در سیره و خاطرات شهید "ملاحسنی" مطرح می‌شود:
نوید شاهد - شهید "محمد ملاحسنی" از شهدای دوران دفاع مقدس است. در روایت خاطرات او آمده است وقتی به او می‌گویند: برگردد زیر بار نمی‌رفت، حتی وقتی گفتند: مادرت بیمار است. جواب داد: به مادر سلام برسان و بدان که خداوند بالای سر اوست. در این شرایط صلاح نیست جلوی دشمن را خالی کنیم.»

خاطرات

به گزارش نوید شاهد البرز: شهید محمد ملاحسنی که پدرش حاج صفت‌الله است در سال ۱۳۴۵ چشم به جهان گشود و از شهدای دوران دفاع مقدس از که طی عملیات والفجر هشت ۲۵ بهمن ۱۳۶۴ عراق به شهادت رسید. مزارش در گلزار شهدای اشتهارد نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.

آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از زندگی و سیره طیبه این شهید گرانقدر است.

پدر دیندار و بااخلاص محمد، به دلیل شغلش در منطقه فلاح تهران ساکن بود؛ برای همین پسرش در تهران به دنیا آمد. محمد تحصیلات ابتدایی را در مدرسه امام صادق (ع) آغاز کرد. او بسیار کوشا بود و با جدیت درس می‎خواند. نوجوان که بود هر از چند گاهی به اشتهارد می‌رفت و در مسجد محله موذن می‌شد.

نمازهای وقت و بی‌وقت

او از همان سنین ایام فراغتش را در نماز و دعا و قرآن سپری کرد. وقتی به جبهه رفت روحیه عبادتش بیشتر شد. مادرش می گوید: پسرم، بیشتر وقت‎ها در حال خواندن نماز بود. از او می‌پرسیدم: محمد جان، مگر ساعت ۱۰ صبح هم نماز می‎خوانند؟! جواب می‌داد: مادرجان، نماز را در هر وقت و فرصتی می‌توان خواند، اما من نمی دانستم چه نمازی می خواند.

وقتی پسر کوچک‌ترم احمد از دنیا رفت، محمد باز هم نماز می‌خواند و می‌گفت: دارم برای احمد نماز می‌خوانم. حتی در نیمه‌های شب متوجه نماز خواندن و دعا کردنش می شدم. او با سوز دل اشک می ریخت و غرق در عبادت خدا بود. پدرش می‎گفت: گاهی متوجه می شدم که دارد نماز قضا می‌خواند. می‌گفتم: پسرم من با این سن و سالم نماز های قضایم مانده و فرصت ندارم به جا بیاورم. تو با آن سن کم چه نماز قضایی داری؟! او همیشه سر نمازها یا در هنگام خواندن دعا، گریه می‌کرد.

نامه‌هایی برای حلالیت طلبی

وقتی زمان رفتن او به خدمت سربازی فرا رسید، گفت: پدر من دوست دارم در سپاه خدمت کنم لذا از طرف سپاه اعزام شد و خدمت مقدس سربازی را آغاز کرد. وقتی به جبهه اعزام شد روحیه عبادی‌اش بیشتر و اخلاق حسنه‌اش دوچندان شد. در هرنامه‌ که می‌فرستاد از ما طلب حلالیت می‌کرد. محمد در ماه محرم در حسینیه محل، حضور فعال داشت.

به خاطر دارم آن زمان در محل ما در تهران پرده‌خوانی می‌کردند. یک روز محمد بعد از مراسم پرده‎ خوانی با چشمان گریان به خانه آمد. مدام از حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) می‎گفت و اشک می‌ریخت. این گریه اش تا شب ادامه داشت تا جایی که از شدت گریه از حال رفت و غش کرد حتی دو سه بار بعد از آن هم هر وقت مصیبت کربلا را به یاد می آورد بی‎حال می شد.
در تهران که بودیم، در مسجد پیامبر اکرم (ص) فعالیت بسیاری داشت. به مسائل دینی حساس بود. در کارهای خانه کمک حالم بود. قبل از آخرین اعزامش باهم به امامزاده داوود رفتیم، وقتی برگشتیم فردایش صبح زود بود که راه افتاد. هر وقت از خانه خارج می‌شد با وضو بود و این بار آن قدر عجله داشت که انگشترش را برای گرفتن وضو درآورده بود، روی جاکفشی جا گذاشت. روزها گذشت و برای ما نامه‌ای نداد. خیلی عجیب بود چرا که وقتی محمد به جبهه می رفت معمولاً هر دو هفته یک بار نامه‌ای برای ما می فرستاد. لذا شهید ابوالفضل قدمی و پدرش با هم به کردستان رفتند تا او را ببینند.

پدرش می‌گوید: خوب به خاطر دارم که پسرم آن روزها در کردستان منطقه سقز مستقر بود. من و شهید قدمی به آنجا رفتیم. هوا خیلی سرد بود. ما رفته بودیم تا شاید بتوانیم محمد را برگردانیم و مادرش را از نگرانی در بیاوریم. حدود ۱۰ روز در آنجا بودیم چون به خاطر بارش سنگین برف نمی توانستیم برگردیم حتی سه روز غذا گیرمان نیامد. از نان خشک هایی که بود خودمان را سیر کردیم. بعد از ۴ روز پیش فرمانده منطقه رفتیم و گفتیم: می خواهیم محمد را ببینیم. گفت: او جز گروه ضربت و عملیات برون مرزی است و همراه بچه ها رفته عملیات باید صبر کنید تا برگردند به اصرار گفتیم که چند روز است دنبال او می گردیم. فرمانده قول داد تا هر طور شده او را برگرداند. بالاخره  پسرم پیدا شد. او را نشناختم. چهره سیاه شده بود. ریش بلندی داشت. با دیدنم جا خورد. او را بغل کردم و بوسیدم. پرسیدم: چرا این شکلی شدی؟ آمدیم تو را به خانه ببریم. گفت: پدر جان! ما در برابر دشمن ایستادیم به همین خاطر نمی توانیم اینجا را رها کنیم. گفت: ما در خاک خودمان در شرایط سختی زندگی می‌کنیم. شما چطور در خاک دشمن زندگی می‌کنید با اطمینان خاطر گفت: ما شرایط سخت‌تر را هم با جان و دل می پذیریم و با آن کنار می آییم.

آن روز تا ظهر با هم بودیم. هرچه اصرار کردم برگردد زیر بار نرفت حتی وقتی گفتم: مادرت بیمار است. جواب داد: به مادر سلام برسان و بدان که خداوند بالای سر اوست. در این شرایط صلاح نیست. جلوی دشمن را خالی کنیم. آنها در شرایط سختی بودند. حتی غذایشان را هلی‌کوپتر برایشان می‌برد. حرف هایمان تمام شد. محمد خداحافظی کرد و رفت. برگشت ما به تهران از طریق سقز بانه صورت گرفت که قصه‌اش شنیدنی است. ضد انقلاب‌ها به ما حمله کردند تا ما را از بین ببرند اما...

آخرین سفارش شهید

آخرین باری که پسرم محمد به کردستان رفت نیمه شب بود. به من گفت: می‌خواهم بروم. ما حمله‌ای در پیش داریم که خیلی‌هایمان بر نمی گردیم. کمی که رفت برگشت و نگاهمان کرد. پرسیدم: محمد جان، چیزی جا گذاشتی؟ گفتم: پدرجان، برگشتم به شما چیزی بگویم. گفتم: بگو پسرم. پاسخ داد: من شنیدم بنیاد شهید به خانواده های شهدا چیزهایی می‌دهند. مبادا! به خاطر این چیزها به سراغ آنها بروید. گفتم: چشم پسرم، من با خدا معامله کردم.

منبع : مسافران بهشت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده