گذری بر زندگی یکی از فاتحان خرمشهر؛
نوید شاهد - شهیدهیبت‎اله صفری از شهدای دوران دفاع مقدس است. درروایت از این شهید آمده است که پدر عازم زیارت خانه خدا در مکه بوده است که برادر هیبت اله به شهادت می‌رسد و برای بار دوم نیز که پدر عازم زیارت است، هیبت اله به شهادت می رسد. زندگی‌نامه این شهید را در نوید شاهد بخوانید.

هیبت اله صفری

به گزارش نوید شاهد البرز؛ «شهید هیبت‌الله صفری» که نام پدرش مرحوم حجت الله است در سال ۱۳۳۸ در رشته‌ها چشم به جهان گشود. او در دوران دفاع مقدس در منطقه فکه، طی عملیات بیت‌المقدس در دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قبرستان محله صیادیه اشتهارد به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از سیره و حیات طیبه شهیدصفری است.


او در سرای دارالمومنین رشد و نمو یافت و عاشورایی تربیت شد. در روزهای انقلاب، مردانه و پرشور حضور داشت. بعد از انقلاب، در دوران توطئه های ضدانقلاب داوطلبانه به کردستان رفت و مدتی را در آنجا به خدمت مشغول شد و بعد به اشتهارد بازگشت.
در اشتهارد مشغول کار بنایی بود که جنگ شروع شد. بی درنگ دل به جبهه داد و به مناطق جنگی رفت. پیش از او برادر کوچکترش اسدالله به شهادت رسیده بود. چهار ماه بعد، در عملیات غرورآفرین "بیت المقدس" که برای آزادی خرمشهر انجام گرفته بود، هیبت الله حجره نشین ملک ملکوت شد. شبی او به همراه چند بسیجی دلاور به عراقی‌ها شبیخون می زند. تعدادی از آنها را اسیر می کنند و آنها را به پشت جبهه انتقال می‌دهند. پیکر پاک هیبت الله در آن ایام حدود ۵ ماه بر زمین ماند تا آن که رزمندگان در آن منطقه پیشروی کردند و او را به عقب آورده، سپس به اشتهارد بردند.

مادرش می گوید: همسرم کشاورز بود و هیبت الله از کودکی به او کمک می کرد. وقتی بزرگ شد به شغل بنایی روی آورد. پسرم به نماز و روزه و آداب دینی اهمیت بسیاری می‌داد و مسجدش ترک نمی‌شد. در روزهای پرشور تظاهرات حضور داشت و در چسباندن اعلامیه‌های امام خمینی بر دیوار یا پشت آن در میان مردم فعالیت زیادی داشت و دستش به خیر بود و همیشه به فقرا کمک می کرد. گاهی شب‌ها به در خانه فقیران می رفت و برای آنها آذوقه می‌برد. وقتی بعضی از خانواده‌ها کمک او را قبول نمی‌کردند، می‌گفت: این خواربار را امام خمینی برای شما فرستاده است.
یک شب با اعلامیه های زیادی وارد خانه شد. اعلامیه‌های امام خمینی را آقای حاج غلامرضا اعلمی از تهران فرستاده بود که او در میان مردم اشتهارد پخش کند. آن شب او از بیم جاسوس‌ها نتوانست آنها را پخش کند اما در فرصتی مناسب آنها را با کمک دوستانش در میان مردم پخش کرد. جنگ که شد، اول برادرش اسدالله به جبهه رفت. هیبت الله از این بابت همیشه ناراحت بود و می گفت: "او از من کوچک‌تر است و به جبهه رفته، اما من که بزرگترم در اشتهارد مانده‌ام و حسرت می‌خورم!"

پسرم با شهید ابوالقاسم هادی هم‌رزم و دوست بود. آنها در اشتهارد مشغول ساختن خانه بودند. دیدم هردو با عجله دارند کار می‌کنند. جلو رفتم و پرسیدم: "چرا اینقدر با عجله کار می‌کنید؟ هیبت الله جواب داد: می خواهم به جبهه بروم. پرسیدم: مگر چه خبر شده؟ آنها گفتند: همه خبرها در جبهه هست. پدرش آماده شد به حج برود که خبر آوردند اسدالله به شهادت رسیده است. او به مکه نرفت تا آن که بعد از ۴ ماه عازم خانه خدا شد.

پدرش همیشه به عکس اسدالله نگاه می‌کرد و می‌گفت: تو رفتی و من هنوز زنده‌ام. در همان روزها ناگهان برایمان خبر آوردند که هیبت الله هم شهید شده! پدرش بعد از زیارت پیکر غرق به خون پسرمان راهی مکه شد. من گاهی به هیبت الله می گفتم: "پسرم نظرت درباره ازدواج چیست؟" می‌گفت: "من ازدواج نمی‌کنم چون می‌دانم که شهید می شوم."

 

منبع: کتاب مسافران بهشت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده