شهید «جعفر میرزایی» از شهدای غواص ایلامی است که در عملیات کربلای ۴ سال ۱۳۶۵ در منطقه ام الرصاص به فیض عظمای شهادت نایل آمد و پیکرش بعد از ۱۲ سال به آغوش خانواده بازگشت. پدر شهید در ذکر خاطره‌ای از اعزام فرزندش با عنوان غواص در جبهه می‌گوید: وقتی شنیدم که پسرم غواص شده است گفتم: پسرم جایی رفته‌ای که حتی ممکن است پیکرت هم به دستمان نرسد. نوید شاهد در ادامه به معرفی این شهید والامقام می‌پردازد.

پسرم جایی رفته ای که حتی ممکن است پیکرت هم به دست ما نرسد

به گزارش نوید شاهد ایلام؛ شهید «جعفر میرزایی» فرزند احمد هفتم شهریور سال ۱۳۴۶ در شهرستان دهلران دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در آغوش گرم خانواده‌اش سپری نمود. از همان دوران کودکی و نوجوانی مورد تعلیم و تربیت اسلامی والدینش قرار گرفت و این تعلیم و تربیت اسلامی وی را متین، مهربان و صبور بار آورده بود. دوران کودکی‌اش مصادف با شروع انقلاب اسلامی و بیداری مردم مسلمان ایران، علیه حکومت ستمشاهی، با توجه به فطرت پاکش مثل سایر برادران دانش آموز انزجار و نفرت خویش را با تظاهرات برعلیه رژیم پهلوی ابراز داشت.

وی با جدیت تحصیلات خود تا سال چهارم دبیرستان در رشته کشاورزی در مرکز آموزش کشاورزی دزفول ادامه داد و تعطیلات تابستانی به کمک برادران دامپزشک منطقه آبدانان می‌شتافت و به مردم محروم و مستضعف عشایر خدمت می‌کرد.

براساس احساس وظیفه و لبیک به ندای امام و مقتدایش، حضرت امام خمینی (ره)، روانه جبهه‌های نبرد حق علیه باطل گردید. چندین مرتبه عازم جبهه‌های جنوب گردید و توانست همراه دیگر همرزمانش در زمینه غواصی آموزش‌های نظامی آبی و خاکی را فرا گیرد. پس از دلاوری‌ها و رشادت‌های درخشان در دفاع از میهن اسلامی سرانجام در عملیات کربلای ۴ چهارم دی ماه ۱۳۶۵ در منطقه ام الرصاص شلمچه به فیض شهادت نایل آید. به دلیل شرایط جنگی منطقه، پیکر مطهرش در منطقه جاماند و پس از ۱۲ سال پیکر مطهرش به آغوش خانواده برگشت.

مزار این شهید والامقام در جوار امامزاده سید اکبر (ع) قرار دارد.

خاطره پدر شهید:

در سال ۱۳۶۵ فرزندم در جبهه حق علیه باطل شرکت کرد و به من گفت که می‌خواهم به جبهه بروم من به ایشان اصرار کردم که درس و تحصیل واجب‌تر هست پسرم قبول نکرد و به جبهه رفت قبل از اینکه به جبهه برود در آموزش کشاورزی سبزی آباد دزفول مشغول درس خواندن بود بعد از مدتی آمد و دیدم نامه‌ای در دستش گرفته گفتم نامه مال چی هست گفت آورده ام که امضا کنی و رضایت بدهی به جبهه بروم خلاصه به او گفتم که من خودم دارم به جبهه می‌روم تو بمان و درست را بخوان، اما او گفت پدر: مانع رفتن من نشو که راه جبهه راه اسلام است رضایت دادم و رفت.

بعد از مدتی برگشت به او گفتم که در جبهه چکار می‌کنی گفت که غواص هستم. آهی کشیدم و گفتم پسرم جایی رفته‌ای که حتی ممکن است پیکرت هم به دستمان نرسد. گفت پدر انسان مانند صندوقی پر از میوه است و قتی که میوه‌ای در آن نباشد ارزشی ندارد وقتی جان در بدن کسی نباشد جسم چه بسوزد چه زیر خاک باشد یا در آب غرق شود برای آن فرقی ندارد مهم روح پاک انسان است.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده