شهید بهنام محمدی راد به روایت دوستان
نوید شاهد کرج: او به مهربانی سپیده صبح و به پاکی و زلالی چشمه ساران بود. با آنکه غنچه ی نو شکفتهای در گلزار انقلاب بود ولی از طوفان حوادث نمی هراسید. کار را بهترین سرگرمی زندگی خود می دانست. همیشه در خانه و بیرون از خانه سعی و تلاش می کرد. روحیه رادمردی، شهادت و شجاعت از دوران کودکی در او موج می زد. هرکه او را با آن جثّه کوچکش همچنان مقاوم در شهر می دید بر قوت جانش افزوده می شد. یکی از همرزمانش می گفت: بهنام چاشنی و فشنگ اسلحه ما بود و با حرکات، رفتار و کلامش موجب دلگرمی و قوت قلب ما می شد و اما از او چه بگویم که قلم ها طاقت نوشتن و برگ های تاریخ تحمل ثبت این همه ایثار و فداکاری را ندارند. بهنام با وجود داشتن قامت نحیف که به ریز نقشی معروف بود و با اعمال شجاعانه ای که انجام می داد حیرت و تحسین همگان را بر می انگیخت و تمامی صفات مردانه خدا را در خود متجلّی مینمود. او راسخ به ایستادگی بر سر پیمان خود بود و هیچگاه تبسم از لبانش دور نمی شد. گویی که میدان جنگ صحنه ورزش و بازی درکوچه پس کوچه های شهر است و بهنام یکی از بازیکنان این میدان. از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و به خود می بالید که همراه با دیگر رزمندگان به دفاع از شهر می پردازد. بهنام نوجوان سیزده سالهای بود که بی هیچ واهمهای در همه جا حضور داشت.
به روایت از سردار سید طالب معاون فرمانده سپاه کل:
اوّلین بار شهید بهنام محمّدی راد را قبل از جنگ سال 1359 دیدم. من سر پست نگهبانی درب سپاه بودم و دیدم که بهنام با برادرش مهدی محمّدی راد که پاسدار رسمی بود وارد سپاه شدند. از او سوال کردم که برادرت اینجا چکار میکند؟ گفت: ایشان را آورده ام که درسپاه خدمت کند. تعجّب کردم که او خیلی کم سن و سال است. چند بار همین طور با سماجت به سپاه آمد. یک روز دیدم برادرش مهدی سیلی محکمی به صورت او زد و گفت: از اینجا برو، نمی گذارند به سپاه بیایی. در این حین شهید بزرگوار محمّد جهان آرا به محوطه سپاه آمد و وساطت کرد و به برادر بهنام گفت: مگر امام حسین (ع) حضرت علی اکبر (ع) را زد که شما اینگونه این بچه را می زنید؟ با این سخنان جهان آرا بهنام پرو بال گرفت و مهدی برادرش نیز روحیهاش مضاعف شد و اجازه دادند بهنام با بچه های سپاه وارد جنگ شود. شهید بهنام در ایام جنگ به ما روحیه می داد. چون می دیدم سیزده سال بیشتر ندارد و صورت خندان و بشاش او دلهره جنگ را در وجود ما از میان می برد.
به روایت از سرهنگ سید عدنان عدنانی: در تاریخ دهم مهر ماه سال 59 در حالی که داشتم اسلحه ژ-سه خود را تمیز می کردم شهید بهنام محمّدی راد کنارم نشسته بود، مقرّ ما در آن موقع مدرسه عراقی ها در خرّمشهر بود. اسلحه را بر زمین گذاشتم، بهنام شروع به خندیدن کرد و گفت: نگاه کن گلنگدن اسلحهات عقب رفته، من هم از ترس اینکه بهنام دست به اسلحه بزند و آن را بچکاند با عجله آن را برداشتم، ندانسته روی اسلحه خم شدم، تیری از اسلحه خارج شد و به پیراهنم اثابت کرده و آن را تکه تکه کرد که بلافاصله شهید جهان آرا خود را به من رساند و گفت: خدا رحم کرد که تیر داخل پهلویت نرفت. بعد از آن ماجرا او را سوار ماشینی کردیم که می خواست به ماهشهر برود تا او را تحویل خانواده اش بدهیم ولی بهنام با زرنگی خاصی در بین راه از دست ما فرار کرد و دوباره به خرّمشهر بازگشت.
یکی از هم رزمانش این چنین می گفت: من او را همان اوایل جنگ نزدیک پادگان دژ دیدم که دنبال گرفتن اسلحه آمده بود، یک نوجوان کم سن و سال که لباس نظامی گشادی را بر تن کرده و پاچه شلوارش را داخل پوتین سربازی قرار داده بود و اصرار زیادی می کرد تا سلاح به او بدهند اما به او اسلحه نمی دادند. یک ماشین ارتشی ریو از پادگان خارج شد، من دیدم بهنام با سماجت زیاد خودش را وارد ماشین کرد تا به همراه نیروها خود را به پلیس راه برساند. آن موقع عراقی ها خود را تا پلیس راه رسانده بودند، من از شجاعت بهنام خیلی شگفت زده شده بودم.
اوّلین روزهای مهر ماه سال 1359 بود، عراقی ها خرّمشهر را زیر آتش گرفته بودند، جوان ها مسلح یا دست خالی به طرف مرز می رفتند و بعضی خانواده ها به طرف اهواز. خانواده بهنام محمّدی راد جزء آخرین کسانی بودند که شهر را ترک کردند. بهنام می خواست بماند و از شهر خود دفاع کند اما برادر بزرگترش مهدی به زور او را همراه پدر و مادرش به اهواز فرستاد. مهدی می گفت: پدر و مادرم تنها هستند اما بهنام روز بعد برگشت. آتش عراقی ها شدید تر شده بود و شهر را بمباران می کردند اما تنها اسلحه بچه های خرّمشهر تعداد محدودی تفنگ بود که به همین دلیل اسلحه بهنام را گرفتند و به یک جوان که از بهنام بزرگتر بود دادند، اما بهنام دست از مبارزه نکشید. او از راه پشت بام ها، کوچه های باریک و سینه خیز رفتن از لابهلای علف ها محل تجمع عراقی ها را شناسایی می کرد و بعد بچه ها رابه سراغ آنها می برد. ای کوچک مرد بزرگ میدان خوف و عشق، هنوز هم صدای هق هق ناله هایت در کوچه های خرمشهر شنیده می شود و بر دیواره های این بندر زجر کشیده نقش بسته، بندری که مردمانش در عمق چشمان تو و در کویر تشنه سینۀ کوچکت جای داشتند، شهری به رنگ شقایق که سینهی خاکش را سیه رویان چاک کردند و بر دیوارهای بلندش نوشتند ما آمده ایم تا بمانیم، اما غافل از اینکه خرمشهر در دستان کوچک امّا پر توان تو می چرخد و بر آستان نیاز این سیزده سالۀ بزرگ کرنش می کند. هر روز خورشید با نوازش سیاه چهره نازش طلوع می کند و غروب ها در کنار اروند رود با مثنوی غربت بهنام غروب. بهنام اگر چه تجربه سیزده بهار را نداشت اما همچون رزمندگان بزرگسال در خیمههای سست دشمن وارد می شد و انبار اطّلاعات آنها را به آتش می کشید. اگرچه بهنام تجربه سیزده بهار را نداشت اما چنان سرداران سحابه پیامبر به فرمان مولای خویش در برابر هجوم تانک، انسان و در برابر باران سرب و مذاب ایستادگی نمود تا کوچه پس کوچه های خرمشهر عزیز زیر چکمه های پلید دشمنان لگد مال نگردد.
روز سی و یکم شهریور ماه سال 1359 فصل تازه ای در زندگی سرشار از عشق و معرفت شهید بهنام محمّدی راد آغاز شد. با شروع جنگ تحمیلی استعداد های او شکوفا شد و این مدت کوتاه و در عین حال حماسی او را به اوج شکوفایی رسانده بود. در روزهای نخست جنگ این نوجوان غیرتمند و شجاع، مادر خود را به ترک ازشهر تشویق کرد تا مبادا اسیر دشمن شود.
به روایت از مادر آن شهید بزرگوار: روزی بهنام به من گفت: مادر شما شهر را ترک کن و قبل از رفتن مرا غسل شهادت بده. می خواهم شهید شوم و با لحن بچه گانه ای گفت: راستی اگر شهید شوم شما گریه میکنی؟ برادرانش بارها کوشیدند او را از ماندن در شهر منصرف کنند ولی موفق نشدند. یکی از همرزمان آن شهید بزرگوار می گوید: در روزهای نخست جنگ گروه اصفهانی ها این افتخار را داشت که چند روزی بهنام را در کنار خود داشته باشد. او با جثهی کوچکی که داشت نمی توانست اسلحه ژ-3 را حمل کند. اسلحه را برمی داشت و تعدادی نارنجک و یک سرنیزه به دور کمرش می بست، هنگامی که بچه ها خسته میشدند و به استراحت می پرداختند او با پشتکار و جدیّت و فداکاری شروع به پرکردن خشاب اسلحۀ رزمندگان می کرد و آنقدر این کار را ادامه می داد تا انگشتان کوچکش تاوّل می زد و زخمی می شد. او نوجوانی شوخ طبع و خوش برخورد بود که به رزمندگان روحیه مضاعف می داد و در قلب همه جای گرفته بود. یک روز به من گفت: برادر اسلحهات را به من بده ولی من قبول نکردم، از او اصرار و از من انکار، بلاخره وقتی دید پافشاریش موثر نیست گفت: حدّاقل اسلحهات را بده تا من یک عکس بگیرم، در همان لحظه خمپاره ای کنار ما منفجر شد، بهنام خم به ابرو نیاورد به او گفتم بچه مگر تو نمی ترسی؟ جواب داد مگر تو ترسیدی؟ چقدر دشوار است سخن گفتن از نوجوانی ریز اندام ولی پرصلابت. چگونه می توان شجاعت او را به تصویر کشید و چگونه می توان حماسه اش را با کلمات سرد و بیجان بازگو کرد. روزی وقتی رزمندگان در کوچه پس کوچه های خیابان آرش ( شهید جهان آرا ) خود را در محاصره دیدند دست یاری به سویش دراز کردند، بهنام با شجاعت و مهربانی پذیرفت و دستشان را پس نزد، وقتی که خانه به خانه و کوچه به کوچه جلو رفت تا موقعیّتعراقی ها را شناسایی نماید در محاصره مزدوران گرفتار شد و (وانمود) کرد که مادرش را گم کرده و به دنبال مادرش می گردد، در این هنگام یکی از درجه داران عراقی که چند روزی بود غرور خود را لگدمال شده می دید ناجوانمردانه سیلی محکمی به صورتش نواخت. بهنام بلندتر گریه کرد و بیش از پیش طلب مادر می کرد تا اینکه عراقی ها فریب خوردند و از گریهی او خسته شده و او را آزاد نمودند، بهنام با سرعت به سوی هم رزمانش شتافت و آنان را از موقعیّتعراقی ها آگاه نمود. سرانجام روز موعود فرا رسید، همان روزی که بهنام سیزده سال چشم به راهش نشسته بود. در مهر ماه 1359 هنگامی که با تنی چند از هم رزمانش در خیابان شهید جهان آرا مشغول عملیات بودند زمین تاب بزرگیش را نیاورد. ترکش ها شهامت و جسارت او را تحمل نکردند و قلب کوچکش آماج ترکش قرار گرفت.جسم نهیفش به زمین افتاد و روح بلندش عاشقانه در مسیر کمال به پرواز درآمد. آری بهنام محمّدی به آرزویش رسیده بود و شربت شهادت را نوشید و الحق والانصاف قاسم کربلای ایران بود. یادش گرامی باد.
سعادت یعنی همین