در روایت از «شهید توفیقیان» آمده است:
نوید شاهد - شهید «حسن توفیقیان» از شهدای دوران دفاع مقدس است. نویسنده کتاب راه ستارگان از او چنین روایت کرده است که او در میدان جنگ، تانک دشمن را نابود می‌کند، در دوران ابتدایی نیز در انشانویسی‌اش گل کرد؛ وقتی که دید معلمش زن بی‌حجاب است و حسن آنچه را می‌خواست علیه او بگوید، در انشایش نوشت که البته به چوب و سیلی معاون و مدیر مدرسه گرفتار شد.
زندگی تامه
 
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدحسن توفیقیان، نوزدهم فروردین ماه 1344به دنیا آمد. در دوران دفاع مقدس از سوی بسیج به جبهه اعزام شد و یازدهم آبان ماه 1361 به شهادت رسید. 
 
 
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از شهید توفیقیان است. 


خورشید داشت سرش را در چادر غروب فرو می‌برد که همچنان به طرف خاکریزهای خودی می آمدند؛ با هیکل های نخراشیده و زمختی که انگار کوه متحرک بودند؛ آرام سنگین و ترسناک جلو می آمدند و با گلوله های درشت و پربار شان که با هر بار شلیک دنیایی از گرد و خاک برپا می‌کردند، هم قصد داشتند زمینگیرمان کنند، هم می‌خواستند با به رخ کشیدن تانک‌هایشان روحیه از دست رفته سربازان وارفته خودشان را حال بیاورند.


در میان سوت ممتد خمپاره‌ها، صدای گلوله های توپخانه، جیرجیر شنی تانک‌ها، سر و صدای بچه های خودی، رفت و آمد موتور ها و ماشین ها و...، ناگهان برگشتم به طرف صاحب صدا؛ فرمانده بود که توان صدای آسایش دل همه آن هیاهوها و جنجال‌های را شکافت و حالا مرا سرپا نگه داشته بود، که آرپی‌چی‌ام را آماده کنم، گلوله اش را در غلاف سلاح بگذارم، پرتابگرش را روی دوشم سوار کنم و چشم بدوزم به جلو و نشانه بگیرم تانکی را که ۵۰ متری خاکریز مان رسیده بود و... تا با تکبیرهای پشت سرهم بچه ها، فریادهای بلند و خنده‌های هیجانی‌شان و فوران گل آتش شکست که از تانک دشمن به طرف آسمان بر می خاست، از زمین کنده شوم و من هم فریاد بزنم، تکبیر بگویم و سراپا دل و جرأت شوم برای آرپی‌چی زن بعدی که او هم تا آنکه دیگری از دشمن را به آتش بکشد تا شور و نشاط و خوشحالی هم‌رزمان ما ضرب در دو شود و ترس و اضطراب و نگرانی دشمن ضرب در صد، تا عقب بروند تا فرار کنند؛ ذلیلانه و بزدلانه.

گرفتن تفنگ از مامور شاه


این روحیه اش بود و آن شجاعتش؛ همان شجاعتی که در بزرگسالی و در میدان جنگ، تانک دشمن را نابود می‌کند، در دوران ابتدایی نیز در انشانویسی‌اش گل کرد؛ وقتی که دید معلمش زن بی‌حجاب است و حسن آنچه را می‌خواست علیه او بگوید، در انشایش نوشت که البته به چوب و سیلی معاون و مدیر مدرسه گرفتار شد. و شجاعت دیگرش هم اینکه پس از شهادت برادرش علی در روز هفدهم شهریور سال ۵۷، با برادر بزرگش، محمد به تظاهرات می رود. وقتی مأموران برادرش را دستگیر می‌کنند، حسن که آن روزها سن و سالی هم نداشته، شروع می‌کند به مرگ بر شاه گفتن، که سربازان او را هم دستگیر می‌کنند و به یک زیرزمین می برند و در آنجا با پشت پا انداختن به یکی از ماموران تفنگش را برمی‌دارد و او را تهدید می‌کند که برادرش را آزاد کند، اما آن مأمور ابتدا با ناله و انابه و سپس با نیرنگ، بالاخره تفنگ از چنگ حسن خردسال بیرون می‌کشد و سیلی محکمی به صورتش می‌زند که طرف دیگر صورتش نیست به دیوار می خورد.

سفارش به پیروی از امام

از اخلاقش هم که نگو و نپرس، یکپارچه آقا؛ چه در حسن برخورد با دیگران، چه در پرهیزگاری و حفظ ایمان و پاس داشتن حرمت نماز و بزرگ داشتن نماز جمعه.
حسن هم‌ مانند برادر بزرگش، امام خمینی (ره) همه روحش بود، همه جانش بود و تمام وجودش؛ از همان جایی که در وصیت خودش همه را، مرا و شما را و حتی او را، به بهره‌گیری از گل آفتاب وجودی امام (ره) سفارش کرده؛
می‌روم تا صدای هل من ناصرِ رهبرم را لبیک گویم... از خدای متعال می‌خواهم که یک لحظه از جانم را بگیرد و به لحظه لحظه عمر امام بیفزاید تا ملت ایران بتوانند بهترین استفاده را از رهبرشان ببرند. مادران، پدران، برادران و خواهران! شما باید گوش به فرمان رهبر باشید و رهبر را تنها نگذارید.


این جان‌نثار راه و مرام خمینی (ره) بزرگ که اکنون با دوستان سر و سینه شکافته اش، تزیین بخش گلزار شهدای مهدی شهر استان سمنان است، روزی که نخل پیکرش در عملیات محرم و در منطقه سومار بر خاک افتاد، دانش آموز سال سوم دوره راهنمایی بود؛ بسیجی‌ای که دو بار به جبهه رفت، یک بار هم مجروح شد، اما بار آخر به خانواده اش گفت: "می‌روم و ۱۰ روز بعد برمی‌گردم"؛ و چه خوش‌قول بود پهلوان جوانمرد شهر ما که در روز دهم برگشت، اما با سری شکافته و خفته بر بستر نرم شهادت.

منبع: کتاب راه ستارگان اثر محمدحسن مغیسه



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده