گفت و گوی اختصاصی نوید شاهد البرز در آستانه سالگرد شهادت فرمانده شهید «حمیدرضا بهادری راد»؛
یک روز به منزل آمد و گفت که من می خوام به جبهه بروم و همان شب در حالیکه تلویزیون می دیدیم به من گفت: می دونی خط شکن یعنی چی؟ من گفتم: نه. گفت : یعنی کسی که برود دیگر برنمی گردد. با شنیدن این جمله از او دلم هوری ریخت و با تعجب گفتم: منظورت چیه؟ گفت: یعنی کسی که خط شکن باشد باید خودش را فدا کند.
نور شهادت بر چهره فرمانده شهید؛ «خط شکن ها برنمی گردند»

نوید شاهد البرز؛
روزی که می رفتی از زیر قران عبور کردی، پشت سرت آب پاشیدند و بر سجاده های نماز برای سلامتی ات دعا کردند. اما تو می دانستی که داوطلب بی بازگشت هستی و تمام خط ها و تعلقات زمینی را شکسته ای و برای رسیدن به ملکوت بال هایت را گشوده ای. آن روز از صلابت گامهایت کوه پشت سرت لرزید و تو تا آخرین قطره خون نام بلند ایثار را فریاد زدی و عشق را بر بیستون زمانه حک کردی , در بهترین «رمضان» زندگی ات مهمان جاودانه او شدی.


شهید «حمیدرضا بهادری راد» که نام پدرش« باقر» و مادرش «شهین بانو» است در دهم شهریور ماه 1337، در شهر تهران چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا سوم دبیرستان ادامه داد و در دوران دفاع مقدس در کسوت فرمانده ای فدا کار و خط شکنی بی باک از خود رشادت های فراوان به یادگار نهاد و در هفتم مرداد ماه 1361،پادگان زید به شهادت رسید. تربت پاکش در امامزاده محمد کرج نمادی از ایثار و شهامت در راه وطن است.



نوید شاهد البرز در آستانه سی و ششمین سالگرد شهادت فرمانده شهید «حمیدرضا بهادری» به دیدار همسر شهید رفته و به تورق خاطرات او  نشسته است. ما حصل این گفت و گو را در ادامه مطلب می خوانید:

*لطف می فرمایید خودتان را معرفی نمایید و از آشنایی و ازدواجتان با شهید تعریف کنید؟

من «سوسن حسینی تهرانی» هستم . ما در تهران زندگی می کردیم و پدرم در راه آهن کار می کرد و ما پنج تا خواهر و برادر بودیم که من فرزند چهارم خانواده بودم. مدتی بعد ما از تهران به «گوهردشت» در کرج نقل مکان کردیم. من دانش آموز سوم دبیرستان بودم که با شهید آشنا شدم و ازدواج کردیم. ماجرای ازدواج ما اینطور بود که من با خواهر شهید همکلاس بودم. یک روز خواهرش به من گفت برادرم قصد ازدواج دارد و من برآورد کردم و با توجه با اخلاقی که از شما می شناسم برای هم مورد مناسبی هستید و تو را به او معرفی کردم. او متقابلا برادرش را هم به من معرفی کرد و بعد با خانواده به منزل ما آمدند و ازدواج ما کاملا سنتی انجام شد. ما در آذر ماه 1359 عقد کردیم و بهمن ماه همان سال زیریک سقف رفتیم و زندگی مشترکمان را شروع کردیم.

· چی شد که شما به شهید «بهادری راد»جواب مثبت دادید؟
من انقلابی ها رو دوست داشتم و ایشان هم در سپاه کار می کرد این تنها دلیلی بود که من جواب مثبت دادم.

بعد از عقدمان اولین صحبت های بین ما زده شد. یک روز بعد از عقدمان با هم به نمایشگاه شهدا که در دانشکده کشاورزی کرج برگزار شده بود رفتیم. موقع برگشتن ما از دانشکده تا خانه پیاده آمدیم و اولین گفت و گوی ما آنجا انجام شد. بعد از آن درمسیر مسجد و دعای کمیل بیشتر با هم صحبت کردیم و آشنایی بیشتری نسبت به همدیگر پیدا کردیم. تا اینکه یک ماه به جبهه رفت و بعد برگشت و ما چهارم بهمن1359، زندگی مشترکمان را شروع کردیم.

· باید خاطره جالبی باشد با یک شهید به نمایشگاه شهدا رفتن، در نمایشگاه چی دیدید؟ بیشتر از نمایشگاه شهدا تعریف کنید ؟
در نمایشگاه شهدا تصاویری از مجروحیت رزمنده ها و شهدا بود که بسیار دلخراش بود و شهید از من پرسید که نظرت در مورد این تصاویر چیست؟ من که قبلا کتاب های زیادی از آیت الله مطهری و دکتر شریعتی خوانده بودم. من شهادت را طبق دیدگاه این نویسنده ها و برایش تعریف کردم و در طول مسیر او بیشتر ساکت بود و به حرف های من گوش می کرد. من از مردان بزرگی که در اسلام بودند مثل «ابوذر غفاری» و «سلمان فارسی» و اسلام واقعی با تاسی از نوشته ها و سخنان نویسنده های کتاب صحبت می کردم. نظر من این بود که عمل به اسلام راه رسیدن به سعادتمندی است.

