با خون سرخ و تازه، خود را بزرگ خواهم کرد...
نوید شاهد از کرج: شهيد رمضان عابدینی در اوايل ماه مبارك رمضان سال
1341 ، روز پنجم تیر ماه در شهر بابک بدنيا آمد، دوران کودکی او مصادف
با مشکلات فراوان بود ولي پدر و مادر به تمامي تلخي ها و سختي ها لبخند زدند و اين
برکت الهي را پرورش دادند در سن 2 سالگي از شهر بابک عازم شهريار گرديد و مدت 3
سال هم در شهريار با مشقت فراوان گذشت و بعد به قلعه حسنخان ( شهرك قدس ) عزيمت
نمودند و بعد از چند سال زماني که 7 ساله بود خانواده بدليل موقعيت شغلي پدر و تحصيل
فرزندان به کرج آمدند . سال ورود به کرج سال ورود به دنياي ديگري بود زيرا او خوشحال بود
که ميخواهد درس بخواند. در دبستان دولتي عارف به تحصيل مشغول شد و در سال اول
راهنمائي وارد مدرسه راهنمائي شهيد محمد منتظري شد در اين سال اوجگيري مبارزات
اسلامي به رهبري امام خميني در ايران بود . رمضان از کودکی کنجکاو بود و سري
نترس داشت بسيار راستگو بود و هرگز به کوچکتر خود ظلمي نمي کرد و لبخندي که به لب داشت
فقط در برابر ظلم و ستم به خشم و تنفر مبدل مي شد .
از گفتن حرف حق هيچ ابائي نداشت و در امور نیک چنان با اراده و مصمم بود که براي خانواده الگوئي بود. به ورزش هاي رزمي و سنگين علاقه داشت و عقيده داشت براي گرفتن حق احتياج به نيروي ايمان و جسم است . عاشق مبارزه بود و مبارزه بدون اعتقاد به قرآن را نوعي ديگر از گمراهي مي دانست و به اين دليل با شوق در مراسم مذهبي شرکت مي جست . و تشکیل گروههاي مقاومت و بسيج را در هر محل بسيار تاکید مي کرد. علاوه بر خصوصيات بارزي که در اجتماع ظاهر نموده بود، در ورزش سالم پيشرفت زيادي داشت، بطوري که یک سال پيش از شهادت علاوه بر مدالهایی که از ورزش هاي مختلف دريافت کرده بود ، کمربند کیو 3 قهوه اي در ورزش رزمي جودو را نیز از آن خود نمود .
از گروه گرائي بيزار بود و در تمام طول زندگي پربارش حتي براي یکروز هم به گروهي و دسته اي وابسته نشد . ولي جواناني را که در راه اسلام و انقلاب ميکوشيدند بسيار دوست داشت و مي گفت ما بايد قدر اين بچه ها را بدانيم که يار و ياور حقيقي امام هستند و بدون هيچ چشم داشتي شب و روز تلاش مي کنند، در درگيري هاي انقلاب تا بيست و دوم بهمن چندين مرتبه مورد ضرب و شتم مزدوران ساواك قرار گرفته بود و از مصائب راه هيچ ترسي نداشت بعد از پيروزي انقلاب چندين ماه متوالي هر شب جهت پاسداري از پادگان محمد آباد با دوستانش در آنجا مشغول خدمت بود . و با شروع جنگ تحميلي به ميدان مبارزه اي ديگر شتافت و همراه پسر خاله شهيدش غياثي و شهيد راست روش همسنگر بودند و بعد از شهادت اين دوستان صميمي بسيار تحت تاثير قرار گرفته بودند و با صبري شگرف و بدون وابستگي به احساسات به نبرد خود ادامه داد.
نحوه شهادت:
به نقل از برادرش علي عابدینی :
من کنار بي سيم روي تپه اي نشسته بودم که رمضان پيش من آمد و ساعتي با هم صحبت کردیم و در اين حال من اسلحه او را پاك ميکردم و شهيد با بي سيم تماس داشت بعد از اتمام سخنان او به من گفت که عمليات در پيش است و تو نباید از تپه پائين بیایی ولي ما بايد با یک گروه ديگر براي شناسا ئي منطقه اينجا را ترك کنیم . زياد اصرار کردم که همراهش بروم ولي گفت تو با بي سيم بهتر ميتواني کار کنی و در همان حال که ما کنار هم نشسته بوديم یکی از بچهها عکسی از ما گرفت که من نمي دانستم اين عکس و اين نشستن براي هميشه تمام خواهد شد .
رمضان از من خداحافظي بسيار طولاني کرد و همراه دوستانش در حالي که سر خود را تراشيده بود و بسيار خود را معطر و مجهز کرده بود عازم عمليات گرديد، قبل از رفتن به بچه ها پيشنهاد خواندن سوره الرحمن داد زيرا دو سه روز قبل از شهادت به من گفته بود: که داداش نمي دانم چرا عاشق سوره الرحمن شده ام و هميشه دلم ميخواهد قبل از هر کاری آنرا بخوانم . و نه یکبار بلکه چندين بار!
بچه هاي گروه مي گويند: رمضان در راه هم سوره الرحمن را زمزمه ميکرد . سرانجام در ساعت 11 صبح 1361/4/5 مصادف با ماه رمضان با بي سيم به من اطلاع دادند که درگيري در تپه هاي روستاي پشه آباد با شدت شروع شده و من گوشي را به زمين نگذاشته و منتظر پيام بعدي بودم که اين پيام را پس از 3 ساعت دريافت کردم که رمضان شهيد شد . و دشمن که مقاومت اين رزمنده را ديده بود با رگبار کالیبر پنجاه پیکر مطهر اين بزرگ مرد را هدف گرفته و همراه با دو تن از همرزمانش شهيد قره حسنلو و شهيد سهرابي در کنار یکدیگر به ديدار خدايشان شتافتند ، شهيد رمضان عابديني در گلزار شهداي چهارصد دستگاه کرج به خاك سپرده شد .
یکی ديگر از دوستان شهيد که چندين ماه در جبهه و سالهاي زيادي را در پشت جبهه با شهيد گذرانده است برادر حميد چالاك چنين مي نويسد :
شهيد رمضان عابديني درس ايثار و فداکاری را به همه ما مي آموخت و يادم نمي رود زمستاني را که شهيد تا صبح چشمانش را به اطراف خيره مي کرد و حتي کوچکترين غفلتي نميکرد و همه جا را زير نظر داشت و به جاي دوستان ديگرش هم کشیک ميداد يا به آنها روحيه ميداد . زماني که شهيد مسولیت تپه اي را که روي آن مستقر بوديم به عهده داشت و گروهي تحت فرماندهي او بودند آنقدر متين و با چنان خلوص و ايماني به مانند کوهی استوار در مقابل انتقادات اصلاً هيچگونه حب رياستي يا خداي ناکرده ريائي به دل راه نمي داد و احترام بسيار زيادي براي همرزمانش قائل بود . و سنگري نبود کهساخته شود و شهيد عابديني در آن سهيم نباشد . هيچگاه نديدم که به چشمانش خواب راه پيدا کند و خستگي احساس نمايد . و لبخند با روحیه اش، هميشه حتي در لحظه شهادتش به لبش بود .
«بخشی از آخرين نامه شهيد رمضان عابديني »
عروسی من شهادت من است و نام فرزندم ، جمهوري اسلامي است، صفير گلوله ها عقدم را خواهند خواند و با خون سرخ و تازه، خود را بزرگ خواهم کرد و با بارش نقل سرب در حجله سنگر، عروس خود "شهادت را" به آغوش خواهم کشید و در همهمه تشيع کنندگان پیکرم ، که اتومبيل تابوتم را گلباران ميکنند، مشتهاي خشمگين گره کرده و با تکبیر مرا بدرقه خواهند کرد.
در اين دنيا چيزي ندارم که برايش وصيتي داشته باشم فقط پشتيبان امام عزيز
و انقلاب اسلاميمان باشيد .
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری