گفتگوی اختصاصی با همسر شهید جانباز یونس خدری
به گزارش نوید شاهد از کرج : گفتگوی اختصاصی با همسر شهید جانباز یونس خدری سرکار خانم سکینه بتلاب
به نام خدا و با سلام و درود به
ارواح پاك شهيدان راه اسلام و انقلاب خلاصهاي از زندگينامه شهيد گرامي يونس خدري
كه پس از ده سال جانبازي به درجه رفيع شهادت نائل گشتند را خدمتتان عرض می کنم:
شهيد گرامي يونس خدري در سال
1345 در يكي از روستاهاي جاده چالوس ديده به جهان گشود، از همان اوان تولد در آغوش
گرم مادر و محبتهاي پدربزرگ شد و پدر به او ياد داد كه بايد نماز بخواند و هميشه
در همه جا با ياد و نام خدا كارهايش انجام دهد. او بزرگ ميشود تا اين كه پدر و
مادر او را در همان روستا به سر كلاس درس ميفرستند شهيد يونس خدري تا
كلاس پنجم درس را ادامه داده اما در اين دوران او شاهد است كه چگونه پدر زحمت ميكشد
تا مايحتاج خانواده را تهيه كند، او به خاطر مشاهده اين صحنهها درس را تا كلاس
پنجم خوانده و ترك تحصيل ميكند و در يك مغازه قصابي مشغول كار ميشود .
هنوز 2 سالي از پيروزي
انقلاب نگذشته بود كه عراق به خاك مقدس ايران حمله كرد و در اين لحظات بود كه شهيد
يونس خدري در بسيج پايگاه محله نامنويسي ميكند ، و او خود را آماده دفاع از مردم و مقدسات اسلام ميكند، شهيد يونس خدري
بالاخره با تمام وجود شريفش كه مملو از عشق به خدا و خدمت به مردمش ميباشد در
تابستان 1365 از طرف لشگر زرهي القاره تيپ 21 سيدالشهدا در عمليات كربلاي 5 در
منطقه شلمچه شركت ميكند او كه فرماندهي يكي از مينيكاتيوشا را بر عهده داشت عازم
عمليات ميشوند. بعد از مدت زمان درگيري و حمله عراق به ايران و گذشت چند ساعتي از
عمليات با اصابت تركش خمپاره 106 به مينيكاتييوشا كه منجر به شهادت و مجروحیت چند تن از رزمندگان میشود. در اين عمليات شهيد يونس
خدري از ناحيه پا و كمر، قطع نخاع ميشود.
يك روز وقتي شهيد يونس خدري از خاطرات جبهه برايمان تعريف ميكردند به يك نكته اشارهاي كردند و آن زماني بود كه ديگر عمليات پايان يافته و دنبال افراد ميگشتند كه اگر شهيد يا مجروح شدهاند را فوري به عقب جبهه بفرستند، ميگفتند با چشمان خود ديدم از خودگذشتگي بسيجيها كه يك موتور سوار كه بر روي آن بسيجي 16 سالهاي نشسته بود كه صدا ميزد يك لحظه به خود آمدم ديدم بالاي سرم ايستاده، سرم را در بغل گرفت و گريه ميكرد و ميگفت چرا خدا شهادت را نصيبم نكرد و شروع كردند به خواندن زيارت عاشورا و بنلد شد و سوار موتور شد و پيش خود ميگفت الان ميروم نفرات را ميآورم تا شما را ببرند، درست از ما دور نشده بود كه خمپارهاي جلوي موتورش افتاد و پيكر پاك او در آسمان تكه تكه شد و بر روي زمين مطهر شلمچه ريخت و به آرزوي خود كه شهادت بود رسيد.
نحوه ازدواج من با شهید: در يكي از روزهاي گرم تابستان در بنياد شهيد براي كاري همراه دوستم كه او همسر شهيد بود رفته بوديم، كه شهيد یونس را آنجا ديدم وبعد همان روز به دفتر يكي از كاركنان رفتم البته در مورد ازدواج با جانباز 70 درصد پيشنهاد که دادم شهيد گرامي خود نيز در تعجب ماند كه من چگونه با او زندگي خواهم كرد، بله درست يك هفته بعد از ديدارمان به عقد و نكاح يكديگر در آمديم و زندگي پر پيچ و خم را با ياري و كمك خدا شروع كرديم او دامادي بسيار خوب بود با تمام دردها هرگز خنده از لبهايش بر داشته نمي شد هميشه دردها پا و كمر و قلبش را بسيار آزارش مي داد اما فقط مي گفت خدايا راضي ام به رضاي تو هستم.
يكي از خاطراتم را بگویم : تمام خريدهاي خانه را او انجام میداد و از بس براي خانه خريد كرده بود كه يك روز صدایم در آمد، ديگه بسه اينهمه خريد ميكني مياري مي دونين در جواب چه گفت(خانمم تا من هستم بخورد و بياشامد كه بعد از من كسي ديگر نازش را نخواهد كشيد )
شهيد يونس خدري بسيار صبور بودند و بسيار با خداي خود مأنوس بودند
هميشه در كارهايشان نشاني از قدرت الهي ديده ميشود با اينكه قطع نخاع بودند اما
فردي بسيار مورد احترام همگان بودند. انسانی بسیار خیر بودند دوست داشتند به جواناني كه نميتوانند ازدواج كنند كمک کنند
به فقرا خيلي رحم و مروت داشتند در زندگي خيلي شكيبا بودند آدمي با فكر
و گذشت بودند، در سالهايي كه از نبود كليه و مشكلات قلبي بسيار رنج ميبردند اما
هرگز شكايتي نداشتند و شكر خدا ميكردند و سپاس ميگفتند ، با وجود اين همه
درد و رنج كه آنقدر زجر ميكشيدند اما سخني جز شكر خدا به زبان نميآوردند و درست
10 سال از زماني كه جانباز شده بودند ميگذشت كه در تاريخ 77/12/22 شربت شيرين و
گواراي شهادت را نوشيد.
از شما ميخواهم كه اين
نوشتهها را در كتاب بنويسيد و نشر دهید تا نسل بعدي بدانند كه اين انقلاب با ريختن خونهاي
بسيار به ثمر رسيده است.