*بعد از ازدواج چگونه گذشت؟

بعد از ازدواج ما با خانواده ایشان یک زندگی عادی را شروع کردیم و ایشان همیشه در ماموریت بودند و بیشتر اوقات «رباط کریم» برای ماموریت می رفتند و یک ماه آنجا می ماندند و زمانی هم که اینجا بود هر شب آماده باش بود. بندرت منزل بودند. من هم این شرایط را پذیرفته بودم. البته ایشان هم زمانی که در منزل بودند تمام سعیشان می کردند که جبران کنند و با همدیگه به دیدن اقوام می رفتیم. هر چند که من از زندگیم راضی بودم و هرگز گله ای نداشتم.

طرز فکر ما جوان های دیوز با جوانان امروز بسیار متفاوت بود و ما نسبت به زندگی دیدگاه مادی نداشتیم و با آنچه که بود یک زندگی را می ساختیم و خوشبخت بودیم اما امروز مادیات بر همه جنبه های زندگی حاکم شده و انتظار از جوانی که می خواد یک زندگی را تشکیل بدهد زیاد شده است. ما صداقت و تدین از همسر اینده امان می خواستیم  ولی امروز ارزشها تغییر کرده و جوانی که به خواستگاری می رود ابتدا از او خانه و ماشین مدل بالا می خواهند.

· شخصیت و منش شهید چگونه بود؟

او خیلی بیشتر از سن و سالش می دانست و با آشنایان بسیار شوخ و صمیمی بود و همیشه سعی بر این داشت که  اوضاع را تلطیف  کند. هنوز خاطرات شوخی های او در خاطر اقوام مانده است چون بسیار خوش اخلاق بود.
همکارانشان خیلی از اخلاق خوشش تعریف می کردند. همکاران خیلی از او راضی بودند و می گفتند در شرایط سخت او باز هم شوخ می کرد و شعر می خواند و سعی داشت شرایط را عوض کند.

*اولین فرزندتان کی به دنیا آمد و عکس العمل شهید که پدر شده بود چی بود؟

اولین فرزند ما «مهدیه» در بیست و هشت آبان ماه 1360، به دنیا آمد. زمانی که قرار بود اولین فرزندمان به دنیا بیاید، شور و شوق و اضطراب خاصی داشت که هنوز به خاطرم مانده است و با دیدن دخترمان خیلی تعجب کرده بود و نوزاد را نگاه می کرد و می گفت: الله اکبر نشانه ای از قدرت خداست. هر موقع که از جبهه برمی گشت حتما یک کادویی برای مهدیه می آورد. در وصیت نامه اش هم خیلی به تربیت دخترش تاکید دارد.

* خاطره آخرین اعزام را به یاد می آورید ؟

یک روز به منزل آمد و گفت که من می خوام به جبهه بروم و همان شب در حالیکه تلویزیون می دیدیم به من گفت: می دونی خط شکن یعنی چی؟ من گفتم: نه. گفت : یعنی کسی که برود دیگر برنمی گردد. با شنیدن این جمله از او دلم هوری ریخت و با تعجب گفتم: منظورت چیه؟ گفت: یعنی کسی که خط شکن باشد باید خودش را فدا کند.

حال و هوایش را در آن شب جور دیری دیدم انگار کاملا عوض شده بود. آن شب شهادت را در چهره اش دیدم. انگار روی زمین نبود و خیلی نگران بودم. فردا به مادر و خواهرش گفتم که نگذارید او به جبهه برود چون این بار برگشتی ندارد. من و مادرش خواستیم به منزل خواهرش برویم تا شاید او بتواند جلوی جبهه رفتن حمیدرضا را بگیرد که مانع رفتنمان شد و گفت شما که اعتقادتان به خدا خوب است باید راضی باشید من به جبهه بروم اگر روزی من باشد شهید می شوم و اگر نباشد برمی گردم. اگر قرار باشد که من شهید شوم حتی اگر در جبهه هم نباشم ممکنه اینجا ترور شوم. این حرف ها رو که زد من کمی دلم آرام شد.

صبح روزی که داشت می رفت انگار روزی زمین نبود گفت: نمی دونی چه خوابی دیدم! گفت: یک خواب خیلی خوبی دیدم. اگر من بهشتی شوم تا تو نیایی به بهشت نمی روم. همان روز عقدکنان خواهرش بود او فقط یک ساعت سر عقد آمد و رفت و گفت که من دارم اعزام می شوم. سوار اتوبوس های اعزام به جبهه شد و رفت.

* چند بار به جبهه اعزام شدند؟

از زمان عقدمان تا زمان شهادت سه بار به جبهه اعزام شدند. تنها عید نوروز زندگی مشترکمان در جبهه بودند.  هر بار مدتی را می ماند. برای آخرین بار که به جبهه رفت «عملیات رمضان» بود. فرمانده اشان آقای فلاح و در مرداد ماه 1361، بود. عملیات در پیش بود.  از اعزامشان تا شهادتشان زمان زیادی نگذشت.

*خبر شهادتش چگونه به شما رسید؟

همان روزی که شهید شده بود من بی خبر از شهادتش به سپاه زنگ زدم و پرسیدم که برگشته است؟ از آنجایی که بهادری زیاد در سپاه بود به من گفتند که برگشته و شب به منزل می آید. من به منزل آمدم و به همه گفتم که امشب حمید  از جبهه می آید. خانه را آب و جارو کردم. از باغچه یک دسته گل چیدم و توی گلدان گذاشتم.  آن شب همه اهالی خانه به عروسی رفته بودند من تا سحر منتظر برگشتنش بودم اما همانطور که گفته بود خط شکن ها بر نمی گردند. فردا صبح خبر شهادتش را برای ما آوردند.

«خط شکن ها برنمی گردند»

*از دوستان و همرزمانش کسی را می شناسید؟

با شهید «ابوالفضل خوش رفتار» خیلی رفیق بود. می گفتند که زمانی ابوالفضل را به خاک می سپردند در قبر ابوالفضل خوابیده است و به او گفته بود که ابوالفضل من هم به زودی پیشت می ایم. زمانی که به شهادت رسید در کنار همرزمش ابوالفضل به خاک سپرده شد. یک بار که شهید خوش رفتار مجروح شده بود و ما به دیدنش رفته بودیم. من ابهتی در نگاهش دیدم و با اینکه سن کمی داشت. ایمان خیلی قوی داشت و می گفت: جای من و حمید اینجا نیست. این حرفش یادم ماند. مدت کمی گذشت که ما شنیدیم ابوالفضل شهید شده است.  بعد از شهادت ابوالفضل من دلشوره داشتم. دوستای خیلی صمیمی بودند و البته دوستان زیادی داشت؛  «ناصر خاکی» ، «احسانی نژآد» و « حاج رسولی» 


*نحوه به شهادت رسیدنشان چگونه بود:
در تیپ محمد رسول الله  و در پاسگاه زید  در عملیات رمضان شهید شد. یکی از همرزمانشان تعریف می کردند که از ان عملیات فقط او برگشته است. می گفت : به نظر می رسید که عملیات لو رفته است و آنها کاملا محاصره شده بودند و از هر طرف آنها را می زدند.

البته قبل از آن یکبار در درگیری با منافقین مجروح شده بود اما من جزییات درگیری را نمی دانم.  او اصلا از جزییات کارهایش صحبت نمی کرد.


*به عنوان سخن پایانی اگر چیزی که فکر می کنید باید می گفتید بفرمایید؟

واقعا شهید زنده است. من هنوز هم حضورش را در زندگی احساس می کنم.خیلی ها این چیزها را قبول ندارند اما برای من در خیلی از مسایل زندگی پیش آمده است که کمک هایی از طرف شهید به من شده است. سبک زندگی ها فرق می کند یک عده می گویند سیاست است. معاویه به حضرت علی (ع) می گفت: تو بیا مانند من سیاست داشته باش. می گفت : آن سیاست نیست که تو داری آن خباثت است. این اتفاقات جاری دلار،یورو، ملک، طلا، دلالی، اینها همه شیطان های ظاهری است که نباید گولش را خورد.

در سیلی که راه افتاده همه با هم قاطی می شوند و آدم در هر حال آلوده می شود. جوان های ما در چه حال و هوایی بودند شاید بعضی ها فکر کنند آنها که در راه خدا رفتند باختند . اما برند های واقعی شهدا هستند.  کسی که برای مردم زندگی می کند کجاست؟! کسی که برای نفس خود زندگی می کند کجاست؟! همیشه تاریخ امیرکبیرها را فراموش نمی کند. میرزای جنگلی در مقابل تجاوز روس ها به خاکش ایستاد و در جنگل یخ زد. این هست که آدمهای خوب همیشه در تاریخ می ماند.

آنهایی هم که خوردند و خوابیدند مردند و رفتند. ثروتمندترین ها هم مردند کجا رفتند! سیستم زندگی نسل دفاع مقدس اینجوری بود که در راه خدا زندگی می کردند. اهل کار خیر بودند دنبال این بودند که اگر خانواده ای نیاز مالی دارد به آنها کمک می کردند.

چند وقت پیش جانبازی را نشان می داد که قطع نخاع بود و نمی توانست حرکت بکند. هنگام نماز خواندن همسرش مهر را روی پیشونی او می گذاشت و نماز می خواند. خیلی او را تکریم می کرد. به خودم گفتم: آفرین این پیروزاست. این برنده است. واقعا ادم غبطه می خورد این چیزها را می بیند. واقعا این مردها و زنها قهرمان هستند.


گفت وگو و عکس از نجمه اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده