در روایت از شهیدنجفی مطرح شد:
نوید شاهد - شهید "مصیب نجفی" از شهدای دوران دفاع مقدس است. در روایت از این شهید بیان شده است: « او و دوست صمیمی و هم‌بازی کودکی‌اش طی عملیات والفجر دو به شهادت رسیدند.»

حماسه دو هم‌بازی در فکه

 
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "مصیب (کامبیز) نجفی" که نام پدرش مرحوم حاج محمود است در سال ۱۳۴۲ در اشتهارد چشم به جهان گشود. در ۲۱ فروردین ۱۳۶۲ در منطقه عملیاتی فکه به شهادت رسید. مزار معطر گلزار شهدای اشتهارد است.

آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از زندگی و خاطره شهیدنجفی است.
مصیب از کودکی، شور و شوق عشق اهل‌بیت را در سینه داشت و تربیت یافته مکتب امام حسین بود تا سوم راهنمایی درس خوانده روزهای پر حماسه انقلاب پا به پای دوستانش به تظاهرات می رفت و بی هراس از عمال پهلوی شعار می داد. بعد از انقلاب عضو فعال انجمن اسلامی اشتهارد شد و در برنامه‌های فرهنگی و عقیدتی شهر همراه دوستانش روز و شب در تلاش بود.
با شروع جنگ،  مصیب به اصرار از پدر و مادرش خواست رضایت بدهند به جبهه برود تا هرطور بود رضایت آنها را گرفت و در پانزدهم اسفند ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شد. سرانجام بعد از گذشت ۲ ماه در روز بیست و یکم فروردین سال ۶۲ در نبردی جانانه و سخت به شهادت رسید اما پیکرش در قتلگاه خونین فکه جا ماند تا آنکه در اسفندماه سال ۱۳۷۳ به اشتهارد آورده شد و در کنار دیگر دیگر شهدای گلزار شهید به خاک سپرده شد. حاج محمود نجفی که تحمل دوری آخرین فرزندش را نداشت بعد از چهار سال به وقوع پیوست.
با شروع جنگ مصیب به اصرار از پدر و مادرش خواستار رضایت بدهند به جبهه برود. او هرطور بود رضایت آنها را گرفت و در پانزدهم اسفند ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شد. سرانجام بعد از گذشت ۲ ماه در روز بیست و یکم فروردین سال ۶۲ در نبردی جانانه و سخت به شهادت رسید اما پیکرش در قتلگاه خونین فک جا ماند تا آنکه در اسفندماه سال ۱۳۷۳ به اشتهارد آورده شد و در کنار دیگر دیگر شهدای گلزار شهید به خاک سپرده شد. حاج محمود نجفی که تحمل دوری آخرین فرزندش را نداشت بعد از چهار سال به وقوع پیوست.
مادرش می‌گوید: کودکی پسرم همراه با تلاوت هر روزه قرآن و خواندن نماز سپری شد. وقتی در نوجوانی به جبهه رفت. پدرش به بدرقه‌اش نرفت و تنها من او را راهی کردم او دو ماه در جبهه بود و برایمان نامه‎ای نفرستاد تا سرانجام به شهادت رسید.


برادرش حاج پرویز نجفی می‌گوید: برادرم در مهر ماه سال ۱۳۶۰ حدود ۱۸ ماه قبل از اعزام به جبهه، دچار تصادف شد و در بیمارستان، در ران پایش میله پلاتین کار گذاشتند. از آن پس هر وقت از پدر و مادرم می‎خواست که برای رفتنش به جبهه رضایت بدهند، آنها پلاتین پای او را بهانه می کردند؛ اما هر طور بود، او از آنها رضایت گرفت و به جبهه رفت. البته من آن ایام، در کردستان بودم. مادرم وقتی به مصیب می‌گفت: «به جبهه نرو» او در جواب، مادربزرگم که سن و سالی ازش گذشته بود و توان راه رفتن نداشت. اشاره می‌کرد و می‌گفت: «می‌خواهی من بمانم و مثل مادربزرگ شوم؟! سرانجام زندگی آدمی این است.»

شهادت در والفجر یک
مصیب و دوست صمیمی‌اش «محمدرضا فودازی» دو بچه محله هم سن و سال بودند که از کودکی با هم بزرگ شدند. هر دو در پانزدهم اسفند ۶۱ راهی مناطق جنگی شدند. در بیست و یکم فروردین سال ۶۲، عملیات سخت والفجر یک در منطقه فکه آغاز شد. این عملیات با مشکلات زیادی همراه شد و بلافاصله رزمندگان ما عقب‌نشینی کردند؛ در نتیجه بیشتر شهدای عملیات در منطقه عملیاتی جا ماندند. مصیب و محمدرضا هم از جمله آن شهدا بودند که در میان یک کانال جا ماندند.

من در کردستان بودم که خبردار شدم. از مصیب خبری نیست. از آن‌جا به سپاه رفتم و نتیجه ای نگرفتم. بعد همراه خواهرزاده‌ام «شهید سیدمهدی سادات» رفتیم پادگان دوکوهه، در قسمت اداری آنجا هم خبر خاصی به دست نیاوردیم. در نتیجه به معراج شهدای اهواز رفتیم. در آن‌جا با صحنه‌های دل خراشی روبه‌رو شدیم، اما باز هم آن دو را نیافتیم.
وقتی به دو کوهه برگشتیم، به مسئول ثبت اسامی شهدا گفتم: «ما آمده بودیم از شهیدمان خبری ببریم، اما نشد. حالا که دست خالی بر می‌گردیم، به پدر و مادرمان چه بگوییم؟!» او پاسخ داد:«به آنها بگویید عملیات والفجر یک با مشکلات زیادی روبه‌رو شد و بسیاری از عزیزان رزمنده در منطقه جاماندند. او یا شهید شده یا اسیر است!»

وقت بازگشت، کسی پوشه‌ای نشانمان داد و گفت: داخل این پوشه را هم ببینید، شاید به نشانه‌ای برسید!» در آن پوشه دیده‌ها و شنیده‎های رزمندگانی که از عملیات والفجر یک برگشته بودند، ثبت بود. من همانطور که داشتم برگه‌ها را ورق می زدم، دیدم رزمنده‌ای به اسم «علی اکبر ابراهیمی» که گویا پاسدار وظیفه بود و بعدها هم به شهادت رسید، در ثبت خاطرات خود نوشته: «من دیدم کامبیز (مصیب) نجفی به شهادت رسید...» او حتی کروکی منطقه و کانال محل شهادت مصیب را مشخص کرده بود. ما آن برگ را بردیم سپاه کرج. سپاه هم نامه‌ای به آن ضمیمه کرد و به بنیاد شهید کرج فرستاد. بنیاد هم اعلام کرد برادرم شهید است.
اما از محمدرضا فودازی هنوز نشانه و خبری نبود. پرس و جوکنان رفتیم سراغ آقای ابراهیمی. او در پادگان امام حسن (ع) بود. کپی حرف‌هایی را که خودش زده بود نشانش دادیم. او هم آن را تایید کرد. حدود چهل روز از آن عملیات می‌گذشت. او درباره شهید فودازی گفت: «فودازی هم قطعاً شهید شده، اما من او را ندیدم؛ چون آن منطقه آنقدر گلوله باران شده بود و زمین جای سالمی نداشت...»

همه این ماجرا از روز آغاز عملیات تا خرداد ماه طول کشید. ما در خرداد ماه آن سال، عکس دونفره های از این دو شهید چاپ کردیم و برای‌شان مراسم گرفتیم. یادم می آید عید آن سال، کارت تبریکی از مسی به دستم رسید که عکس امام روی آن بود و پشت آن نوشته شده بود: «عید ما وقتی است که اسلام حاکم باشد.» بعدها پیکر برادرم مصیب را همراه پیکر شهید سیدمجتبی سادات به اشتهارد آوردند، اما از شهید فودازی هنوز خبری نشده!...
 
منبع: کتاب مسافران بهشت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده