روایت دلاوری سردار شهید جعفر شرع پسند / فرمانده گردان
نوید شاهد از کرج : سردار شهید جعفر شرع پسند،بعد از شروع جنگ از طریق ستاد عملیاتی جنگهای نامنظم به جبهه جنوب عزیمت کرد
بعد از اتمام ماموریت دو ماهه ایشان و چند نفر از مجاهدین حاضر به ترك کردن جبهه
نشدند وبیش از پنج ماه بی وقفه در جبهه های جنوب سوسنگرد، خونین شهربه مقاومت و
مبارزه بر علیه دشمنان پرداختند . بعد از چند روز مرخصی هنوز آرامش نیافته به جبهه
های غرب عزیمت نمود وبه عنوان یكی از فرماندهان لایق عملیات بسیج به گیلانغرب
انتخاب گردید.
بچه ها در کنار شهید شرع پسند فراموش می كردند كه در جبهه و دور از خانواده هستند و این از بارزترین خصوصیات در طول عمر با عزّت وی بود. این شهید بزرگوار صله رحم را به عنوان یك اساس با اعمال و رفتار خود در زندگی پر برکتش پیاده كرد و این اخلاق وی را شخصیّتی محبوب بین اقوام و آشنایانش ساخت، او این اصل مهّم را كه در تمام زندگی خود پیاده كرده بود به جبهه و در بین همرزمانش نیز كشیده بود. از دیگر خصلت و محسنات او این بود كه در كنار یك برنامه نظامی، کارهای عقیدتی سیاسی و عبادی را نیز به انجام می رساند و این عقیده تا لحظه شهادت كه آرزوی دیرینه اش بود سراسر وجودش را در بر گرفته بود. ایشان نه ماه بی وقفه برای عقیده و آرمان هایش مبارزه كرد.
در آن زمان سپاه و بسیج سازماندهی درستی نداشتند، یعنی از هر شهری نیرویی اعزام می شد و درقسمتی از جبهه مستقر و آن جبهه به نام آن شهر ثبت میشد، مانند تپه کرجی ها در جبهه گیلانغرب، پس از عزل بنی صدر از سمت فرماندهی کل قوا حرکت ها درجبهه ها بیشتر شد، لذا فرماندهان لشکر هشتاد و یک زرهی کرمانشاه به همراه فرماندهان سپاه برای آزادسازی ارتفاعات بازی دراز و قراویز و کوره موش در غرب شهر سرپل ذهاب طرحی را آماده ارائه کردند.
زمزمه های عملیات کم کم به گوش می رسید، ما نیروهای کرج حدوداً صد نفر بودیم،به فرماندهی جعفر شرع پسند از جبهه گیلانغرب برای شرکت در عملیات با دو دستگاه کامیون به سمت سرپل ذهاب روانه شدیم، پس از رسیدن به شهر با یکی از گردانهای لشکر874 و یک زرهی کرمانشاه همراه شدیم و شهید جعفرشرع پسند به عنوان جانشین فرمانده گردان معرفی شده بود. در هر گروهان ارتش، حدود بیست و دو نفر از نیروهای سپاه و بسیج کرج حضوری فعّالانه داشتند، در واقع با این دسته گروهانها چهار دسته شدند.
قبل ازشروع عملیات برنامه آموزش و بدنسازی توسط افسران ارتش تنظیم و در منطقه پاطاق مابین محور شهرکرد و شهر سرپل ذهاب اجرا شد. پس از چند روز آموزش های لازم جهت آمادگی گردان برای شرکت در عملیات به حد قابل قبولی رسید.در تاریخ دهم شهریور سال 60 ساعت هشت شب نیروهای گردان با چند دستگاه کامیون به نزدیکی روستای کوره موش پشت جبهه خودی رسیدیم. شب را در این منطقه سپری کردیم، من روی سنگها در کنار نادر علافی دراز کشیده بودم. آسمان صاف بود تا جایی که می شد ستاره ها را شمرد. ستارگان میدرخشیدند و راه شیری توجّه مرا به خود جلب کرده بود، نسیم نسبتاً خنکی میوزید، هر از چندی سفیر گلوله سکوت شب را می شکست.
خداوندا نمی دانم چند ساعت بعد کدام یک از بچه ها شهید، اسیر و یا مجروح میشوند. ساعت حدوداً پنج صبح شده بود و از عملیات هیچ خبری نبود.
تیمّم کردم و نماز صبح را خواندم. در ذهنم مرور می کردم هوا دارد رو به روشنی میرود، عملیات شروع می شود یا خیر؟ جوانی هفده ساله بودم، اوّلین عملیاتی بود که شرکت می کردم البته روحیه کنجکاوی داشتم، برایم خیلی مهّم بود که آخر چه میشود. ساعت شش صبح رمز عملیات را به ما گفتند، توپخانه و خمپاره اندازهای ارتش با حجم زیاد آتش می ریختند و از زمین و آسمان صدای انفجار به گوش می رسید. گروهان های هجومی به سمت دشمن حمله کردند. از حرکت گروهان ما خبری نبود،بعداً متوجّه شدم که گروهان ما پشتیبان دو گروه یورش بوده است.
فرمانده دسته ماحاج آقافلاحت بود و اکبر ابراهیمی تیربارچی، من هم کمکی او بودم. چند بسته نوار مهّمات تیربار ژ-۳ همراهم بود، تفنگ نداشتم همانجا برادران ارتشی یک قبضه تفنگ ژ-۳ به من دادند و من از این که مسلح می شدم بسیار خوشحال بودم. در صف جبهه دشمن گلوله های توپ و خمپارهی ما به زمین اصابت میکردند و سربازان عراقی به هلاکت می رسیدند. از نیروهای تکاور خبری نداشتم آیا موفق شده اند؟ کسی شهید یا زخمی شده است؟ از آقا مهدی و آقای جعفرشرع پسند چه خبر؟
حدود ساعت هفت فرمانده گردان به فرمانده گروهان ما که یک ارتشی بود دستور حرکت به سمت دشمن را صادر کرد و فرمانده گروهان به حاجی فلاحت دستور رفتن به کمک نیروهای تکاور را اعلام کرد.
ما در زیر آتش سنگین دشمن به سمت جبهه عراقی ها بر روی ارتفاع کوره موش در حال حرکت بودیم که شهید جعفرشرع پسند مراکه کلاه آهنی نداشتم را دید، با مهربانی گفت: کلاهت کجاست؟ چرا مواظب جان خودت نیستی؟ تذکر ایشان را بر خلاف میل باطنیام پذیرفتم و با اعتراض گفتم کلاهی وجود ندارد که استفاده کنم، او کلاه را از سر خودش برداشت و به من داد و منتظر شد تا آن را بر سرم بگذارم، بعد از این که مطمئن شد که ایمن شده ام به گروه دیگری پیوست و من هم به سوی خاکریزها به راه افتادم.
در مسیر حمید چالاک را دیدم که از دهانش به شدت خون می آمد، من فکر می کردم که عراقی ها بنده خدا را با مشت زده اند، از حمید پرسیدم چه شده؟ با دست اشاره کرد یک تیر به دهانم خورده و از گردنم بیرون زده. ناگهان خیلی ترسیدم خدایا من به کجا می روم؟ چه بلایی دارد به سرم می آید؟ از حمید چالاک جدا شده و به همراه اکبر ابراهیمی حرکت کردیم. کمی جلوتر کریم آخوندی را دیدم که بازویش را گرفته بود و خون از میان انگشتانش بیرون می زد، خودم را سریع به او رساندم و گفتم کریم چه شده است؟ گفت: ترکش به دستم خورده.
مجدداً یکه خوردم، واقعاً ترسیده بودم او در دست ترکش خورده اش کیسه ای گرفته بود و توجّه من به آن جلب شد، سوال کردم کریم این کیسه چیست؟ چیزی نگفت، بعدها به من گفت: دیده بان عراقی را که اسیر کردم کلت و مهمات او را در آن کیسه ریختم و حتی در اتاق عمل بیمارستان همراهم بود. مسیر برگشت را پرسید، راه را به وی نشان دادم و او به سمت عقب بازگشت و ما هم به سمت محل درگیری بهراه افتادیم.
حدود ساعت هشت به محل درگیری در ارتفاعات کوره موش رسیدیم. چون تجربه ای نداشتم یک سنگر دو نفره به سمت عراقی ها انتخاب کردم و با اکبر برای دفاع از سرزمین اسلامی مستقر شدیم بعد از آماده کردن تیربار ژ-۳ شروع به تیراندازی به طرف عراقی ها کردیم، هر جنبندهای را زیر آتش می گرفتیم شهید مهدی و جعفرشرع پسند دو برادر دلاور جهت روحیه دادن به رزمندگان دائم سرکشی میکردند. با تیربار ژ-۳ به دلیل نواخت تیر بالا مقداری که شلیک کردیم گیرکرد و باید تمیزش می کردیم و گرنه دردسر ساز میشد. داخل سنگر پوکه ها زیاد شده بود، آنها رابیرون ریختم و دو سه بار تیربار را باز وتمیز کردیم.
کم کم هوا رو به گرمی می رفت و رفته رفته آب و مهمات تمام میشد،حدوداً ساعت ده صبح بود و از مهمات، آب و غذاخبری نبود. اکبر به من گفت: عباس برو مقداری مهّمات، آب و غذا بیاور تا بتوانیم در مقابل دشمن مقاومت کنیم. گفتم چشم و از سنگر بیرون آمدم قدم اوّل و دوّم را که برداشتم در حین برداشتن قدم سوم بودم که ناگهان حس کردم سینه ام از ناحیه جلو شکافته شد، فریادی کشیده برروی زمین افتادم برای لحظه ای فکر کردم که به شهادت رسیده ام، بعد از چند ثانیه با سوزش و درد سینه به خودم آمدم. معلوم شد عراقی ها مرا با سیمینوف هدف قرار داده اند ولی زنده ام. خون از سینه ام بیرون می جهید و درد طاقت فرسایی داشتم. آمدم بلند شوم که به خاطر شدت خونریزی نتوانستم. علی میرزایی و حامد نعمتی به سمت من دویدند و من را از بالای تپه پایین آوردند که در امان باشم و تیرهای بعدی به بدنم اصابت نکند.از امدادگران و برانکارد خبری نبود. علی و حامد با دردسر فراوان مقداری مرا به عقب حمل کردند، لحظه ای این دو نفر خسته شدند مرا زمین گذاشتند در حین حرکت من درد زیادی می کشیدم سنگی را بغل کردم و آنان را قسم دادم که مرا رها کنند و بروند، آنان قبول نکردند و حامد مرا کول کرد و به راه افتادیم.
درمسیر برانکاردی پیدا کردند و مرا روی برانکارد گذاشتند. مابقی مسیر مرا به اتفاق دو نفر دیگر که یادم نیست چه کسانی بودند به سمت عقب انتقال دادند. در مسیر بازگشت شهید جعفرشرع پسند را دیدم که با مهربانی دستش را بر سرم کشید و برایم دعا کرد. نیروهای زیادی در آن محل تجمع کرده بودند، با غرور جوانی به او گفتم دیدی تیر به سرم نخورد او هم ابراز احساسات نمود و به من روحیه داد گفت: امید مردم این کشور به جوانان غیور و قهرمانی مانند توست.
با یک دستگاه آمبولانس که فکر کنم مخصوص حمل جنازه بود و هیچ امکانات پزشکی نداشت. مرا به بیمارستان ولی عصر(عج) واقع در پادگان ابوذر در حومه شرقی شهر سرپلذهاب انتقال دادند، شهید جعفرشرع پسند همیشه برای من یک الگو و معلّم بود. آخرین اعزام وی مسئولیّت فرماندهی گردان را بر عهده داشت و درتاریخ چهردهم شهریور سال 60 به هنگام اجرای طرح حمله بزرگ در ارتفاعات جبهه غرب سرپل ذهاب محور قصر شیرین (بازی دراز) با اثابت ترکش به سر مبارکش به درجه رفیع شهادت نایل گشت و به كاروان سالار شهیدان پیوست وپیکر مطهرش درگلزارشهدای امامزاده محمد کرج آرمید .