عاشقانه های زندگی مشترک شهید مدافع حرم مهدی عسگری به روایت همسر / تصاویر منتشر نشده
به گزارش نوید شاهد از کرج: طی گفتگوی اختصاصی خبرنگار نوید شاهد با خانم الهام مولائی همسر شهید مدافع حرم «مهدی عسگری»، چنین برایمان روایت می کند:
در روز یکم مرداد سال 58 در منطقه آبگرم بوئین زهرا ، چهاردهمین فرزند پسر حاج محمدعلی عسگری بدنیا آمد، حاج محمد علی از خدا خواسته بود که 14 فرزند پسر به او عطا کند و خداوند دعایش را مستجاب کرده بود و حالا چهاردهمین فرزند پسرش بدنیا آمد و نام زیبای مهدی را بر او نهاد.
چند سالی از تولد مهدی نگذشته بود که پدر دعوت حق را لبیک گفت و به دیار باقی شتافت، مهدی به همراه مادر و برادرش به شیراز رفتند وتا کلاس پنجم ابتدایی در شیراز درس خواند و بعد از آن با خانواده به کرج مهاجرت کردند. در کرج شروع به کار کرد تا هفده سالگی که برای خدمت سربازی به سپاه پاسداران رفت، در حین خدمت به عضویت سپاه درآمد و تا زمان شهادت در سپاه بود.
همزمان با عضویت در سپاه به درس خواندن ادامه داده و چون در قسمت نیروی دریایی سپاه بود بیشتر مواقع در قشم حضور داشت. مهدی بعلت فیزیک بدنی قوی که داشت دوره های مختلف غواصی رزمی و ورزشی را در سپاه گذرانده بود.
حین انجام کار ، مهدی درس میخواند و تا زمانی که در قشم حضور داشت موفق به اخذ دیپلم میشود و در سن بیست و پنج سالگی با بنده ازدواج کرد.
نحوه آشنایی من و مهدی
خانم الهام مولائی درباره نحوه ازدواجشان چنین برایمان نقل میکند: در سال 84 به همراه دوستم در مسجد محل فعالیت های فرهنگی داشتیم، مهدی معمولا برای بردن برادرزاده خود که دوست من بود به مسجد می آمد، طی این رفت و آمد ها توسط دوستم از من اجازه خواستگاری گرفت و به صورت سنتی به منزل ما آمدند، طی رسومات مذهبی و اسلامی من و مهدی با هم صحبت کردیم ایشان در همان جلسه اول به من گفتند که من بیشتر از 40 سال عمر نخواهم کرد و عاشق شهادت در راه خدا هستم و اگر مقام معظم رهبری دستور جهاد دهند تحت هر شرایطی که باشم عازم جهاد میشوم، من نیز شرطش را پذیرفتم و با هم به توافق رسیدیم.
ما در سال 85 ازدواج کردیم، زندگی با مهدی برایم سر تا سر لطف بود و رضایت.. مهدی بسیار خوش اخلاق بود، مهربان، با گذشت، قانع ومسئولیت پذیر، از هیچ کوششی برای رشد من دریغ نمیکرد ، برای ادامه تحصیل بسیار مشوق من بود و همینطور خودش نیز ادامه تحصیل داد و تا مقطع لیسانس رشته مدیریت دولتی درس خواند، خود من نیز در رشته کارشناسی امور تربیتی تحصیل کردم و در حوزه علمیه تا مقطع فوق لیسانس ادامه دادم و تنها مشوق من مهدی بود.
مهدی همیشه پشتیبانم بود به من میگفت شما درست را بخوان و اصلا نگران هزینه های تحصیلی نباش اگر شده گدایی میکنم تا هزینه های تحصیلت را جور کنم. در کنارش احساس آرامش میکردم .
روش زندگی ما طوری بود که مهدی بیشتر اوقات ماموریت بود و و من از اینکه مهدی مشغول کارهایی بود که به آن علاقه داشت راضی بودم. با تولد نازنین فاطمه در سال 94 خوشبختی مان کامل تر شد ، مهدی بسیار به نازنین فاطمه علاقه داشت.
اعزام به سوریه
حضور وی در سوریه به منظور دفاع از حرم بی بی زینب (س) برای اولین بار در خرداد 94 بود که یکماه در آنجا حضور داشت، بعد از برگشت از اولین ماموریتش مهدی ام خیلی تغیر کرده بود دائم در فکر فرو می رفت کمتر صحبت میکرد، مهدی که به خنده معروف بود از خنده و شوخیهایش خبری نبود و بسیار کم خواب شده بود، هر وقت از شب بیدار میشدم میدیدم که مهدی بیدار است و در حیاط قدم می زند از وی سوال میکردم که چه شده؟ میگفت خودم هم نمیدانم ، باید به سوریه بروم من نمیتوانم اینجا طاقت بیاورم، نمیتوانم اینجا بمانم، مهدی حتی بازی کردنش با نازنین فاطمه هم کم شده بود، انگار که از همه چیز دل کنده بود و دیگر زمینی نبود.
بعد برگشت از اولین اعزامش به سوریه مسئول تربیت بدنی سپاه پاسداران استان البرز شد و دائم برای حضور مجدد در سوریه درخواست میداد ولی مسئولین موافقت نمیکردند و این اصرارهای مهدی به رفتن ادامه داشت تا اینکه در خرداد ماه امسال (95) موفق شد برای بار دوم به سوریه اعزام شود.
مهدی این بار به عنوان فرمانده گردان امام رضا عازم سوریه شد، همان شبی که قرار بود اعزام شود سردار مولایی با منزلمان تماس گرفت و میخواست با من صحبت کند ، سردار از من پرسید که آیا راضی هستی همسرت به سوریه برود؟ من پاسخ دادم بله، از اینکه اشتیاق مهدی را برای حضور در سوریه می دیدم دلم نیامد مخالفت کنم ، به دلیل عشق زیادم به مهدی بود که میخواستم هر طوری که دوست دارد و خوشحال می شود من هم مخالفت نکنم.
آخرین خداحافظی و شهادت
دهم خرداد ماه بود که خداحافظی کرد و عازم سوریه شد ، شاید صدمین بار بود که او را از زیر قرآن برای ماموریتهایش رد میکردم ولی این بار خداحافظی برایم رنگ دیگری داشت، حس آخرین بار به وجودم چنگ زده بود ولیکن راضی به رضایت بودم و نمیتوانستم مخالفت کنم.
در مدت حضورش در سوریه هر شب با من تماس میگرفت و صحبت می کردیم ، در آخرین تماسی که با من داشت شب بیست و ششم خرداد 95 مصادف با نهم ماه مبارک رمضان بود، بعد از افطار زنگ زد گفت که برای عملیات میروند و تا 3 یا 4 روز زنگ نمیزند اما به من اطمینان داد که تماس میگیرم و مطمئن بود که پیروز می شوند و بر میگردد.
ظاهرا ساعت دو یا سه بامداد با گردادن امام رضا (ع) به همراه نیروهای سوری به سمت دشمن حمله می کنند و طبق اظهار همرزمان و علی رغم مخالفت های آنان، خود مهدی در نوک حمله به همراه چند نفر جلوتر می روند تا گردان بعد از اطمینان با فرمان او پیشروی کنند ولی متاسفانه عملیات لو رفته بود و آتش سنگین روی او و چند نفر از همراهانش شعله ور میشود، با بیسیم درخواست میکند که گردان همگی عقب نشینی کنند و این اصرار مهدی برای عقب نشینی از طرف گردان چند ساعت طول میکشد، مهدی از ناحیه دست و سپس پا زخمی میشود و در نهایت با اصابت گلوله ای به سرش به شهادت می رسد، پیکر مطهر مهدی در همانجا می ماند و توسط نیروهای النصره در صبح بیست و هفتم خرداد روی سایت های خبری قرار میگیرد.
حضور مهدی در راس حمله و مطلع شدنش از کمین دشمنان باعث نجات گردان میشود و در واقع مهدی خود را فدای همرزمانش میکند.
زندگی مشترک ده ساله ام با مهدی سراسر رضایت بود و خاطره و عشق و شور. از مهدی راضی بودم امیدوارم خدا از او راضی باشد ، انشااله که در مراحل رشد نازنین فاطمه یک و نیم ساله ام، روح پاکش یاورم باشد.