از زنده شدن مصطفی در سردخانه تا شهادت
روایت از طاهره وحید حاجی زاده مادر شهید مصطفی ترابی سبزوار:
روزهاي آخرين فصل بار را پشت سر ميگذاشتيم روزهاي بحراني جنگ تحميلي هر روز عملياتهاي مختلفي اتفاق ميافتاد و خبر شهادت دهها جوان را به خانوادههايشان ميدادند. مصطفي هفتهاي يك بار برايمان نامه مينوشت ولي اكنون مدتي بود از او هيچ اطلاعي نداشتيم.
همه ما به نحوي دلشوره داشتيم. پدر مصطفي مثل مرغ سركندهاي بود. مدام به اين سو و آن سو ميرفت حال و روز خوبي نداشت آن شب من خودم را در آشپزخانه مشغول كرده بودم پدر مصطفي به تلويزيون چشم دوخته بود و عملياتهاي مختلف را كه از آن پخش ميشد نگاه ميكرد يك مرتبه مرا صدا زد و گفت ببين اين عمليات سومار است اشك از چشمان هر دوي ما جاري بود، در همين اوضاع و احوال بود كه صداي زنگ در به صدا درآمد. به سوي در دويدم در را باز كردم وقتي قامت او راديدم فرياد زدم مصطفي! مصطفي!
پدر مصطفي به سوي در دويد مدتي به قامتش نگاه كردم خيلي به هم ريخته بود ، زخمي بود يك جفت دمپايي به پايش بود همانطور كه لبخند ميزد به داخل آمد ولي پايش ميلنگيد او را به آغوش كشيدم.
بويش كردم بوي زندگي ميداد..
ميبوسيدمش و صورت هر دويمان پر از اشك شده بود..
مدتي گذشت او نشست و از تأخير خود براي ما صحبت كرد او اينگونه براي ما تعريف كرد: در يكي از عملياتها زخمي شدم از هوش رفتم و ديگر هيچ نفهميدم او را به سردخانه منتقل ميكنند. ساعتي در آنجا ميماند يكي از دوستان مصطفي براي پيدا كردن نشاني منزل از جيبش به سراغ او ميرود وقتي او را ميبيند متوجه ميشود كه او زنده است او را فوراً به بيمارستان منتقل ميكنند و اقدامات لازم براي بهوش آوردن او انجام ميگيرد. مصطفي پيراهنش را بالا زد روي بدن او نام و فاميلش را نوشته بودند او گفت هنگام بردن به سردخانه نامش را بر روي بدنش مينويسند.
مصطفي بعد از مدتي استراحت دوباره عازم جبهه ميشود. او هنگام برگشت در جواب من كه به او گفتم مراقب خود باش پاسخ داد من سعادت شهادت نداشتم من تا پاي شهادت پيش رفتم ولي دوباره بازگشتم.
او رفت و ديگر بازنگشت سعادت نصيبش شد. خوشبختي ابدي نصيبش شد او در جاي خود آرام گرفت او رفت و ديگر نيامد. او رفت ولي پيكر پارهپارهاش بازگشت آن هم بعد از 9سال دوري از وطن و خاك پر رمز و رازش.