در روایت از شهید حسنی مطرح شد:
نوید شاهد - "شهیدمحسن حسنی" از شهدای دوران دفاع مقدس است. در روایت از زندگی این شهید گرانقدر با آگاهی، هوشیاری و خستگی ناپذیری اشاره شده است. روایت از این شهید را در نوید شاهد بخوانید.

چند پرده خاطره از

به گزارش نوید شاهد البرز؛ "شهیدمحسن حسنی" ششم خرداد ۱۳۴۷ در روستای بوبک آباد از توابع شهرستان همدان به دنیا آمد. پدرش محمدعلی و مادرش فاطمه نام داشتند تا چهارم ابتدایی درس خوان به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. هجدهم بهمن ۱۳۶۴ در دیوان‌دره توسط نیروهای عراقی با اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار معطرش در زادگاهش قرار دارد.

آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از شهیدحسنی است. 

خوش زبان و مهربان 


 اواسط شهریور بود که طرح ایجاد پایگاه بسیج داشت عملیاتی می شد. حدود هفده هجده نفر را در نظر گرفته بودیم که قابل اعتماد و هم فکر بودند. به دلیل تقارن سنی، افکار به هم نزدیک و در نتیجه، زمینه هماهنگی و پیشرفت فراهم بود. با افراد زیادی صحبت کردیم و هماهنگی‌های لازم و توضیحات کافی انجام پذیرفت. از افراد ثبت نام کردیم. تاریخ شروع آموزش نظامی هم تعیین شد. افراد زیادی صحبت کردیم.
 یک روز قبل از شروع، غلامعلی حسنی، مسئول ما بودند و بالطبع مسئول بسیج، مشفقانه و برادرانه، طبق فرموده‌ی امام صادق (ع) خواستند، عیوب اخلاقی را به بنده تذکر دهند تا خالصانه‎تر کارها انجام پذیرد و زحماتی که شبانه روزی کشیده می‌شود، بی اجر و پاداش و فقط برای ریا و خودنمایی نباشد. اما از آن جا که نفس اماره انسان را به بدی و سرکشی فرمان می دهد، من نیز از این نصیحت برادرانه مکدر شدم و روز موعود بر سر قرار حاضر نشدم. نفس توجیه‌گر هر لحظه بهانه‌ی تازه‌ای می تراشید و منم های بیشتری می کرد. به جای اینکه خوشحال باشم که کسی پیدا شده و تلنگر زده‌ام را بیدار کند، ناراحت بودم و به جای حسن ظن، هوای نفس سوءظن و بدبینی را در منطقه تقویت می‌کرد.

روز آغازین به جای حضور در بسیج در خانه مادربزرگ خوابیدن و نرفتم. خوابیده بودم که ناگهان در اتاق باز شد و محسن با لباسی نظامی و پوتینی که بنده هایش را محکم بسته بود، در آستانه در ایستاده و معصومانه، مانند کودکی که خواسته به حق دارد و آن را با اصرار از بزرگترهایش می خواهد، پاهایش را مرتب بر آسانه در می‌کوبید و اصرار می کرد. برای اینکه مرا راضی کند، گفت: اگر نیایی من هم نمی روم یا می‌روم خانه. اصلا می آیم تو. شروع کرد به باز کردن بند پوتین ها. نتوانستم در مقابل اصرار و شیرین زبانی‌اش مقاومت کنم. در راه برای اینکه بیشتر قانع ام کند و تکدر خاطر را از ذهنم بزداید،گفت: ما زودتر رفتیم و بعد بچه ها جمع شدند و وقتی دیدم شما نیامدید، ناراحت شدم. اصلا حوصله نداشتم. برادرم غلام هم رو به صف کرد، وقتی گفت محسن برو دنبال فلانی ببین چرا دیر کرده، از خوشحالی تا منزل شما یکسره دویدم. ادامه داد: بدون شما که نمی‌شه؛ غلام که مجروح جنگیه و هنوز خوب نشده و نمی تونه بده و نیروها را آموزش بده. بالاخره به مدرسه قدیمی (بهداری و خانه‌های اطراف فعلی) که پادگان آموزشی ما بود رسیدیم. برادر غلام برای بچه ها صحبت می کرد. ما هم در صف ایستادیم. بعد از چند دقیقه، آموزش شروع شد. علاوه بر افراد دعوت شده، چند نفر هم به طور خودجوش آمده بودند؛ مانند: آقایان سیداحسان حسینی و لطف‌الله تک‌زارع.
 بزرگتر از همه داری سیداحسان بود و کم سن و سال تر از همه، شهید محسن و مرحوم مغفور جانباز گرامی، ابراهیم آزادفلاح و بهمن آزادفلاح بودند.


هوشیار


هیچ موقع سرپست چرت نمی‌زد. پاییز فرا رسیده و هوا سرد شده بود. از مدرسه به ساختمان روبه‌روی آن آمده بودیم. شبی حدود ساعت یک، به طرف پایگاه در حرکت بودم. پیچ قلعه‌ی مدرسه را رد کردم، پنهانی می‌رفتم تا نگهبان را غافلگیر کنم. سر کوچه‌ی شهید حاج روح الله رسیده بودم که ناگهان صدای ایست بلند شد. پریدم توی جوی. به سنگ برخورد کردم و گوشه دندانم شکست. از درد، همان جا کنار پل قایم شدم. محسن جلوتر آمده بود. تنهایی پست می‌داد. مرا به اسم صدا زد و گفت: فلانی شناختمت، مخفی شدن فایده ندارد بیا بیرون والا.... بعد از احوالپرسی و خسته‌نباشید، گفتم: دندانم را شکستی. خندید و گفت: ما سر دشمن را می‌شکنیم، دندان که جای خود دارد. بعد چراغ قوه ای را روشن کرد و نور انداخت روی صورتم دلجویی کرد و گفت: تقصیر خودت شد.


خستگی‌ناپذیر و سخت‌کوش


 یکی از دوستانش حاج ابراهیم داسدار می‌گفت: شبی من و محسن را بیدار کردند برای گشت. خیلی خسته و خوش خوش و خواب آلود بودم. از در پایگاه که بیرون رفتم محسن شروع کرد به سوال کردن و حرف زدن. من چند سالی از محسن بزرگتر بودم بالطبع باید استقامتم بیشتر می بود؛ اما از فرط خستگی، بدون اختیار، حتی در حال راه رفتن مشغول زدن بودم. بعد از مقداری راه رفتن، جلوی حمام عمومی رسیده بودیم که ناگهان صورتم خورد به دیوار قلعه که روبه‌روی حمام بود. وحشت زده از خواب پریدم و گفتم: ها، هان، کی بود، ما کجاییم؟ محسن در حالی که به شدت از این حال و روز من خندش گرفته بود گفت پس تا حالا تو خواب بودی، گفتم چرا من این همه سوال کردم و حرف زدم تو هیچ جوابی نمی دهی نگو که....

 

منبع: کتاب مردانی آسمان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده