سیری در کلام شهیداسمی:
شهید «ابراهیم اسمی» از شهدای مدافع حرم است. مادرش از او روایت می‌کند: «من اصلاً راضی نمی‌شدم که ابراهیم به سوریه برود هر کاری می‌کرد که من را راضی کند. آخر تلاشش جواب داد و من با یک شرط رضایت دادم . به او گفتم: ابراهیم برایت یک شرط دارم! به شرطی اجازه می دهم که یک روز در میان از آنجا به من زنگ بزنی؟حتی قبل از کما با بی حالی و نفس های آخرش با من صحبت کرد. تا آخرین لحظه به قولش عمل کرد.»

خاطره

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید ابراهیم اسمی، پانزدهم خرداد ماه 1372 در خانواده مذهبی دیده به جهان گشود و تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در شهر فردیس با موفقیت به پایان رساند. وی تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته تجربی در دانشگاه شهید بهشتی تهران به اتمام رساند و سپس جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و داوطلبانه به نیروی قدس سپاس مامور شد.
مدت‌ها تمام تلاشش را برای ورود به جبهه مقاومت کرد که در نهایت توانست به عنوان یکی از رزمندگان مستشاری برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) عازم سوریه شود. شهید اسمی چندی پیش در منطقه بوکمال سوریه مجروح شد و جانباز مدافع حرم بود. او در 17 تیر ماه 1399 بر اثر جراحات جنگی در 27 سالگی به شهادت رسید. تربت پاکش در گلزار شهدای بی بی سکینه (س) است.

در ادامه چند پرده خاطره از این شهید را می‌خوانید.


همیشه کمک حالم بود
 زمانی که مهمان می آمد از اول تا آخر سر پا بود، سفره پهن کردن، چیدن، جمع کردن، در همه حال به من کمک می کرد. اگر از دخترا کسی بود و ظرف ها را می شست که هیچ ولی اگر ظرف ها نشسته می‌ماند وقتی که مهمان‌ها می رفتند خودش آستین بالا می‌زد و می‌رفت ظرف‌ها را می‌شست.
 موقع خانه تکانی که از سرکار تازه رسیده بود دید خانه خیلی ریخت و پاش شده است. همه جا را به هم ریخته بودم. گفت: "مامان چه جوری می توانم به شما کمک کنم؟ گفتم: "هیچی همه چیز را باید با سلیقه خودم بچینم." به آشپزخانه یک نگاهی کرد دید همه ظرف ها را ریخته ام بیرون که بشورم. گفت: "مامان نیم ساعت استراحت کن، ظرف‌ها با من." گفتم: "نه تو خسته ای."
 نیم ساعت نشد فقط یک چشم رو هم گذاشتم. یک ربع شد بلند شدم. دیدم آشپزخانه ای را که پر از ظرف بود جوری شسته که ظرف‌ها برق می زنند، گفت: "این کمک شما، به دردت میخوره اینا؟" از من تمیزتر شسته بود. گفت: "مامان دیگه چی‌کار می‌تونم کنم؟ گفتم: "همین که ظرف ها را شستی خیلی کار کردی. ممنون پسرم. من خودم می‌چینم تو کابینت."
 بعد آمد سمت کتاب‌هایش یکم کتابخانه نامرتب بود، گفت: "مامان، به نظرم اگر کتاب ها را بچینم کمک بشه." گفتم: آخ! ابراهیم گفتیا!" آنجا را هم برام کامل مرتب کرد. الان همین‌جوری که خودش چیده دیگه همین‌جوری مانده. خلاصه همیشه حواسش به من بود‌.     راوی: مادر شهید


فدائیان حضرت مهدی (عج)
 ابراهیم کمتر از ۱۵ سال داشت که وارد حسینیه فدائیان حضرت مهدی شد. تقریباً نیمی از عمرش را صرف امور هیئت کرد و با تمام افتخار هایی که داشت، با تمام این مسئولیت هایی که در سپاه ولی امر و سپاه قدس داشت. اگر ازش می پرسیدی که چیکاره‌ای؟ می گفت: "خادم امام حسین(ع)" تمام افتخارش این بود که ابراهیم را با خادمی امام حسین بشناسند. نیم بیشتر عمرش را خادم حسینیه فدائیان حضرت مهدی (عج) بود، آنجا مسئول آبدارخانه، غبارروبی و در ایام محرم در امور سیاه پوش کردن فضا و امور خیریه حسینیه و حتی امور عمرانی حسینیه فعالیت داشت. 
ابراهیم همیشه می‌گفت که حاج آقا من جاهایی می خوام خادمی کنم که سرم تو لاک خودم باشد، در آخرین محرمی که ابراهیم در حسینه خدمت می کرد، تیم رسانه داشتن فیلم‌برداری می کردند، ابراهیم پای سینک ظرفشویی داشت استکان‌ها می‌شست. تصویربردار که وارد آبدارخانه شد که گزارش ثبت کند، گفت: "آقا ابراهیم برگرد که یک عکس هم از شما بگیریم." ابراهیم گفت: من کار خودم را می کنم، شما هم کار خودت را بکن. این ها را خدا می‌بیند زیاد عکس هم لازم نیست. آخر هم ابراهیم برنگشت که از او عکس بگیرند. خوش به سعادتش که با خادمی شهادت را گرفت. بهترین واژه ای که در مورد شهادت می‌شود گفت، همین جمله سردار حاج قاسم سلیمانی که فرمودند: "اول باید شهید باشی تا شهید شوی."           راوی: دوست شهید



آخرین نفس
 من اصلاً راضی نمی‌شدم که ابراهیم به سوریه برود هر کاری می کرد که من را راضی کند. آخر تلاشش جواب داد و من با یک شرط رضایت دادم که عزیز دلم به سوریه برود. به او گفتم: ابراهیم برایت یک شرط دارم! گفت: جانم مامان! هرچه باشد قبول می کنم. گفتم: به شرطی اجازه می دهم که یک روز در میان از آنجا به من زنگ بزنی؟ گفت: چشم! حاج خانم قول می‌دهم قول قول، سر قولش هم بود. هر یک روز درمیان تماس می‌گرفت. یک زمانی هم که دیر می شد سعی می‌کرد یک روز بعد بلافاصله تماس بگیرد. حتی یک شب که خیلی سرش شلوغ بود.

ساعت یک و نیم شب تماس گرفت و کلی از من عذرخواهی کرد و گفت که حسابی سرش شلوغ بود و نتوانست زودتر تماس بگیرد. هر وقت زنگ می‌زد من می‌دویدم که جواب بدهم، می‌گفت: "مامان مگه کسی نیست که شما گوشی را برمی‌دارید؟" می‌گفتم: "هست ولی من امان نمی دهم که کسی جواب بدهد."

آخرین بار هم که تماس گرفته بود حال تک‌تک خانواده را پرسید و گفت که با من برایم دعا کن! حتی قبل از کما با بی حالی و نفس های آخرش با من صحبت کرد. تا آخرین لحظه به قولش عمل کرد من به دلم افتاد که ابراهیم شهید می شود.


پیکرت باید سالم بماند
 زمانی بود که عزیزانمان را خیلی بد به شهادت می رساندند. ما به پیکر ابراهیم خیلی حساسیت داشتیم. چون میدیم که پیکر شهدا را می سوزانند و تکه تکه می کنند حتی مادرم که داشت مستند یکی از شهدا را میدید، گریه کرد و گفت: "ابراهیم اگر تو را به این روز بیندازند، آن وقت من چه کار کنم؟ من مثل مادر های دیگر نیستم، نمی توانم باشم." بعد ابراهیم خندید و گفت: اگر مشکل شما با نحوه شهادت من است قول می‌دهم که جوری شهید شوم که یک خراش هم روی بدن من نماند اگر این اذیتت می کند نمی گذارم اذیت شوی."
 ابراهیم به طور خاص به شهادت رسید. خودش می‌گفت که من نه با تیر مستقیم به شهادت می رسم، نه با تله انفجاری نه با حمله هوایی تن به تن هم خودتان می‌دانید که کسی نمی تواند من را از بین ببرد و بپوشد ما ته دلمان قرص شد که خب، الحمدلله ابراهیم به هیچ نحو قرار نیست به شهادت برسد. تنها چیزی که به ذهنم نرسید ترور بیولوژیک بود. حتی یک روز هم پلاکش را درآورد فکر کنم در دومین مأموریتش بود پلاکش را درآورد و به من داد. همانطور که قول داده بود به پیش از تاریخ را هم بر نداشت و تنها اندامهای داخلی بدن اش بر اثر مسمومیت از طریق آب و غذای آلوده به عوامل میکروبی و شیمیایی آسیب دیده بود.                           راوی: برادر شهید

انتهای پیام/


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده