد اين انقلاب را پايدار و استوار نگاه داريم تا به دست حضرت صاحب الزمان (عج) که صاحب اصلی آن است برسانيم ..
حدود سی روز در جبهه به سر برد و درخط مقدم می جنگید. اينگونه كه خودش تعريف مي كرد در عملیات ذوالفقاربه آبادان عراقی ها پل را تخريب ميكنند و او حدوداً چهل و هشت ساعت آن طرف پل از دست دشمن بعثي در نخلستان پنهان می شود، بالاخره نيروها پل را باز سازی مي كنند تا اينكه ايشان را بتوانند از آنجا خارج كنند كه از پشت به یکی از پاهايش تیر ميخورد و مجروح می گردد. حدوداً به او بیست روز مرخصي داده بودند تا استراحت كند. اصلاً استراحت نكرد هر شب خودش پایش را پانسمان مي كرد حتي به پزشک مراجعه نکرد صبح كه بلند ميشد ساكش را ميبست به او گفتم شما مرخصی داری استراحت کن و بعد از بهبودی کامل برو ولی او قبول نمی کرد و می گفت من هر روز صبح به سپاه ميروم تا ببينم چه روزي مرا اعزام می کنند.
او را به خدا سپردم
یک روز به من گفت مادر اگر برگشتم كه هيچ، اگر برنگشتم ديدار ما باشد براي قيامت مرا حلال کن، من خوابيده بودم ساعت یک نصف شب بيدار شدم نه لباس و نه ساكش بود او را به دستان مهربان خدا سپردم.
اگر
جنازه سعيد يكسال هم پيدا نشد نباید به مادر چیزی بگوییم
مدت ها از او خبری نداشتم تا اينكه دوستانش خبر آوردند گفتند: يك شب که ايشان تا صبح ميجنگيد، هنگامی که از روی خاکریزها برميگشت، از پشت سر دشمن او را هدف قرار می دهد و او تير ميخورد و پیکر مطهرش در نخلستانهاي ذوالفقاريّه آبادان بر جای ميماند، شبانه به ما خبر دادند، پدرش تلفن منزل را قطع كرد تا من متوجّه نشوم. مسعود گفته بود اگر جنازه سعيد يكسال هم پيدا نشد نباید به مادر چیزی بگوییم پیداشدن جنازه محمّد سعید معجزه بود، به پدرش زنگ زدند و گفتند که جنازه پسرم را یافته و به کرج انتقال داده اند. محمّد سعید روز شهادتش به نوزده سالگی قدم گذاشته بود، او در عملیات ذوالفقاریه آبادان که مسئولیّت فرماندهی گردان را عهده دار بود در جنگ تن به تن تعدادی ازعراقی ها را به درک واصل می کند و مجدداً در مرحله دوّم حمله با خنده اعلام می کند که اگر شهید هم شدم انتقام خودم را نیز گرفته ام، بار سوم که حمله می کند از ناحیه سر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار می گیرد و در سن نوزده سالگی در تاریخ دهم آبان 59 شهد شهادت را می نوشد. پیکر مطهرش را در گلزار شهدای امامزاده محمّد به خاک سپردند.