در سالروز شهادت منتشر می شود؛
ما به پادگان ابوذر رسیدیم و به داخل پادگان رفتيم. ديديم آقا علي خامنه اي مشغول بازديد از سلاحها و در حال پاك كردن و سرويس كردن در پادگان است وسپس او رفت پهلوي سلاح چلچله وكاتيوشا و از آن بازديد كرد و چند گلوله اي هم شخصاْ پرتاب كرد و سپس به زمين بازي كه فضاي بزرگي وجود دارد و درآنجا روحيه اي به سربازان دادند.
خاطره خودنگار شهید؛ روحیه ای که امام خامنه ای در جبهه به رزمندگان می دادند/  بخش دوم


نوید شاهد البرز؛ شهید «محمدرضازارع توران پشتی» در سال 1339، در خانواده‌اي كشاورز و زحمتكش و فقير واقع در سرچشمه كرج پا به عرصه وجود نهاد و پس از سپري شدن دوران كودكي در سن هفت سالگي وارد دبستان شد. دوران دبیرستان خود را در دهخدا گذراند. پس از آن وارد دبيرستان دهخدا گرديد و در اين دبيرستان موفق به اخذ ديپلم شد و با شروع انقلاب اسلامي او نيز در راهپيمايي‌ها و تظاهرات شركت فعالي داشت و پس از پيروزي انقلاب به كار كردن مشغول شد و با شروع جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران او نيز همانند ديگر جوانان اين مرز و بوم وظيفه شرعي و ديني خويش دانست.

شركت در جبهه‌هاي جنگ حق عليه باطل را و سپس خود را جهت خدمت شريف سربازي معرفي نمود و پس از ديدن آموزش‌هاي رزمي لازم به جبهه‌هاي جنگ حق عليه باطل اعزام شد و پس از هفده ماه خدمت بي‌شائبه و شجاعانه در جبهه‌هاي مختلف و شركت در عمليات‌هاي بسيار سرانجام در تاريخ هشتم خرداد 1361، در منطقه "دربندكبود باختران" در حين به پا داشتن نماز اين فريضه الهي بر سر سجاده خونرنگ دشت‌هاي غرب پيشاني بر مهر خونين مي‌نهد و به درجه رفيع شهادت نائل مي‌گردد. تربت پاک شهدی در امامزاده محمد کرج نمادی از ایثار و پایداری خالصانه در راه دفاع از وطن و ناموس است.

از شهید «محمدرضا زارع توران پشتی» خاطراتی به جا مانده است که در ادامه مطلب بخش دوم این خودنگاشته ها را می آوریم:

خلاصه گذشت بیست و دوم شهریور 1359، ولي بعداْ كه جنگ شروع شد سه گروهان ديگر هم اضافه شد وخلاصه پادگان شلوغ بوذ. روز چهاردهم آذر جشن سر دوشي ما بود كه با خوبي هر چه تمامتر برگزار شد دو روز ديگر بوديم وسپس به ما گفتند كه طرح تقسيم آمده است و160 نفر را براي ناحيه كرمانشاه مي خواهند 17 نفر را براي ناحيه خوزستان و10نفر هم در همانجا مي‌مانند دلهره عجيبي در من بوجود آمده بود. جداي ازدوستان و ترك منزلي كه سه ماه بدان عادت كرده بوديم خلاصه روزتقسيم فرارسيد وما داوطلبانه براي كرمانشاه ثبت نام كرديم و بقيه را هم قرعه كشي كردند و موقع خداحافظي ما رسيد. ماشين هم كه 17 آذر بود آمد ما سوار شديم وحركت كرديم به طرف كرمانشاه و باغهاي سيب وديگر ميوه ها در ده موجود بود. حدود پنج كيلومتر اين ده يك ده ديگر بود كه تمام خانه هايش مسافرخانه و حمام بود. بله آبگرم را مي گويم آنجامعدن آب گرم بود و چندين بارهم به آنجا كه خوش گذشت. آب معدني كه جوش بود و بدن مامي سوخت. خلاصه هر طرف را كه نگاه مي كرديم كوه بود و برف و آفتاب دير در مي آمد و زود غروب مي كرد. خلاصه هوا خيلي سرد بود. همان اوايل آموزشي نيز آنجا برف آمد و نگراني ديگر ما دژبانهاي آنجا بودند كه باما نمي ساختند. انگار كه درجه داري يا افسري هستند خلاصه سربازان را كتك هم مي زدند و ناسزا هم مي گفتند. شايد بعضي مواقع مهرباني هم مي كردند در اوايل آموزش پادگان ما بيش از سه گروهان آموزش نداشت. ساعت پنج بعدازظهر كه از رينه به قصد كرمانشاه حركت كرديم. صبح ساعت هشت رسيديم به كرمانشاه ولي درشهر سرگردان بوديم و بعد راننده محل تحويل دادن مارا پيدا كرد و برد. آنجا پادگان «سراب نيلوفر» بود كه تعدادي زيادي اسراي جنگي و جنگ زدگان و آزادگان نيز در آنجا بودند كه ما را به خط كردند وجيره راه ما را دادند و سپس موقع تقسيم دوباره رسيد و گفته كه 90 نفر را براي اسلام آباد مي بريم . ما باز داوطلبانه به هنگ قصر شيرين مستقر در باشگاه ورزشي اسلام آباد رفتيم و بقيه در پاسگاههاي كرمانشاه تقسيم شدند و ما سوار ماشين شديم به قصد اسلام آباد و حدود دو ساعت بعد ماشيني كه اتوبوس بودجلوي هنگ توقف كرد. همه پياده شدند كيسه هارا برداشتيم و پس از تحويل گرفتن ما را وارد سالن هنگ شديم. چه آسايشگاهي تاريك ،نمناك، بدون نفت، يك بوي بدي هم مي داد كه همان لحظات اول سرگيجه گرفتيم.

خلاصه بعد از گذراندن مسائل به بيرون خوانده شديم وگويا فرمانده گروهان بود كه براي ماسخنراني كرد و مقررات آنجا را براي ما شرح داد و مي گفت كه نام گروهان ما «قرار گاه » وتمام ما 90 نفر درهمان گروهان مانديم و نكته ديگري كه گفت این بود که نگهباني از فردا شب آغاز مي شود.  خلاصه آن روز هم گذشت و فردا آمد من جز اولين گروه نگهبانان بودم كه نگهداري پاس دو درب جبهه بودم كه نگهبان «ذوقي» بود نيمه شب نيز از ترس كه اسلحه خود را آماده كرده بودم. يك تيري از سلاحم در رفت و خورد به يك ماشين گاز كه خوشبختانه صدايش درنيامد و افسرنگهبان هم آدم خوبي بود. ستوان دوم چراغي من را بازخواست نكرد. فقط كمي نصيحت كرد. بگذريم يك ماه تمام مايك شب بخواب بوديم كه آسايشگاه ما هم عوض شد و تخت خواب هم به ما دادند وكم كم داشتيم به شهر عادت مي كرديم كه گفتند: گروهان قرارگاه به ماموريت جبهه مي رود همه خوشحال شديم ديگر نگهباني چند شب بخواب شده بود و ما وسايل جبهه را تحويل گرفتيم. كوله پشتي اسلحه فشنگ كلاه آهني و ديگر چيزهايي كه لازم بود خريديم و آماده شديم براي ماموريت لحظه موعود فرارسيد و نام من در هيچيك از دسته هاي گروهان نبود. كم كم داشتم نااميد مي شدم. شايد مرا نبرند رفتم پهلوي فرمانده گروهان كه او دفتر گروهان را نگاه كرد وگفت: تو آشپز گروهان هستي و آشپز در سازمان همان مسئول غذا را مي گويند.

خلاصه ما حركت كرديم و رفتيم به پشت جبهه بائر به نام سرميل كه مركز گروهان و استراحتگاه دسته سوم گروهان بود. روزها ما با گاز مي رفتيم حدود پانزده كيلومتر آنطرف كه آشپزخانه بود گروهان را مي آورديم ودسته دور سه را غذا مي داديم و دسته يك را كه درخط مقدم بود بوسيله قايق و قاطر برايشان مي فرستاديم. خلاصه چه برو و بيايي داشتيم. مسئول غذايي گاهي ماشين دردست انداز در ديگ باز مي شد ياما مي افتاديم داخل آن يا تمام آبگوشت ها به سرو رويمان مي ريخت.

ديگر برنامه ها كه همه در آينده خاطرات خوش به حساب مي آيند دعواي من وفرمانده گروهانمان برسر يك باراني واسلحه كشيدن ما و يك شب هم فرمانده گروهان يك درگيري دروغي به راه انداخته بود كه نزديك بود چندنفري نيز جان خود را از دست بدهند و جايي افراد درتاريكي شب به هم تيراندازي مي كردند. ازآن برنامه كه بگذريم مي رسيم به پايان ماموريت كه ماموريت يك ماه ما حدود سی و سه روزطول كشيد و تمام شد و به هنگ برگشتيم. بلافاصله همان روز اسلحه مهمات خود راتحويل داديم و فردا صبح باخوشحالي هرچه تمامتر به طرف كرج حركت كرديم. چقدر لحظات خوشي بود كه آن لحظات يادم مي افتد از يك طرف خوشحال و از طرف ديگرافسوس مي خوردم. سوار ايران پيما سوپر شده بوديم. ماشين سقف آن چكه مي كرد. چون هوا باراني بود بخاري ماشين درست كارنمي كرد و تلويزيون داشت ولي خراب بودخلاصه آنقدرراننده را آزار اذيت كرديم تا به كرج رسيديم و با خوشحالي هرچه تمامتربه طرف خانه حركت كردم و رسيديم و همه باديدن من خوشحال شدند.

خلاصه ده روز درخانه بودم و روز يازدهم با ناراحتي به طرف اسلام آباد حركت كرديم بازبا همان ماشين كه دوباره نيزحال ما را گرفت. وقتي به هنگ رسيديم دو روز بعد من رانگهبان گذاشته و حدود سه الي چهار و بعضي وقتها هفته اي يك بار نگهباني مي داديم تا اينكه چهاردهم اسفند فرا رسيد وگفتند باز به ماموريت خواهيم رفت. اينبار خوشحال تر از دفعه قبل بودم. زيرا مسئول غذايي را هم تحويل داده بودم و اينبار ديگر به خط مقدم نيز مي رفتم و ماموريت اين دفعه من دردسته يكم گروهان بود كه بار دوم يعني ده روز وسط را به خط مقدم مي رفت. ده روز اول را در سرميل سپري كرديم ده روز دوم كه مصادف با سال 1360، نيز بود و عيد هم در آن بود به خط مقدم حركت كرديم و روزي كه قرار بود فردا سال تحويل شود ما از پايگاه جلوي توپ‌خانه حركت كرديم رفتيم به پايگاه خمپاره كه آنجا گويا خطرناك است. خلاصه باكوله پشتي و سلاح من هم آرپي جي هفت بود و باسه گلوله نزديك پنج كيلومتر راه را در كوهرفتیم. خوشبختانه آتش روي سرمان نبود و باخيال راحت به مقصد رسيديم وجايمان را درچادرهاي پوسيده محكم كرديم .مشغول استراحت شديم شب راخوابيديم و طبق معمول هر شب در ساعت مقرر نگهباني را نيز داديم و صبح شد بله آخرين روز سال 59 را مي گذرانيم و امروز هم كمي در دور و بر گردش كرديم وخبري از درگيري وجنگ نبود. انگار كه اصلاْ جنگي وجود ندارد وخلاصه شب هنگام بود و ساعت حدود هشت و نيم قرار بود سال تحويل شود. اوضاع آن را جبهه كه نامش «ريجاب» بود كاملاْ آرام بود. چند ثانيه‌اي بيش به سال تحويل نمانده بود كه فرمانده ديده باني توپ خانه با بي سيم به توپ خانه دستور داده بودند كه چند تايي حدود بيست عدد شليك كنند آنها هم زدند عجب صحنه هاي جالبي بود ما همه بيرون آمده بوديم و تماشا مي كرديم بالاخره همه جا روشن مثل روز شده بود هنوز چند ثانيه اي نگذشته بود كه توپهاي دشمن زوزه كشان از روي سرمان مي گذشت بلافاصله ما به سنگر رفتيم و يك ساعت دو ساعت سه ساعت و خلاصه تا صبح همانجا مانديم و بيرون نيامديم آنقدر توپ و خمپاره به طرف ما شليك شد كه تمام فضا پراز دود شده بود خلاصه آن شب نتوانستيم بخوابيم. فقط به خاطر اينكه فرمانده توپ خانه مي خواست عيد را با شليك منور جشن بگيرد. جان عده اي را به خطر انداخته بود آن شب گذشت و امروز يكم فروردين سال 60 است و خمپاره هايي كه در اينجا بودند تمام گلوله هاي خود را شليك كردند و تغيير موضع دادند و از اينجا رفتند ما تنها مانديم. گروه ما فقط سلاح سنگين يك آرپي جي و يك تيربار داشت كه آرپي جي هفت سه گلوله و تيربار هم دویست و پنجاه فشنگ بيشتر نداشت. خلاصه اگر جدي مي شد كارمان حسابي ساخته مي شد. از اين كه بگذريم روز دوشنبه سوم فروردين نيز يك تانك عراقي در شهرك زارعي «دشت ذهاب» به آتش كشيده شد و حدود دو ساعت پشت سرهم صداي انفجار از آن به گوش مي رسيد. خلاصه فردا صبح ماموريت چهارروزه در پايگاه خمپاره به پايان ميگيرد وسپس به جلوي توپخانه شاهشين خواهيم رفت و چند روز آنجا خواهيم ماند و سپس به سرخ ‌ريزخواهيم آمد.

خلاصه صبح روز برگشت به جلو توپخانه فرارسيده است ما ساعت ده صبح حركت كرديم به طرف توپخانه كه حدود دو ساعت در راه بود و ساعت دوازده به پايگاه رسيديم. باكلي خستگي با نادر يك چادر انفرادي را گرفتيم و به داخل آن خزيديم و استراحت خود را آغاز كرديم و شب را دو ساعت و نيم نگهباني داديم و خلاصه جاي خوبي بود. در اين مدت چند توپ دوربرد عراق به پشت سرما زد كه داخل دهي به نام «زرده بابا طاهر» خورد كه چند خانه را خراب كرده و تعداد تلفات مشخص نبود.

خلاصه ماموريت خط مقدم ما با خوشي تمام شد و سپس حركت كرديم و تاريخ شنبه هفتم فروردين سال شصت به پشت جبهه استراحتگاه سرخيزه آمديم و كمي گوشمان استراحت كرد و صداي ناهنجار سلاحها خالي شد و استراحتي كرديم.

خلاصه روزي گذشت و روز ديگري با باراني فرا رسيد و خلاصه چند روزي هم گذشت. فردا روز جمهوري اسلامي ایران هست (دوازدهم فروردین ماه) و آقاي خامنه اي نيز به لباس نظامی پادگان ابوذر آمده و سخنراني مي كند و من به اتفاق يكي از دوستان از پايگاه جيم شديم و به سوي سرپل ذهاب حركت كرديم و  به پادگان ابوذر رسیدیم و به داخل پادگان رفتيم. ديديم «آقا علي خامنه اي» مشغول بازديد از سلاحها و در حال پاك كردن و سرويس كردن در پادگان است و سپس او پهلوي سلاح چلچله وكاتيوشا  رفت و از آن بازديد كرد و چند گلوله اي هم شخصاْ پرتاب كرد و سپس به زمين بازي كه فضاي بزرگي است رفت و درآنجا روحيه خوبی به سربازان دادند و سپس ما ناتمام به پايگاه سرخيز برگشتيم...


پایان



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده