آن روز کوچه های روستای ما بوی شهادت می داد/ روایت از برادر شهید میرنورالهی
نوید شاهد کرج: با درود بلند روح الله و با درود سلام بر مقام معظم رهبری ایت الله خامنه ای و با سلام بر شهیدان کربلای حسین ع تا کربلای ایران راستی چگونه بنویسم و چگونه بگویم من خود نبودم تا انچه را خود به چشم دیدم بازگو کنم اما می گویم به روایت آنچه که کشیده ام .
شهید سید حفظ اله میر نورالهی در خرداد 1342 در یک روستای دور افتاده و محروم از توابع استان مازندران بخش کلاردشت روستای انگوران و در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود وی دوران طفولیت و کودکی خویش را چون دیگر کودکان سپری کرد .
پس از سال چهارم ابتدایی به علت نداشتن کلاسهای بالاتر پای به شهر چالوس گذاشت ، راستی یک کودک روستایی در اوایل زندگی خود چگونه می توانست بهترین کسان خود را رها کرده و به شهری شلوغ و خالی از هیاهو ی روستا برود و زندگی کند او که تا دیروز وابسته به پدر و مادر خود بود چگونه امروز می توانست در شهر تنها زندگی کند .
پس از ورود به شهر قرار شد در یکی از خانه های عمه خود به عنوان مستاجر زندگی کند البته به کمک عمه و یاری او در خانه اسم خود را برای ادامه تحصیل در دبستان فردوسی چالوس نوشت و مشغول درس خواندن شد اما به علت مشکلات زندگی نتوانست در کلاس مزبور قبول گردد و در سال 55-56 به کرج منتقل شد و با شرکت در امتحان مدرسه دلتر خانلری سال پنجم ابتدایی را قبول شد وی در سال اول ورود به کرج در خانه عموی خود بود و به مدت یکسال با انها زندگی کرد اما به علت مشکلات قرارشد با یکی دیگر از بستگان خو د زندگی کند .
در اوایل انقلاب اسلامی وقتی به روستا آمد با پرکردن مساجد و تشکیل دسته جات در راهپیمایی ها شرکت می کرد و به روستاهای اطراف می رفت و شرکت فعال و گسترده ای داشت پس از ورود ایشان به سپاه در کاخ قطبی برای چند مدت به عنوان نگهبان بود و پس از آن به دیزین رفت و در آنجا مشغول نگهبانی از کاخ بود .
شهید سید حفظ الله میرنورالهی شیفته و دلباخته آیت اله امام خمینی بود و پیوسته در راه آرمانها و هدفهای الهی انسانی رهبر خود گام برمی داشت ما را نسبت به اهمیت دادن به نماز اول وقت و همراه با معنای ان ودردرس خواندن بسیار سفارش می کرد و از برخوردهای بد من نسبت به خانواده شکایت داشت و پیوسته به من نصیحت می کرد که اخلاق خود را درست کنم .
وقتی به روستا آمد هیچگاه بی کار نبود حتی وقتی که برای چند روز به عنوان مهمان آنجا بود شهید سید حفظ اله با دیگر برادران و روستاییان در روستای انگوران و مسجد سجاد کرج با تشکیل انجمن اسلامی و هیات امنای مسجد فعالیت می کرد و با نوشتن شعار و پیامهای امام خمینی بر در دیوار مساجد و اینکه "مسجد سنگر است سنگرها را حفظ کنید تعلیم و تعلم عبادت است تزکیه قبل از تعلیم و بران مقدم است " آوای انقلاب را به گوش همگان می رساند .
قبل از اینکه به جبهه برود و با زبان خوش برا ی ما بگوید که به جبهه می خواهم بروم از دیگران شنیدیم که می خواهد به جبهه برود ، در ابتدا همه ما با رفتن او به جبهه مخالف بودیم و او با شنیدن این خبر یک روز قبل از اعزام به دیدن پدر و مادر و دیگر افراد خانواده آمد و به آنها گفت که من راهم را انتخاب کردم و می روم البته راهی درست و در خط امام و در قبال مخالفت ما گفت شما باید افتخار کنید که چنین فرزندی دارید که در راه اسلام خدمت می کند و چون من او را مصمم دیدم دیگر مخالفت هیچ فایده ای نداشت، در حدود 61/6/12 بود که ما او را بدرقه کردیم و او به کرج آمد تا به جبهه اعزام شود وقتی در آخرین لحظه می خواست از دیدگان ما دور شود دستش را برای ما تکان داد آن وقت بود که اشک از چشمان ما سرازیر شد و بغضی عظیم ما را گرفت و برای پیروزی او و سلامتی او در دل دعا کردیم .
قبل از رفتن مادرم به او گفت پسرجان مگر اینجا هستی نمی توانی به اسلام خدمت کنی مگر اینجا جبهه نیست و او در جواب چه متین پاسخ داد که مادر اگر فرزند تو نرود دیگران هم می خواهند فرزند آنها نرود پس چه کسی باید برود مگر انهایی که رفتند و شهید شدند مادر نداشتند .
پس از رفتن او چشمهای همه گریان و منتظر بود و قلبها همه شکسته، آخر ما هنوز او را خوب ندیده بودیم هنوز او را نشناخته بودیم ، پس از رفتن او همه نگاه ها غریبانه بود و جای خالی او در خانه احساس می شد . پس از رفتن او مادرم همیشه وقت نماز برای پیروزی اسلام و همه رزمندگان دعا می کرد.
شهید حفظ اله میر نورالهی در حدود نیمه شهریور 61 عازم جبهه شد و هنوز یک ماهی از رفتن او به جبهه نگذشته بود روز عید قربان بود و ما به یاد ابراهیم قربانی کرده بودیم و مشغول پخش کردن آن که جنازه اولین شهید روستا همسنگر شهید میر نورالهی، سید علی اصغر انگوران سید ی را به روستا اوردند و چون شب بود جنازه او را در مسجد گذاشتن و صبح روز بعد یعنی نهم مهر سال 61، او را به خاک سپردند و در هنگام برگشتن از سر مزار او بود که دوباره صدای شیون آمد و ما رفتیم و پرسیدیم چه اتفاقی افتاده و گفتند که شهیدی دیگر به شهید روستای ما اضافه شد شهید سید حفظ اله میرنورالهی و چون جاده تا روستای مجاور بیشتر نبود شهید را با آمبولانس تا آنجا آوردند و ا ز آنجا تا روستای ما جنازه او را با صلوات و لااله الله تشییع کردند، من که شهادت او را هنوز باور نداشتم در گوشه ای مات و حیران نشستم تا همراه پدر و مادرم جنازه را که برروی دستهای مردم به طرف روستا می آمد به روستا بیایم اما وقتی همه تشییع کنندگان رفتن و صف به آخر رسید من هیچ کدام از انها را ندیدم یک نفر از روستاییان دستم را گرفت و مرا دلداری داد و با خود به روستایمان آورد وقتی به روستا رسیدیم تازه پدر و مادر فهمیدند که فرزند آنها نیز به لقا الله پیوست.
وقتی می خواستند او را دفن کنند با التماس و خواهش فراوان قرار شد جنازه او را ببینیم و کفن او را باز کردند سریع کنار زدند و دوباره بستن و ما هیچ چیز را ندیدیم و نمی دانیم چگونه به شهاد ت رسید
و چه قدر از اعضای بدن او در تابوت بود فقط انقدر گفتن که به وسیله گلوله توپ به شهادت رسید همراه با شهید سید علی اصغر انگوران سیدی در مرحله دوم عملیات مسلم بن عقیل در کربلای غرب کشور سومار .......
آن روز کوچه های روستای ما بوی شهادت می داد..