در روایتی همسرانه از شهید محمودی بیان شد:
نوید شاهد - «شهیدغلامحسین محمودی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. همسرش از او روایت می‌کند: «ما را هم به دیدار پیکرش بردند تا با او آخرین خداحافظی را داشته باشیم. من رو به همسر شهید گفتم: "به من بگو چه کسی جرأت کرده انسان به این شجاعی را بکشد؟!"» چند پرده روایت از این شهید را در نوید شاهد بخوانید.

مرد شجاعی که شهید شد

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدغلامحسین محمودی، سوم بهمن 1332، در شهر اشتهارد از توابع شهرستان كرج به دنيا آمد.پدرش محمدصادق (فوت 1353 ) و مادرش مريم نام داشت.تا سوم متوسطه درس خواند. تراشكار بود. سال 1355ازدواج كرد و صاحب سه پسر شد. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. سيزدهم شهريور 1365، با سمت سكان دار قايق در حاج عمران عراق به شهادت رسيد. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش قرار دارد.

 

آنچه در ادامه می خوانید روایتی از شهید محمودی است.

همسرش می گوید: هنگامی که ما به عقد یکدیگر در آمدیم، شروع به بافتن قالی کردم. بافتن قالی که به پایان رسید، مراسم عروسی را برگزار کردیم و سه ما بعد از ازدواج، به تهران رفتیم. بعد از یک سال یعنی در سال ۱۳۵۶، خدا به ما پسری داد. حدود دو سال در تهران ماندیم.

 

فعالیت‌های انقلابی


در دوران انقلاب، همسرم در توزیع اعلامیه های امام و نوارهای سخنرانی ایشان تلاش بسیاری داشت. واقعا آدم شجاع و نترسی بود! همان ایام، روزی در منزل نشسته بودم که صاحب خانه آمد و گفت: "شما را دم در کار دارند." تعجب کنان پرسیدم: "یعنی چه کسی است؟!" چادرم را سر کردم و رفتم جلوی در . دیدم چند مرد ساواکی هستند. یکی از آنها پرسید: "این‌جا خانه غلامحسین محمودی است؟" گفتم: " بله."  گفت: "می‌خواهیم خانه را بگردیم." ترسان و لرزان خودم را به داخل خانه رساندم و تمام نوار ها و اعلامیه ها را بین نخود و لوبیا ها و کیسه برنج مخفی کردم. ساواکی ها وارد شدند ‌و خانه را زیر و رو کردند اما چیزی دستگیرشان نشد . از آنها پرسیدم: «شما دنبال چه چیزی هستید؟» گفتند: "آقای محمودی اعلامیه پخش می‌کند؟" گفتم: "نمی‌دانم " آنها رفتند. فوری به همسرم زنگ زدم و گفتم: "زودتر به خانه بیا!" به خانه آمد و تمام اعلامیه ها و نوارها را میان دوستانش پخش کرد تا اگر ساواکی‌ها دوباره آمدند، دست‌شان نیفتد.

بعد از انقلاب، همسرم به آرزوی دیرینه اش یعنی حکومت اسلامی رسیده بود و شوق فراوانی داشت. دی ماه ۵۸ پسر دوم مان به دنیا آمد. بعد از آن ما به اشتهارد رفتیم. غلامحسین هم در کرج کاری پیدا کرد و به آن مشغول شد اما در همان ابتدای تاسیس نهاد مقدس بسیج با آنجا همکاری بسیاری داشت و شب ها در پایگاه نگهبانی می داد. اردیبهشت سال ۶۳ فرزند سوم‌مان به دنیا آمد و چهار ما بعد از تولدش، غلامحسین به جبهه رفت. خیلی اصرار کردم که بماند، اما گفت: "اگر همه شما هم بخواهید که بمانم، من به جبهه می‌روم تا در پیشگاه خداوند رو سیاه نباشم."

آخرین بار که می‌رفت، هنگام خداحافظی تا سر کوچه رفت. سپس برگشت و گفت: "مهر و جانماز  جامانده." این بار که می‌خواست خداحافظی کند. پسرم به آغوشش پرید و گفت: "با با به کجا می‌روی؟ تو را به خدا پیش ما بمان !"همسرم گفت: "پسرم! دارم می روم سر صدام را ببرم و بسوزانم." پسرم گریه می‌کرد و از او جدا نمی شد. اما به زحمت و زور ، او را از پدرش جدا کردیم بعد غلامحسین را تا پای مینی‌بوس بدرقه کردیم و به خانه برگشتیم.

شهید کربلای 2

شب عملیات کربلای ۲، ما در خانه مشغول پختن رب بودیم. دلم خیلی شور می‌زد. احساس بدی داشتم. گریه می کردم. رفتم رادیو را روشن کردم، دیدم گزارشگر دارد از عملیات تازه رزمنده‌ها حرف می زند. یک هفته گذشت.  قرار بود چند شهید به اشتهارد بیاورند. اطرافیان جور دیگری نگاه می‌کردند. ترس همه وجودم را فرا گرفته بود . سه روز بعد پدر و برادرم صبح زود به خانه ما آمدند. پدرم حال پریشانی داشت و گفت: "باید برویم اشتهارد!" پرسیدم: "حالا چرا صبح به این زودی؟!" برادرم گفت: "خواهر! موضوعی است که باید به تو بگویم. قول بده که ناراحت نمی‌شوی!" گفتم: "خب، بگو! من می‌شنوم." دستم را گرفت و به اتاق برد و در را بست. با نگرانی پرسیدم: چه شده که شما این وضع و حال را دارید؟" گفت: "مگر نمی گفتی شهادت، افتخار بزرگی است؟! مگر این تو نبودی که می‌گفتی: چرا در اقوام ما هیچ شهیدی نیست تا ما هم به آن مفتخر باشیم ؟!" گفتم : "چرا." گفت: "حالا بر خود ببال و افتخار کن که همسر شهید شدی!" با این سخنان به دلم آرام گرفت و دیگران دلشوره همیشگی از بین رفت! انتظار من با شنیدن این خبر تمام شده بود. بعد از ظهر همان روز پیکر غلامحسین را به اشتهارد آوردند. ما را هم به دیدار پیکرش بردند تا با او آخرین خداحافظی را داشته باشیم . من رو به همسر شهید گفتم: "به من بگو چه کسی جرأت کرده انسان به این شجاعی را بکشد؟!"

بعد از چند روز به خوابم آمد. برای بچه ها خیلی نگران بود که من آنها را چگونه بزرگ خواهم کرد. دیدم شیشه کوچک آبی همراهش هست. آن را به من داد و گفت: "فاطمه! خودت کمی از این آب بخور و به بچه ها بده تا بخورند. به آنها بگو قرآن بخوانند و درسشان را فراموش نکنند!"

برادرش اسماعیل می‌گوید: غلامحسین تراشکار ماهری بود. ایشان با شهید حاج حسن اخی در جبهه، در دو اکیپ بودند و دو اسلحه دوشکای داشتند. وقتی در غروب روز سیزدهم شهریور سال ۱۳۶۵ دوشکای حاج حسن اخی گیر می‌کند و دچار مشکل می‌شود، غلامحسین از طریق کانال کوچکی که بین سنگرها بود خودش را به آنها می‌رساند و دوشکا را درست می کند. آفتاب از سمت غرب به سمت شرق می تابد و همین باعث شده بود دیدِعراقی ها بیشتر از ما باشد. در حین برگشت خمپاره ۶۰ در فاصله یک متری غلامحسین به زمین اصابت کرده و منفجر می‌شود و او از قسمت کمر به پایین واقعاً متلاشی می‌شود. وقتی به دیدن پیکر پاکش رفتم دوستانم فقط نیم تنه بالای او را به من نشان دادند . وقتی غلامحسین به زمین می‌افتد حاج حسن اخی خودش را به او می رساند و چفیه‌اش را از دور گردنش باز کرده و به کمر او می‌بندد و می‌گوید: غلامحسین جان، من هم می‌آیم کنارت." از قضا فردای همان روز یعنی چهاردهم شهریور حاج حسن هم در همان منطقه و همان‌جا به شهادت می‌رسد. غلامحسین را هم با همان صفحه‌ای که شهیدحاج‌حسن به کمر بسته بود، به خاک سپرده شد.

اولین بسیجی اشتهارد

ابراهیم، برادر کوچکترش می‌گوید: من سوم راهنمایی بودم که پدرم را از دست دادم. از همان زمان غلامحسین نه تنها برادرم بود که مانند یک پدر از من حمایت می‌کرد. عطوفت و شجاعت ریشه در ذات او داشت. در زمان انقلاب انواع نارنجک های دستی را می‌ساخت و به دست انقلابیون می‌رساند. اعلامیه‌ها و نوارهای امام را بین مردم توزیع می‌کرد که خود من هم متوجه نمی‌شدم آن ها را چگونه به مردم رسانده است. در کار شعارنویسی روی دیوار هم خیلی مهارت داشت. بعد از انقلاب هم اولین کسی بود که وارد بسیج شد. در زمان جنگ مادرم راضی نمی‌شد ما هردو باهم به جبهه برویم اما ما با اصرار زیاد به جبهه رفتیم. در عملیات خیبر نیز هر دو با هم حضور داشتیم.
پسر بزرگش می گوید: پدرم به فرمان امام برای حفظ دین، قرآن، ناموس و میهن رفت. راهی را انتخاب کرد که بهترین راه بود. آنها آن روز جنگیدند و ما هم امروز در حال جنگیم اما جنگ ما جنگ فرهنگی است که خیلی دشوار تر از آن است.
پسر دومش می‌گوید: من به دلیل سن کمی که داشتم، از پدرم هیچ خاطره ای ندارم . از بزرگترها شنیدم که او خیلی شجاع بوده. می گویند: یک بار درون رودخانه اروند می‌افتد و به خانواده ما خبر می دهند که او را آب برده و احتمالاً شهید شده است اما دو روز بعد از آن خبر پدرم به اشتهارد آمد! او در اروندرود، در سخت‌ترین شبها به خصوص شب عملیات والفجر ۸ قایقرانی می‌کرد و رزمنده‌ها را به آن طرف رودخانه می برد.

 

منبع: کتاب مسافران بهشت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده