خلبان شهید عباس اکبری به روایت همسر/ شهیدی که پرواز آرزو و آرمانش بود + تصاویر و اسناد منتشر نشده
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد از کرج: شهید
سرلشگر خلبان عباس اکبری اول مهر سال 1332 در شهرستان قم به دنیا آمد. تحصیلات خود
را تا اخذ مدرک دیپلم در زادگاهش گذراند و در سال 1351 به استخدام نیروی هوایی در آمد. آموزش های پادگانی, دروس عمومی, اکادمی پرواز و پرواز با هواپیمای بونانزا را در دانشکده پرواز نیروی هوایی سپری کرد و جهت آموزش های تکمیلی
پرواز به امریکا اعزام شد.
آموزش های تکمیلی پرواز در آمریکا را
که شامل آموزش های زبان انگلیسی تا اخذ مدرک دیپلم، اکادمی تکمیلی پرواز و پرواز
با هواپیماهای T37 T38 T41 را
با 320 ساعت پرواز به اتمام رسانید ودر سال 1354 با ارتقا به درجه ستوان دومی و اخذ
وینگ خلبانی به ایران بازگشت.
پروازهای آموزشی او با هواپیمای اف 4
در موقعیت کابین عقب بلافاصله پس از مراجعت از امریکا در پایگاه ششم شکاری اغاز شد
و پس از 4 ماه به عنوان افسر کنترل اسلحه رادار هواپیما در گردان 32 شکاری پایگاه
سوم مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی ضمن انجام سورتی های مختلف پرواز شامل
بمباران نیروهای زمینی دشمن و پوشش هوایی مناطق غرب و جنوب غرب از جمله خلبانانی
محسوب می شد که همواره آماده انجام خطرناک ترین ماموریت ها بودند.
در نهایت در عملیات مرصاد، در تاریخ بیست و هشتم تیرماه 1367 هنگام بازگشت از ماموریت بمباران برخی تاسیسات کرکوک، مورد اصابت گلوله های پدافند هوایی عراق قرار گرفت. سال ها تصور می کردند اسیر شده است، اما پیکرش پس از سیزده سال دوری از وطن، در مرداد ماه سال 81 به زادگاهش بازگشت.
همسر شهید خلبان عباس اکبری در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد از کرج چنین برایمان نقل میکند:
من افسانه فروتنراد همسر شهيد سرلشگر خلبان عباس اكبري هستم ، پس از پیروزی انقلاب، در سال 59 ازدواج کردیم و صاحب دو فرزند به نام های آرزو و آرمان شدیم. پرواز آرزو و آرمان عباس بود. آسمان را بیشتر از زمین دوست داشت و برای رسیدن به آن همه کاری می کرد.
عباس خود را سرباز امام خمینی (ره) می دانست و با انجام پروازهای موفق و عملیات های چشمگیر هوایی، رزمندگان اسلام را یاری می داد. عباس یکی از شجاع ترین خلبانان جنگی در زمان جنگ تحمیلی بود. قبل از انقلاب، از بعضی کشورهای خارجی پیشنهادهای کلان داشت، اما وطن را ترجیح داد.
می گفت «تا وقتی مملکت خودم نیاز به خلبان داشته باشد، من در خدمتم. اگر هم نیازی نبود، بنایی بلدم. می توانم از همین راه زندگی ام را اداره کنم.»
خاطره زيادي از ايشان به ياد مانده ولی يكي از خاطرات هيچ وقت از يادم نميرود.
چون ايشان هيچ وقت عادت نداشتند كه پروازهاي برون مرزياش را اعلام كند يك روز كه
يكي از روزهايي بود كه جنگ بود ايشان از گردان آمدند منزل و با سرعت به من گفتند
كه دسته چك من را ميشود بياوري گفتم دسته چك ميخواهي چكار؟ گفت: ميخواهم بروم
تهران دو يا سه روز ممكن است كه نباشم چند تا چك برايت امضا ميكنم اگر به پول
نياز داشتي بروي از حسابم برداري گفتم خوب 2 يا سه روز كه چند تا چك نميخواهد گفت
حالا من امضا ميكنم دسته چك را برايش آوردم هشت برگي مانده بود كه چك تمام شود
همه آنها را امضا كرد پيش من گذاشت.
گفتم اي بابا اين همه را ميخواهم چكار! گفت حالا از امضا كردن خوشم آمد همه را امضا كردم، ايشان رفتند گردان ساعت پروازشان پرواز را انجام دادند كه باز من صبر نداشتم كه ايشان پرواز برون مرزي ميخواهد برود، به من گفت: هواپيما را ميخواهم ببرم تهران براي مأموريت ممكن است چند روز طول بكشد و ساعت شش بعدازظهر بود با يكي از دوستانش آمد منزل من سلام و عليك كردم شروع كردم به خسته نباشيد گفتن و رفتم چاي بريزم همكارش فرمود كه خانم اكبري همسر شما امروز شاهكار كردند لحظهاي كه وارد شدند گفتم مگر قرار نبود شما برويد تهران گفت رفتم هواپيما را گذاشتم سريع برگشتم با يك هواپيماي ديگر من هم باورم شد بعد كه همكارش فرمودند شاهكار كردند همسر شما گفتم چگار كرده گفتند ايشان يك تأسيساتي در عراق بود نزديك يكي از شهرهاي عراق كه نزديك مرز سوريه ميشد و ايشان رفتند اين مأموريت را به نحو احسن انجام دادند و صحيح و سالم برگشتند واقعاً شاهكاري بود كه ايشان انجام دادند آن موقع كه من داشتم چاي ميريختم دست و پايم شروع كرد به لرزيدن در واقع ترسيدم و واقعاً فكرش را كردم كه اگر اين ميرفت و برنميگشت و چرا به من نگفت كه همسرم گفت خوب چرا الان ترسيدي حالا كه من صحيح و سالم كنارت ايستادم گفتم خوب يك لحظه اين فكر به سرم آمد كه اگر يك همچين اتفاقي ميافتاد چي ميشد.
البته ايشان در كل مدت هشت سال جنگ ،جنگيدند و فرداي روزي كه قطعنامه امضا شد ايشان به شهادت رسيدند. يعني يك روز بعد از قطعنامه ايشان شهيد شدند. روزي بود كه قطعنامه را كه امضا كردند همسر من از اداره آمد خانه ما خوشحال بوديم كه قطعنامه امضا شد و جنگ تمام شد. ايشان با يك حالتي گفتند كه اگر جنگ تمام شده پس چرا پروازهاي برون مرزي همين طور ادامه دارد گفتيم خوب پروازها هم تمام ميشود بعد ايشان گفتند نه فردا همكارهاي من ميخواهند بروند مأموريت در صورتي كه خودش ميخواست برود ولي مسأله را عنوان نكرد به شوخي گفتم خوب مأموريت كنسل ميشود، گفت نه اين مأموريت بايد انجام شود.
خلاصه آن شب تا صبح ايشان نخوابيد يعني من هر لحظه بيدار شدم ديدم ايشان بيدار است گفتم چرا نميخوابي گفت نميدانم چرا بيخوابي زده به سرم بعد صبح ايشان بلند شدند رفتند گردان زماني كه براي نهار بايد ميآمدند نيامد ساعت دو شد باز نگذشت و چون من عادت نداشتم بدون ايشان غذا بخورم غذاي بچهها را دادم و همچنان منتظر ايشان ماندم تا بيايد البته ساعت ده صبح آمد در خانه من هم با مادرم داشتيم ميرفتيم خريد كه ايشان با ماشين اداره آمدند جلوي ما ايستادند و سريع به من گفتند كه آن پروندهاي كه تو اتاق من است ميشود براي من بياوري پروندهاي بود كه به صورت محرمانه بود آوردم گفتم براي نهار كه ميايي گفت آره حتماً زود ميآيم بعد گفت نهار چي داريم گفتم قورمه سبزي درست كردم خلاصه ايشان رفتند و از تو آيينه همينطور داشت من را نگاه ميكرد ايشان رفت ساعت دوازده شد ديدم نيامد ساعت دو شد ديدم نيامد ساعت چهار يكي از دوستانم آمد منزلمان همسر اين دوستم رييس پدافند همدان بود ايشان زماني كه هواپيماي همسر مرا ميزنند اطلاع پيدا ميكند سريع به خانمش زنگ ميزند كه برو به افسانه بگو كه همچين اتفاقي افتاده دوستم ميگويد چرا من بروم چرا خبر بد را من بدهم همسرش ميگويد نميدانم شهيد شده و يا اسير است فقط ميدانم كه هواپيما را زدند و ديگر نيامد خلاصه وقتي كه من در را باز كردم بعد از سلام گفتم چي شده ديدم چشمهايش قرمز است ولي اصلاً تو اين خط نبودم كه اتفاقي افتاده باشد چون قطعنامه امضا شده بود بعدش گفت هيچي سردرد دارم به خاطر همين چشمهايم قرمز شده آمدم شوید خشك از شما بگيرم به اين بهانه آمده بود ولي اصلاً نتوانست عنوان كند من بهش گفتم همسر شما هم نيامده خانه عباس كه نيامده گفت نه آن هم نيامده گفتم حتماً تو گردان جشن گرفتهاند به خاطر امضا قطعنامه و پايان جنگ گفت بله ،گفتم بگذار يك زنگ بزنم گفت نميخواهد زنگ بزني گفتم آخر به من گفت نهار ميآيم همين كه ايشان رفت من زنگ زدم گردان از گردان گوشي را برداشتند گفتم عذر ميخواهم سرگرد اكبري گفتند گوشي خدمتتان يكي ديگر آمد گفت جناب سرگرد پاي هواپيما هستند دارند هواپيما را چك ميكنند شما منزل هستيد گفتم بله گفت اگر آمدند ميگويم به منزل زنگ بزنند تا اينكه اينها هم دست نگه داشته بودند كه تمام افسرها بيايند همدان پايگاه شاهرخي، به خاطر اين سانحه همه آمدند منزل ما كه آنجا من اصلاً نفهميدم چي شده حالم بد شد و بيمارستان بستري شدم. روزي رفت كه براي كركوك عراق براي تأسيسات بمباران كركوك فرستاده بودن كه همانجا به شهادت رسيدند و پيكرش را سال 81 آوردند .