در زندگی و سیره شهید "محمد داسدار" آمده است:
نوید شاهد - شهید داسدار در انفجار مهمات در سپاه به شهادت رسید. همکارش می‌گوید: در اردو به بچه هایی که پولی برای خرید غذا نداشتن پنهانی غذا می‌بردیم و این رازی بین من او بود.

شهید محمد داسدار

به گزارش نوید شاهد البرز؛شهید محمد داسدار که نام پدرش علی اصغر است در بیست و نهم اسفند ۱۳۵۸ چشم به جهان گشود. او بیست و هشتم اسفند ۱۳۸۵ پادگان سپاه تهران به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می‌خوانید روایت هایی است از این شهید است.

 

خاطره‌ای از زبان همکار شهید


در مجموعه شهید مدرس کار بسیار سخت بود ولی به علت اعتقاد و عشقی که به کار پیدا کرده بودیم واقعا سختی کار اصلا ما را خسته نمی کرد. روز اول که شهید محمد به مجموعه آمده بود مشغول کار با دستگاه تراش بود که وحید وارد سوله شد. محمد یک‌دفعه به وحید گفت: برو یه چایی بیار بخوریم. بعد از شنیدن این حرف همه بچه ها و حتی خود وحید شروع به خندیدن کردند. چرا که محمد فکر می‌کرد وحید آب دادی آنجاست جالب اینکه وحید هم برایش چای آورد.
در مجموعه یک ضبط صوت بود که بیشتر من از آن استفاده می کردم بعد از آمدن محمد قرار شد هر کسی زودتر از من از خواب بیدار شد ضبط‌صوت برای او باشد که همیشه محمد زودتر از من بیدار می‌شد و ضبط تا ظهر دست او بود.
یادم هست برای استفاده یک کار خیلی بزرگ شهید سردار تهرانی مقدم بچه ها را جمع کرد و از آنها پرسید که چرا اینجا را برای کار کردن انتخاب کرده‌اند و چه هدفی دارند هر کدام از بچه‌ها جوابی دادند و نوبت به محمد رسید، محمد گفت: آمدم اینجا تا راه عموی شهیدم را ادامه بدهم تا آن روز تقریباً هیچ‌کس از بچه ها نمی دانست که عموی محمد شهید شده است.


ما دو دسته بودیم؛ دسته بچه های تهران و دسته بچه های کرج که دسته محمد بود معمولاً در اوقات بیکاری برای زورآزمایی همگی با هم شروع می‌کردیم به کشتی گرفتن و اغلب دسته محمد برنده می‌شد. ۳ یا ۴ روز قبل از شهادت محمد من و دو سه نفر دیگر محمد را تنها در آسایشگاه گیر انداختیم و شروع کردیم به کشتی گرفتن. محمد من را خاک کرد واقعا قوی بود. شهادت محمد واقعاً برای ما سنگین بود. خصوصاً که محمد در ۲۸ اسفندماه به شهادت رسید و در فروردین ماه قرار عروسی این عزیز بود و تمام مقدمات را آماده کرده بود.


خاطره‌ای از دوران سربازی شهید


قرار بود به اردوگاه برویم. من و محمد باهم لوازم اردو را تحویل گرفته بودیم و قرار بود از هر چادر ۲ نفر را به اردوگاه ببرند. چون زمستان بود من برای گرم نگه داشتن چادر چند متر نایلون طناب و شمع تهیه کرده بودم. به محمد گفتم: برو و ۲ بسته خرما و تن ماهی بگیر. اگر شرایط اردوگاه بد بود لااقل خودمون به فکر خودمون باشیم. آنجا که مغازه نیست که هر چه خواستیم تهیه کنیم. من تا وسایل را جمع و جور کنم محمد رفت و با یک کوله خوراکی برگشت. گفتم: اینها چیه؟ گفت: فقط به خودمون نگاه نکن اطرافمون هستند کسانی که با همین غذایی کم اینجا خودشان را سیر می کنند به اردوگاه رفتیم آن شب خیلی سرد بود کمی برف روی کوه‌ها باریده بود من که به خاطر بلندی قدم ارشد بودم. آن شب به عنوان ارشد نگهبانان معرفی شدم.  محمد  نیز قرار بود بعد از نیمه شب نگهبان باشد. وقتی که شد رفتم چادر خودمان تا بیدارش کنم. در چادر را از داخل بسته بود. بیدارش کردم با همان شوخی‌های شیرین همیشه، گفت: برو بمیر من خوابم میاد.


بلند شدم که بروم صدایم کرد و گفت: سه تا بسته خرما و تن ماهی که اضافه گرفته بودم رو یادته؟ گفتم: آره، چه شده؟ مگه گفت: اینا رو از زیر چادر میدم بیرون ببر بزار داخل چادرهای شماره فلان و فلان. گفتم: برای چه؟ گفت: کاریت نباشه. آنها پول نداشتن چیزی بخرند. سعی کن زود از چادرا دور بشی و تورو نبینن. نمی‎خوام بدونن ما اینا رو دادیم. من هم کاری را که خواسته بود انجام دادم. هرگز اسم و نشانی آن افراد را حتی بین خودمان مطرح نکردیم و این رازی بین من و آن شهید بزرگوار بود.
برای خودم وصیت‌نامه‌ی نوشته بودم. گفتم: محمد اگه اتفاقی برای من افتاد این وصیت نامه را از توی کمد بردار و بعداً به پدر و مادرم بده. برداشت و گفت: اول باید بخونم چه نوشته بعد از اینکه خوانده بود دیدم نوشته همه عزت من و تو به دعای خیر پدر و مادر مونه، دعا کن تو جوونی نمی‎ریم تحمل داغ جوون واسه پدر و مادر سخته.

انتهای پیام/ 
 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده